پیشنهادهای موسی (١,٨٠٢)
aggravate ( verb ) = بدتر کردن، وخیم تر کردن، دامن زدن به، تشدید کردن، مزید بر علت شدن/خشمگین کردن، خون کسی را به جوش آوردن، اذیت کردن، عصبانی کردن، ...
irritate ( verb ) = aggravate ( verb ) به معناهای : بدتر کردن، وخیم تر کردن، دامن زدن به، تشدید کردن، مزید بر علت شدن/خشمگین کردن، خون کسی را به جوش ...
aggravation ( noun ) = رنجش، آزار، اذیت/عامل عصبانیت، عامل تحریک، عامل تشدید examples: 1 - I've been getting a lot of aggravation at work recently. ...
irritating ( adj ) = aggravating ( adj ) به معناهای : ناراحت کننده، آزار دهنده، تشدید کننده، اعصاب خرد کن
aggravating ( adj ) = ناراحت کننده، آزار دهنده، تشدید کننده، اعصاب خرد کن، تو مخی مترادف است با کلمه : irritating ( adj ) examples: 1 - The aggra ...
tangibility ( noun ) = لمس پذیری، واقعیت، حقیقت، محسوسیت، محسوس بودن، وضوح ، حس Definition = ارتباط با حس لامسه یا قابل درک شدن با حس لامسه/حالت آسا ...
tangibly ( adv ) = به طور ملموس، به طور عینی، به طور قابل لمس، به طور مشهود، به طور حقیقی، به صورت واضح ، به شکلی عیان، به طور محسوس؛به طور مشخص exa ...
tangible ( adj ) = قابل لمس، ملموس، محسوس/بارز، واقعی، عیان، عینی، موثق، انضمامی، مجسم/مادی/روشن و واضح، حقیقی مترادف است با کلمه : concrete ( adj ) ...
concrete ( adj ) = tangible ( adj ) به معناهای: قابل لمس، ملموس، محسوس، مجسم/بارز، واقعی، عیان، عینی، موثق/مادی
synthetic ( adj ) = ترکیبی، سنتزی، شیمی، مصنوعی، تلفیقی/نحوی، صرفی/دست ساز / ساختگی، کذب، تقلبی، نمادین/بدل، بدلیجات synthetic fibres = الیاف مصنوع ...
synthetically = از نظر نحوی ( در قواعد و دستور زبان ) ، به طور مصنوعی، مصنوعاً، به لحاظ ترکیبی، به لحاظ دستورالعمل ( در کامپیوتر ) ، طبق قواعد صرف ون ...
combination ( noun ) = synthesis ( noun ) به معناهای: تلفیق، ترکیب، آمیزه، اختلاط، آمیزش، ادغام
synthesis ( noun ) = تلفیق، ترکیب، آمیزه، اختلاط، آمیزش، ادغام/سنتز ( شیمیایی ) /تولید ماده مصنوعی، ترکیب مصنوعی/ مترادف است با کلمه : combination ( ...
معنی دیگر : به چیزی اشاره داشتن examples: 1 - I think this painting symbolizes the universal themes of humanity. من فکر می کنم این نقاشی نمادی از ...
symbolic ( adj ) = نمادین، سمبولیک، نماد، نشانه، نمونه، مظهر، نمایانگر examples: 1 - He shook his fist in a symbolic gesture of defiance. او مشتش ...
symbolically ( adv ) = به طور مثال، به صورت نمادین، به صورت سمبلیک، از روی ظاهر و نشانه، به طور نمونه، به شخصه ( به خودی خودش ) ، به طور ظاهری Defin ...
Mark ( noun ) = symbol ( noun ) به معناهای : سمبل، نشانه، نماد، مظهر/رمز/علامت
symbol ( noun ) = سمبل، نشانه، نماد، مظهر/رمز/علامت مترادف است با کلمه : Mark ( noun ) Examples: 1 - An olive branch is a symbol of peace. شاخه ...
sustenance ( noun ) = نگهداری، ماندگاری، بقاء، استمرار، تداوم/امرار معاش، معیشت، ارتزاق/حمایت، مدد، یاری/تغذیه، خوراک، مواد غذایی، ارزش غذایی، غذا، ر ...
1 - وسیله حمایت، نگهداری یا امرار معاش: الف: زندگی. ب: غذا، آذوقه نیز: تغذیه. 2عمل نگهدارنده: الف ) حالت تداوم. ب: امرار معاش یا تأمین مایحتاج زندگ ...
sustain ( verb ) = متحمل شدن، چیزی را تجربه کردن، رنج بردن، دستخوش چیزی شدن/نگه داشتن، حفظ کردن، ادامه دادن، استمرار بخشیدن، تداوم بخشیدن، تقویت کردن ...
sustained ( adj ) = مداوم، پی در پی، مکرر، پیاپی، پایدار/مصمم، مستمر مترادف با کلمه : consistent ( adj ) sustained commitment/effort/success = ( ت ...
consistent ( adj ) = sustained ( adj ) به معناهای : مداوم، پی در پی، مکرر، پیاپی، پایدار/مصمم، مستمر
supposition ( noun ) = حدس، فرض، تصور/فرضیه، گمان، ظن examples: 1 - there is a widespread supposition that he is dead. گمان گسترده ای ( فرضیه شای ...
suppose ( verb ) = فرض کردن، تصور کردن، گمان کردن، انگاشتن، پنداشتن، انتظار چیزی را داشتن، به ذهن خطور کردن، حدس زدن، فکر کردن/در جملات که حالات امری ...
supposed ( adj ) = به اصطلاح، فرضی، گمانی، انگاشتی، مفروض، تصور شده ، احتمالی، ظاهری /ادعا شده a supposed genius = یک به اصطلاح نابغه examples: ...
شاهد عینی
انتظار میرود، قرار بود که، قرار است
supposed to be = قرار است، قرار بود که examples: 1 - The children are supposed to be at school by 8. 45 a. m. بچه ها قرار است تا ساعت 8. 45 در مد ...
supposedly ( adv ) = از قرار معلوم، اینطور که پیداست، آن طور که گفته می شود، گویا، فرضاً، ظاهراً، به قول معروف / ناسلامتی مترادف است با کلمه : presu ...
معانی: کشیدن بر روی چیزی، از روی عکس کشیدن، کپی کردن از روی چیزی تعاریف: 1 - برای کپی کردن یک تصویر با کشیدن روی یک کاغذ شفاف یا نیمه شفاف که در با ...
reflect ( verb ) = منعکس کردن، انعکاس یافتن، بازتاب دادن/نشان دادن، حاکی از چیزی بودن، بیانگر چیزی بودن/تامل کردن، تعمق کردن، خوب بررسی کردن، عمیق فک ...
reflected ( adj ) = منعکس شده، بازتابیده شده، انعکاسی/معکوس، غیر مستقیم/نشان دهنده reflected light = نور مستقیم ( در صنعت هنر و سینما ) reflected p ...
تعریف: احترام یا تحسینی که شخص به خاطر کاری که شخص دیگری انجام داده به دست می آورد. ( افتخاری که با تلاش و زحمت دیگران کسب می شود ) معنی: نردبان تر ...
reflection ( noun ) = تصویر، عکس/بازتاب، انعکاس، پیامد، عکس العمل/نشانه، نماد، مظهر/تامل، تفکر، اندیشه، تعمق/نظر، شرح، توصیف مترادف است با کلمه : im ...
image ( noun ) = reflection ( noun ) به معناهای : تصویر، عکس، بازتاب، انعکاس/نماد، مظهر
profusely ( adv ) = به طور فراوان، بیش از حد، بسیار زیاد، به شدت، به وفور ، به مقدار زیاد، به گونه ای افراطی examples: 1 - She apologized/thanked u ...
کتاب کمیک، کتابی با قالب های تصویری فراوان، کتاب مصور ( کتاب مصور به آن دسته از کتاب ها گفته می شود که به کمک تصویر، گاهی همراه با متنی اندک و گاهی ب ...
profuseness ( noun ) = فراوانی، وفور، شدت، زیادی، انبوهی، کثرت/گزافه گویی، پرچونگی/عظمت، بزرگی/ افراط، زیاده روی، ولخرجی examples: 1 - Since its fo ...
profuse ( adj ) = زیاد، فراوان، وافر، بی حد و حصر، مفرط مترادف است با کلمه : abundant ( adj ) profuse apologies = عذرخواهی فراوان profuse bleedin ...
abundant ( adj ) = profuse ( adj ) به معناهای : زیاد، فراوان، وافر، بی حد و حصر، مفرط
oddity ( noun ) = عجیب و غریبی، غرابت، غیرمعمول، نامتعارف/آدم عجیب و غریب، چیز عجیب و غریب، رفتار عجیب، فرد نابهنجار/ examples: 1 - Even today a ma ...
oddly ( adv ) = به طرز عجیب، به طور غیر عادی، به گونه ای نامأنوس، به گونه ای نا متعارف/به شکلی غافلگیر کننده، به طور غیر منتظره ، به گونه ای تعجب آور ...
strangely ( adv ) = oddly ( adv ) به معناهای : به طرز عجیب، به طور غیر عادی، به گونه ای نامأنوس، به گونه ای نا متعارف
odd ( adj ) = عجیب و غریب، نامتعارف، نامتداول، ناماأنوس، غیر عادی، عجیب، غیرمنتظره/فَرد، خرده، اندی ( در مورد اعداد ) /اضافی، مابقی، باقیمانده، مانده ...
strange ( adj ) = odd ( adj ) به معناهای : عجیب و غریب، غیر عادی، نامأنوس، نامتداول، غیرمتعارف
motivational ( adj ) = انگیزشی، محرک، تشویقی، ترغیب کننده، تشویق کننده examples: 1 - To speaker gave a motivational speech that inspired everyone i ...
motivated ( adj ) = تحریک شده، برانگیخته، با انگیزه a very motivated student = دانش آموز بسیار با انگیزه Revenge - motivated murder = قتل با انگیزه ...
motivation ( noun ) = انگیزه، انگیزش، محرک/دلیل، هدف examples: 1 - He's a bright enough student - he just lacks motivation. او به اندازه کافی دانش ...
encourage ( verb ) = motivate ( verb ) به معناهای : ترغیب کردن، تشویق کردن، انگیزه دادن، برانگیختن، الهام بخشیدن، علاقه مند کردن، سر ذوق آوردن
motivate ( verb ) = برانگیختن، تحریک کردن، وادار به کاری کردن/ترغیب کردن، تشویق کردن، انگیزه دادن، مشتاق کردن، علاقه مند کردن، سر ذوق آوردن، الهام بخ ...
moderation ( noun ) = اعتدال، تعدیل، میانه روی، خویشتن داری/ملایم، آرام examples: 1 - You can eat whatever you want as long as it's in moderation. ...
اصطلاح هست به معنای : در همه کار اعتدال به خرج دادن و افراط و تفریط نکردن است.
به اندازه، در حد اعتدال، با میانه روی، در حد معقول، در حد متعارف
moderately ( adv ) = تاحدودی، کمابیش، در حد متوسط، نه چندان زیاد، نسبتاً /معقولانه، معتدلانه، با اعتدال، در حد معقول، در حد متعارف، به اندازه/ a mod ...
moderate ( noun ) = فرد میانه رو، اعتدال گرا، غیر افراطی examples: 1 - an unlikely alliance of radicals and moderates یک اتحاد نامحتمل بین افراطی ...
moderate ( verb ) = کاهش دادن، کاهش یافتن/تعدیل کردن، پایین آوردن، متعادل کردن، معتدل شدن/فروکش کردن، آرام شدن، فرونشاندن/ اداره کردن، بازرسی کردن، ت ...
moderate ( adj ) = معتدل، متوسط، معمولی، ملایم، میانه/میانه رو، غیر افراطی ( در امور سیاسی و مذهبی ) ، معقول moderate ability = توانایی معمولی stud ...
medium ( adj ) = moderate ( adj ) به معناهای : متوسط، معتدل، معمولی، میانه
marvelous ( adj ) = شگفت انگیز، اعجاب آور، جالب، حیرت آور/معرکه، محشر، فوق العاده، خیلی عالی، خیلی خوب/ examples: 1 - He's done a marvelous job of ...
marvelously ( adv ) = به طور شگفت انگیزی، به طور اعجاب انگیزی، به طرز فوق العاده ای ، به نحو حیرت انگیز ، به طور معجزه آسایی examples: 1 - We've ha ...
wonder ( noun ) = marvel ( noun ) به معناهای : شگفتی، تعجب، حیرت
marvel ( noun ) = مایه شگفتی، مایه تعجب، موجب حیرت، شگفتی، حیرت آور/معجزه، اعجاز مترادف است با کلمه : wonder ( noun ) به معناهای شگفتی، تعجب، حیرت ...
automatic ( adj ) = involuntary ( adj ) به معناهای : غیر ارادی، خودکار، ناخودآگاهانه
involuntary ( adj ) = غیر ارادی، غیر عمدی، ناخواسته، بی اختیار، اتفاقی، ناخودآگاهانه/اتوماتیک/اجباری، تحمیلی مترادف است با کلمه : automatic ( adj ) ...
کارگران نیمه وقت ( کسانی که نمی توانند کار تمام وقت داشته باشند )
شاغلان پاره وقت اجباری به افرادی شاغل پاره وقت گفته می شود که دلیل اصلی شغل پاره وقت آنها پیدا نکردن شغل تمام وقت است.
بیکاری ناخواسته، بیکاری غیر ارادی تعریف : بیکاری غیرارادی یا ناخواسته زمانی اتفاق می افتد که فردی علیرغم تمایل به کار با دستمزد رایج، بیکار باشد. از ...
involuntarily ( adv ) = به طور غیر ارادی، بی اختیار، به طور ناخواسته، به طور غیر عمدی/به ناچار، به طور تحمیلی، اجباراً، ناچاراً، بالاجبار/به طور خودک ...
automatically ( adv ) = involuntarily ( adv ) به معناهای : به طور غیر ارادی، به طور خودکار، خود به خود، به طور غیر عمدی، ناخواسته، ناآگاهانه
Element ( noun ) = ingredient ( noun ) به معناهای : عنصر، عامل، محتوا، جزء
ingredient ( noun ) = ماده اولیه، ماده لازم، جزء سازنده/ عنصر، عامل، جزء، محتوا، بخش the list of ingredients = فهرست مواد اولیه ingredient of/in/fo ...
demonstrable ( adj ) = قابل اثبات، برهان پذیر، بدیهی، ثابت کردنی، نشان دادنی، قابل شرح، قابل مشاهده ای، قابل توجهی examples: 1 - The report contain ...
demonstrative ( adj ) = برون گرا، عاطفی، احساساتی/برهانی، استدلالی، اثباتی/اشاره ( مثل ضمیر اشاره ) /نشان دهنده examples: 1 - This’ and ‘that’ are ...
demonstrate ( verb ) = اثبات کردن ( با دلیل و گواه و عدله و مدرک ) ، ثابت کردن، نشان دادن، ارائه دادن، روشن کردن، نمایان کردن/بیان کردن، ابراز کردن، ...
demonstrably ( adv ) = به وضوح، آشکارا، به گونه ای قابل اثبات، به گونه ای اثبات شدنی، به گونه ای بدیهی، به طور ملموس examples: 1 - That's demonst ...
demonstration ( noun ) = ابراز، بیان، نشانه، اثبات/تظاهرات، راهپیمایی، میتینگ/مدرک، دلیل، توجیه، استدلال/نمایش، ارائه، پروسه یا روش تهیه، طرز کار، نم ...
Display ( noun ) = demonstration ( noun ) به معناهای : نمایش، توضیح، بیان ، ابراز
نمایش دستورالعمل های آشپزی
aptness ( noun ) = شایستگی، لیاقت/صحت، درستی، راستی/به جایی، به جا بودن/متناسب/تمایل، گرایش، آمادگی/استعداد، توانایی، قابلیت، برازندگی/وابستگی/اقتضاء ...
apt ( adj ) = مناسب، به جا، درخور، به موقع، شایسته، مقتضی/مستعد، با استعداد، زرنگ، قابل، آماده/ معانی دیگر >>>محتمل، مستعد، متمایل، آماده/باهوش، زیر ...
apt to = Likely to به معناهای : مستعد بودن، احتمال داشتن، تمایل داشتن ، محتمل بودن، در معرض ، گرایش داشتن به 1 - This old roof is apt to leak when ...
به نظر رسیدن، نمود پیدا کردن، تصور شدن، نشان داده شدن ↓ казиться, показаться تلفظ: [kah - ZAH - tsah] معادل اینگلیسی: to seem, to appear, to look, ...
دیدن، ناگهانی دیدن ↓ увидеть, видеть تلفظ: [oo - VEE - deet'] معادل اینگلیسی: to see, to spot, to catch sight of ساختار دستوری: verb ( perfective a ...
راه حل، تصمیم، نتیجه گیری ↓ решение تلفظ: [ree - sh� - nee - ye] معادل اینگلیسی: decision, solution, conclusion ساختار دستوری: Noun , neuter ( اسم ...
عمده، اصلی، ارشد، سر ( مثل سر پزشک یا سر کارگر ) ، کلیدی، مهم ↓ главный تلفظ: [GLAHV - niy] معادل اینگلیسی: main, chief, principal, head ( attr. ) ...
در نظر گرفتن، حساب کردن، به نظر رسیدن، به شمار آمدن، شمردن، فکر کردن، فرض کردن ↓ считать, посчитать تلفظ: [schee - TAHT' / pah - schee - THAT'] معا ...
راست، درست، حق، گواهینامه ↓ право تلفظ: [PRAH - vuh] معادل اینگلیسی: right ساختار دستوری: noun ( neuter noun ) مثال: Вы не име́ете тако́го пра́ва. ...
امروز ↓ сегодня تلفظ [see - VOHD - nyah] معادل اینگلیسی today ساختار دستوری adverb مثال Сего́дня был чуде́сный день. Today was the wonderful day t ...
این، این است، آن ↓ это تلفظ [EH - tuh] معادل اینگلیسی it, it is, this is, that is, these are ساختار دستوری pronoun, particle ( this word doesn't ch ...
کلمات مرتبط و مترادف : часы = ساعت ( جیبی و مچی و دیواری ) ، زمان سنج часок = یک ساعت
اصطلاحات و عبارات : академический час = هر ساعت تحصیلی через час = یک ساعت دیگه час расплаты =وقت تصفیه حساب، زمان حسابرسی، زمان انتقام калиф на ча ...
زمان، ساعت ↓ час Pronunciation: [chahs] معادل اینگلیسی hour, o'clock, time ساختار دستوری noun ( masculine noun ) = اسم مذکر مثال 1 - Кото́рый час? ...
ضرب المثل: Важно не то, как долго ты прожил, а как хорошо жил. مهم این نیست که چقدر عمر کردی ، بلکه چقدر خوب زندگی کردی. Всё хорошо, что хорошо кон ...
اصطلاحات و عبارات: мы с ним очень хороши = ما با او روابط خوبی داریم Хорошая история! = خیلی خوش گذشت!خیلی حال دادی! Хорошее дело! = دمت گرم пока всё ...
خوب، عالی، زیبا، بزرگ، در اصطلاحات به معنای مست ↓ хороший Pronunciation: [khah - ROH - shiy] معادل اینگلیسی good, nice, beautiful, handsome, tipsy, ...
شروع کردن، آغاز کردن، راه اندازی کردن، به جریان انداختن ↓ начать, начинать pronunciation: [nah - CHYAHT'] [nah - chee - NAHT'] معادل اینگلیسی to b ...
مشکل، مسئله، موضوع ↓ проблема pronunciation : [prab - ly� - ma] معادل اینگلیسی problem, issue, trouble ساختار دستوری Noun , feminine ( اسم مونث ) م ...
زیاد، مقدار زیاد، بسیار، خیلی، بی شمار ↓ много Pronunciation: [MNOH - gah] معادل اینگلیسی a lot of, many ساختار دستوری adverb ( قید ) مثال 1 - В ...
خارج شدن، بیرون رفتن، در مورد جزر و مد به معنای پایین رفتن، بازنشته شدن، کناره گیری کردن، فارغ شدن، ازدواج کردن، منتشر شدن، بیرون آمدن، ظاهر شدن، پدی ...
خارج شدن ( مثل خارج شدن از شرایط و مهلت قرار داد ) مثال: We went out of the terms of the contract, we need to finish the job as soon as possible. م ...
طغیان کردن مثال : This spring has been very rainy, the river has come over the banks. این فصل بهار بسیار بارانی بود و رودخانه از ساحل طغیان کرد.
اکران شدن ، منتشر شدن، بیرون آمدن مثال : This movie came out last year. این فیلم سال گذشته اکران شد.
ضرب المثل : Врага́ боя́ться - в живы́х не оста́ться. بخوای از دشمنت بترسی، زنده نخواهی ماند
ماندن ( مثل به ارث ماندن، جا ماندن، باقی ماندن ) ↓ остаться, оставаться Pronunciation: [ahs - TAH - tsuh] معادل اینگلیسی to stay, remain ساختار دس ...
اصطلاحات و عبارات مجموعه: оста́ться на ночь = شب ماندن، شب نشینی، برای شب ماندن оста́ться вдово́й = بیوه ماندن، بدون شوهر ماندن вс�، что оста́лось = ...
کلمات مرتبط و مترادف: остава́ться = ماندن оста́ток = باقیمانده ( مثل باقیمانده عمر ) ، مابقی، باقی оста́точный =ته نشین شده، مازاد، اضافی، رسوب کرده، ...
کلمات مرتبط و مترادف: вы́ше = بالاتر высоко́ = بالا вышина́ = ارتفاع، بلندی большо́й = بزرگ ، عالی
اصطلاحات و عبارات : плева́ть с высо́кой колоко́льни =اهمیت ندادن به موضوع یا مسئله ای، توجه نکردن، مهم نبودن، بی اعتنا بودن و بی تفاوت بودن птица́ вы ...
بلند، قد بلند، بالا، برتر ↓ высокий Pronunciation: [vyh - SOH - keey] معادل اینگلیسی high, tall, lofty, big, elevated, ( highly ) favorable ساختار ...
ضرب المثل و گفته ها : Каков отец, таков и сынок. ضرب المثلی به معنی پسر به پدرش میره یا راه پدرو ادامه میده یا پدر و پسر لنگه هم هستن، کپی برابر اص ...
اصطلاحات و عبارات مجموعه: оте́ц семе́йства = پدر خانواده ؛ بزرگ خانواده؛ مرد خانواده приёмный оте́ц = پدر خوانده، ناپدری крёстный оте́ц = پدر مقدس، ...
پدر، بابا ↓ отец Pronunciation: [ah - TYEHTS] معادل اینگلیسی father ساختار دستوری noun مثال 1 - Мой оте́ц рабо́тает в ба́нке. پدرم در بانک کار می ...
فرم ها و اشکال دیگر کلمه:
کلمات مرتبط: влага = رطوبت ، رطوبت напиток = یک نوشیدنی плач = گریه کردن ، زار زدن во́дный =آبی ( مثل ورزش آبی، تفریحات آبی ) водяно́й = ( صفت ) آبک ...
اصطلاحات : питьева́я вода́ = آب آشامیدنی вода из - под крана = آب لوله کشی، آب شیر فلکه кипячёная вода = آب جوشانده، آبجوش минеральная вода = آب معد ...
آب вода Pronunciation: [vah - DAH] معادل اینگلیسی water, aqua, a soft drink ساختار دستوری noun ( feminine noun ) مثال 1 - Вода́ - - э́то жизнь. آ ...
ضرب المثل : Там хорош�, где нас нет. منظور این ضرب المثل اینه که همیشه به نظر میاد بقیه مردم در موقعیت بهتری از شما قرار دارند ولی اینطور نیست، یا ...
اصطلاحات : вот хорош�! = خوبه! ، این عالیه! хорошо вам говори́ть! = خوبه که بهتون بگم!*** = خوبه که بهتون گفته بشه!*** вс� идет хорош� = همه چیز خوب ...
خوب، به خوبی، خوش، عالی، دلپذیر، باشه، حله ↓ хорошо Pronunciation: [khah - rah - SHOH] معادل اینگلیسی nice, well, good, ok ساختار دستوری adverb ( قی ...
فوراً، همزمان، فی الفور، بی درنگ، به محض، بلافاصله، درجا، به یکباره، آنی، همان لحظه، اول از همه، قبل از همه چیز ↓ сразу Pronunciation: [SRAH - zoo ...
одна́ко же = هر چند ، با این حال، با این وجود и одна́ко = اما، ولی، لیکن کلمات مرتبط یا مترادف: но = اما но всё же = ولی هنوز، اما هنوز тем не ме́нее ...
اما، ولی، با این حال، هر چند، ، درعین حال ↓ однако Pronunciation: [ahd - NAH - kuh] معادل اینگلیسی but, yet, still, however, though, nevertheless س ...
ضرب المثل : Мaленький ви́нтик большу́ю маши́ну остан�вит. یک پیچ کوچک می تواند یک ماشین بزرگ را متوقف کند.
کلمات مرتبط یا مترادف : маши́нка = ماشین کوچک автомоби́ль = خودرو، اتومبیل механи́зм = مکانیزم устрййство = مکانیزم، ساز و کار режи́м = رژیم، حکومت
اصطلاحات : паров�я маши́на = موتور بخار печ�тная маши́на = ماشین ( دستگاه ) تایپ шв�йная маши́на = دستگاه چرخ خیاطی стир�льная маши́на = ماشین لباسشو ...
ماشین، خودرو، دستگاه، بار ماشین ↓ машина Pronunciation: [mah - SHI - nah] معادل اینگلیسی car, machine, engine, truck, carload ساختار دستوری noun ( ...
ولی، لیکن، اما، مگر، زیرا، چون، از اینها گذشته، روی هم رفته، به هر حال، از آنجایی که، فراتر از همه، هر چی باشه؛با توجه به اینکه، به علت اینکه، برای ت ...
با توجه به اینکه مثال: Let's take a break, seeing as you're tired of walking. با توجه به اینکه تو از راه رفتن خسته شدی، بیا کمی توقف کنیم ( بیا کم ...
کلمات مرتبط و مترادف : совме́стный = متداول، متعارف، معمول о́бщество = جامعه
اصطلاحات: о́бщее впечатле́ние = برداشت کلی в о́бщих черта́х = به صورت کلی ، در کلیت خودش о́бщее образова́ние= آموزش عمومی، تحصیل عمومی о́бщее собра́н ...
کلی، عمومی، معمول، متداول، همگانی، مشترک ↓ общий Pronunciation: [OHP - scheey] معادل اینگلیسی general, common ساختار دستوری adjective مثال 1 - О́бщ ...
ضرب المثل ها : Не земля плоха، а сеятель плох. زمین بد نیست، بذر پاشش بده. ( منظور اینه که همه چی مهیا است و طرف بلده کار نیست ) Земля не клином со ...
کلمات مرتبط یا مترادف : почва = خاک грунт = خاک ؛ زمین суша = زمین ، خشکی пол = طبقه ، زمین земляной = خاکی земляк = هموطن ، هم میهن приземлиться = ...
упасть на землю = افتادن روی زمین между небом и землёй = بین آسمان و زمین зарыть талант в землю = دفن کردن استعداد خود земля горит под ногами = زمین ...
زمین، خاک، سرزمین ↓ земля Pronunciation: [zee - MLYAH] معادل اینگلیسی earth, the Earth, land, soil, ground ساختار دستوری noun ( feminine noun ( Jus ...
تقریباً، نزدیک به، حدوداً، یکجورایی ↓ почти Pronunciation: [pahch - TEE] معادل اینگلیسی almost, just about, nearly, close ساختار دستوری adverb مثال ...
ارزش داشتن، قیمت داشتن، هزینه داشتن، ارزیدن، بها داشتن ↓ стоить pronunciation: [st� - eet'] معادل اینگلیسی to cost; to be worth ساختار دستوری Verb , ...
ارزش داشتن، قیمت داشتن، هزینه داشتن، ارزیدن، بها داشتن ↓ стоить pronunciation: [st� - eet'] معادل اینگلیسی to cost; to be worth ساختار دستوری Verb , ...
ضرب المثل ها : Когд� меня́ лю́бишь، и мою́ соб�чку люби́. اگر مرا دوست داری ، سگم را نیز دوست داشته باش. Лю́бит как соб�ка плулку. معنای تحت الفظی ...
کلمات مرتبط یا مترادف : люб�вь = عشق люби́мый = مورد علاقه من ، محبوب من، عشق من люб�вный = عاشقانه، عشق ( صفت ) обож�ть = پرستش ، ستایش کردن влюби́ ...
اصطلاحات : лю́бит - не лю́бит = یکی دوستم داره، یکی نداره люби́ть вы́пить = علاقه به نوشیدنی های الکلی! люби́ть до безу́мия = عشق در حد جنون، دلبسته ...
عاشق بودن، دوست داشتن، ترجیح دادن، علاقه داشتن، دل دادن، نیاز داشتن ↓ любить, полюбить pronunciation : [lyoo - BEET' / pah - lyoo - BEET'] معادل این ...
کلمات مرتبط یا مترادف : внеза́пно = به طور غیرمنتظره неожи́данно = به طور غیرمنتظره сра́зу = به یکباره، فوراً
اصطلاحات: как вдруг = وقتی ناگهان все вдруг = همه چیز به یکباره а вдруг = فرض کنید که ، چه می شود اگر ضرب المثل: Не вдруг Москва́ стро́илась. مسکو ...
ناگهان، به ناگاه، یهویی، یهو، یکدفعه، در یک آن، در یک لحظه، به یکباره، در یک چشم به هم زدن، یک مرتبه ↓ вдруг Pronunciation: [fdrook] معادل اینگلیسی ...
به معنای برخورد کردن مثال: She was going along the street when suddenly a car ran over her. در حال قدم زدن در خیابان بود که ناگهان ( یکدفعه ) اتو ...
چرا، برای چی ↓ почему Pronunciation: [pah - chee - MOO] معادل اینگلیسی why ساختار دستوری adverb مثال 1 - Почему́ ты спра́шиваешь меня́ об э́том? چر ...
бум�жные д�ньги = پول کاغذی нали́чные д�ньги = پول نقد м�лкие д�ньги = پول خُرد، بقیه پول делать д�ньги = پول در آوردن، کسب درآمد ни за каки́е д�ньги ...
پول، اسکناس، سکه، وجه، ثروت ↓ деньги Pronunciation: [DYEHN' - gee] معادل اینگلیسی money ساختار دستوری noun مثال 1 - Они бог�тые, у них есть д�ньги ...
آمدن، رسیدن، حضور یافتن، شرکت کردن، وارد شدن ↓ прийти, приходить [pree - khah - DEET'] [pronunciation : [preey - TEE معادل اینگلیسی ( to come ( to ...
اصطلاحات: взять на вооруж�ние = افزودن به اسلحه خانه خود ، افزودن به زرادخانه خود ни дать ни взять =نه بیشتر نه کمتر/نده بده، نه بگیر взять в плен ...
اصطلاح: خود را کنترل کردن، به اعصاب خود مسلط بودن، بر روی خود تسلط یافتن
نه بیشتر، نه کمتر
گرفتن، برداشتن، بردن، به عهده گرفتن، قبول کردن، لمس کردن، دستگیر کردن، اسیر کردن، قرض کردن، وام گرفتن، تصرف کردن، به تصرف در آوردن، قاپیدن، ربودن ↓ ...
روسی، روسی نژاد، اهل روسیه ↓ русский pronunciation: [r�s - kee�] معادل اینگلیسی Russian ساختار دستوری adjective مثال 1 - Русский Дед Мороз относител ...
اصطلاح: как оказ�лось = همانطور که معلوم شد.
معلوم شدن، روشن شدن، مشخص شدن، کاشف به عمل آمدن، پیدا کردن، یافتن оказаться, оказываться Pronunciation: [ah - kah - ZAH - tsah] [ah - KAH - zi - va ...
اشکال و فرم های دیگر کلمه
замужняя женщина = زن متاهل сварливая женщина = پتیاره، سلیطه женщина - врач = خانم - پزشک любимая женщина = زن مورد علاقه، زن محبوب женщина - космон ...
زن، بانو، همسر женщина Pronunciation: [ZHEHN - schee - nah] معادل اینگلیسی woman, female life partner ساختار دستوری noun ( feminine noun ) مثال 1 - ...
بالای، بر روی، بر دیگری، بر فراز، بر، به ↓ над Pronunciation: [naht] معادل اینگلیسی over, above, on ساختار دستوری preposition مثال 1 - Мы рабо́таем ...
اصطلاحات: сидеть без дела = بیکار نشستن сидеть без денег= نداشتن پول ؛ برشکسته شدن، بدون پول روزگار رو گذروندن сидеть в тюрьме = زندانی شدن ؛ در زند ...
نشستن، به تن آمدن ( به تن خوش پوش آمدن، به تن شیک به نظر رسیدن، مناسب بودن ↓ сидеть, сесть Pronunciation: [see - DYEHT' / syehst'] معادل اینگلیسی ...
اگر چه ( گر چه ) ، با این وجود، با این حال، با وجود اینکه، دست کم، لااقل، حداقل ↓ хотя Pronunciation: [khah - TYAH] معادل اینگلیسی although, though, ...
ضرب المثل ها: Бы́ло в�ше, ст�ло н�ше. مال شما بود الان مال ماست.
اصطلاحات و عبارات : по в�шему мн�нию = از نظر شما на ваш взгляд = نظر شخصی شما э́то не в�ше д�ло =این کار مربوط به شما نیست، به شما ربطی نداره по - в ...
مال شما ↓ ваш Pronunciation: [vahsh] معادل اینگلیسی your ( plural ) , yours ( plural ) , your ( polite address ) , yours ( polite address ) ساختار ...
اصطلاحات و عبارات: и́менно потому́ = دقیقاٌ به این دلیل، دقیقاٌ به این خاطر и́менно э́тим объясня́ется = دقیقا این معنا را می رساند، به این معنا ( وا ...
دقیقاً، در واقع، درست، عیناً، براستی، حقیقتاً именно Pronunciation: [EE - mee - nuh] معادل اینگلیسی exactly, just, very, namely, indeed, that is t ...
دومین، دوم ↓ второй Pronunciation: [ftah - ROY] معادل اینگلیسی second ساختار دستوری number ( ordinal number ) مثال 1 - Ле́на сдала́ экза́мен со в ...
اصطلاحات : лишь то́лько = به محض اینکه، به مجرد اینکه، هر چه زودتر лишь бы = ای کاش!، اگر فقط، تا زمانی که، تا مادامی که، به شرط اینکه
فقط، تنها، فقط بخاطر، صرفاً، به محض اینکه، همینکه، کاش ↓ Лишь Pronunciation: [leesh] معادل اینگلیسی only, just, as soon as, no sooner than, so that ...
اصطلاحات : по отнош�нию = راجع به، مربوط به، در مورد в э́том отнош�нии = در این رابطه، بر این مبنا в отнош�нии = جهات، جنبه، موارد в н�котором отнош ...
نگرش، طرزفکر، دیدگاه، رابطه، نسبت، گرایش، رفتار، طرز برخورد، ربط، ارتباط ↓ отношение Pronunciation: [uht - nuh - SHEH - nee - yeh] معادل اینگلیسی r ...
گرفتن، دریافت کردن، اخذ کردن، بدست آوردن، کسب کردن ↓ получить, получать [pronunciation: [pah - loo - CHEET] [pah - loo - CHYAT' معادل اینگلیسی to r ...
فهمیدن، دانستن، شناختن، متوجه شدن، درک کردن ↓ понимать, понять Pronunciation: [pah - nee - MAHT'] معادل اینگلیسی to understand, to comprehend, to se ...
هیچکس، کسی ↓ никто Pronunciation: [neek - TOH] معادل اینگلیسی nobody, no one, anybody ( in questions ) ساختار دستوری Part of speech: pronoun مثال ...
همچنین، همینطور، نیز، هَم ↓ также Pronunciation: [TAHK - zheh] معادل اینگلیسی also, as well, too ساختار دستوری adverb مثال 1 - Он т�кже по�дет в ком ...
دادن، اجازه دادن، واگذار کردن، ارزانی داشتن ↓ дать, давать [Pronunciation: [daht'] [dah - VAHT' معادل اینگلیسی to give, to let, to allow ساختار د ...
شهر ↓ город Pronunciation: [GOH - raht] معادل اینگلیسی city, town ساختار دستوری noun ( masculine noun ) مثال 1 - Я люблю́ свой го́род. من شهر خو ...
پرسیدن، جویا شدن، اجازه گرفتن، درخواست کردن، پرس و جو کردن ↓ спросить, спрашивать [Pronunciation: [sprah - SEET'] [SPRAH - shi - vaht' معادل اینگلی ...
جزء، بخش، قسمت، تکه، قطعه، واحد، عضو ↓ часть Pronunciation: [chahst'] معادل اینگلیسی part, share, piece, department, section, line, branch ساختار دس ...
رفتن، آمدن، راه رفتن ( پیاده ) ، صرف شدن یا مورد استفاده قرار گرفتن، تبعیت کردن یا پیروی کردن، دنبال کردن، تعقیب کردن ↓ пойти, идти [Pronunciation: ...
درک کردن، فهمیدن، متوجه شدن ↓ понять, понимать [Pronunciation: [pah - NYAHT'] [pah - nee - MAHT' معادل اینگلیسی to understand, to comprehend, to r ...
سه ↓ три Pronunciation: [tree] معادل اینگلیسی three ساختار دستوری number ( cardinal number ) مثال 1 - Я был в Эрмита́же три ра́за. من سه بار در ار ...
بین، میان ↓ между Pronunciation: [MYEHZH - doo] معادل اینگلیسی between, among ساختار دستوری preposition مثال 1 - Я сел ме́жду Са́шей и Ната́шей. ب ...
کار کردن، مشغول بودن ↓ работать, поработать pronunciation : [rah - BOH - taht' / pah - rah - BOH - taht'] معادل اینگلیسی to work, to run, operate, ...
همواره، همیشه، پیوسته، همه وقت، هر زمان، دائماً ↓ Всегда Pronunciation: [fseeg - DAH] معادل اینگلیسی always, ever, perennially, every time ساختار دس ...
متد، شیوه، روش، ساختار، مجموعه، ساز و کار، سیستم، سامانه، قاعده، منظومه، طریقه، رویه، سلسله، رشته ↓ система Pronunciation: [sees - TYEH - mah] معادل ...
نوع، گونه/منظره، دید، نما/نظر/قیافه، ظاهر، سیما، نمود، حالت ↓ вид Pronunciation: [veet] معادل اینگلیسی view, form, look, kind, type ساختار دستوری n ...
چند، چندین، چند تایی، برخی از، جدا، مختلف، متعدد ( به صورت صفت ) / کمی، اندکی، قدری، مقدار نامعلومی، تاحدی، تا حدودی ( به صورت قید ) ↓ несколько P ...
پیش از، قبل از، پیش، جلو، پیش روی، رو به روی، در مقابل، درحضور، در برابر ↓ перед Pronunciation: [PYEH - reet] معادل اینگلیسی in front of, before ساخ ...
پایان، انتها، آخر، خاتمه، فرجام، یک طرفه، سرانجام ↓ Конец Pronunciation: [kah - NYEHTS] معادل اینگلیسی end, ending, distance ساختار دستوری noun ( ا ...
روسی، روس تبار، روسیه ای ↓ россйский معادل اینگلیسی russian ساختار دستوری adjective مثال 1 - Это был первый российский авиалайнер имевший западные д ...
نیرو، قدرت، توان، قوا ↓ сила Pronunciation: [SEE - lah] معادل اینگلیسی strength, force, power ساختار دستوری noun ( feminine noun ) مثال 1 - Зна́н ...
مزدوران، سربازان پولکی، اجیر شدگان
البته، یقیناً، قطعاً، مطمئناً، حتماً ↓ конечно pronunciation : [ ka - ny�ch - na ] معادل اینگلیسی of course, sure ساختار دستوری adverb مثال 1 - Коне ...
به طور عجیب، به طور عجیب و غریب، عجیب، به روشی غیر معمول، در برخی جاها به معنای خنده دار یا مسخره ↓ странно Pronunciation : [ str�n - na ] معادل این ...
فکر کردن، تفکر کردن، تصور کردن، معتقد بودن، دربرخی جاها به معنای شک داشتن، اندیشیدن، در نظر گرفتن ↓ думать، подумать Pronunciation: [DOO - maht' / p ...
یه، یه جور، یه آدم، کمی، یه مقداری، اصلاً، یه نوعی، برخی ↓ какой то معادل اینگلیسی some, any ساختار دستوری adjective مثال 1 - Мне не нужен какой то ...
اتفاقاً در برخی جملات دقیقاً معنی کلمه یه رو میده مثال می زنم : 1 - Well, because I was driving over to Lauren's house, and I saw your car parked ...
فقط، ساده، به آسانی، به سادگی، به راحتی/واقعاً، حقیقتاً، صرفاً، کلاً، در واقع/تنها/همینطوری ↓ просто Pronunciation: [PROHS - tuh] معادل اینگلیسی sim ...
کودک، طِفل، خُردسال، نوزاد، بَچه ↓ ребенок Pronunciation: [ree - BYOH - nuhk] معادل اینگلیسی a child, a kid, an infant ساختار دستوری noun ( masculin ...
نگاه کردن، تماشا کردن، دیدن، بررسی کردن، تقلید کردن، بازدید کردن ↓ смотреть، посмотреть Pronunciation: [smah - TRYEHT'] معادل اینگلیسی to look, see ...
چیزی، هرگونه، هر چیزی ↓ что - то [pronunciation : [chto - ta معادل اینگلیسی something , anything ساختار دستوری adverb مثال 1 - Если что - то услыши ...
انجام دادن ↓ делать، сделать Pronunciation: [DYEH - laht'] معادل اینگلیسی to make, do , doing ساختار دستوری verb ( imperfective aspect ) مثال 1 - ...
بیش از، پسوند تر در صفات برتر، بیشتر، بیشتر از همه، از همه مهتر ↓ более Pronunciation: [BOH - lee - yeh] معادل اینگلیسی more, more than, most of al ...
سر، ذهن/استاد ↓ голова معادل اینگلیسی head, mind, brains, chief, master ساختار دستوری noun ( feminine noun ) مثال 1 - Она́ мо́ет го́лову ка́ждый ...
پیش آمد، اتفاق، رویداد/مورد، وضع، شرایط، حالت/فرصت، مناسبت ↓ случай Pronunciation: [SLOO - chiy] معادل اینگلیسی case, event, accident, occasion, ch ...
آخر، آخرین، واپسین، آخری/جدیدترین/کمترین/مافوق، مادون ↓ последний Pronunciation: [pahs - LYEH - dneey] معادل اینگلیسی last, latest, new, final, low ...
درباره ی ، در مورد/به پهلوی، به آن طرف، آن سمت، به آن سوی ↓ об معادل اینگلیسی about, of, on, against, by ساختار دستوری preposition ( See #34. Not ...
جهان، صلح، کیهان، سیاره ↓ мир Pronunciation: [meer] معادل اینگلیسی world, peace, universe, planet, kingdom, community ( people ) , secular world ( r ...
نسبت به، در عوض، به جای، در مقایسه با، هر چه، با چه چیزی، تا اینکه ↓ чем Pronunciation: [chyem] معادل اینگلیسی than, instead of, what ( instrumenta ...
زندگی کردن ↓ жить، пожить Pronunciation: [zhit'] معادل اینگلیسی to live ساختار دستوری verb ( imperfective aspect ) مثال 1 - Я живу в Москве. من ...
سمت، طرف، سو، مسیر، جهت/سرزمین/وجه، ضِلع/زوایا، جنبه/جانب/مهربانی ( یک طرفه ) ↓ сторона Pronunciation: [stah - rah - NAH] معادل اینگلیسی side, dir ...
زیرا، بنابراین، چون، چونکه، به دلیل، به علت ↓ потому pronunciation : pa - ta - m� معادل اینگلیسی because , therefore , cause , reason ساختار دستوری ...
درد، صدمه، آسیب، سردرد، دندان درد، رنج آور، دردناک ↓ боль pronunciation = [ bol' ] معادل اینگلیسی pain ساختار دستوری noun ( feminine ) مثال 1 - Про ...
خانه، ساختمان ↓ дом Pronunciation: [dohm] معادل اینگلیسی house, home, building, household ساختار دستوری noun ( masculine noun ) مثال 1 - Вот мой д ...
اینجا ↓ здесь Pronunciation: [zdyehs'] معادل اینگلیسی here, at this point, about it, in it ساختار دستوری adverb ( Also see тут that has same meanin ...
بله، آری، آره، واقعاً، جدی، تا اینکه، ولی ↓ да Pronunciation: [dah] معادل اینگلیسی yes, right, really, let, and, but ساختار دستوری conjunction, par ...
از طریق، از راه، در طی ↓ через Pronunciation: [CHYEH - ris] معادل اینگلیسی through, across, over, in, after, via, with, with the help of ساختار دس ...
سوال، مسئله، موضوع ↓ вопрос Pronunciation: [vah - PROHS] معادل اینگلیسی question, issue, problem, matter ساختار دستوری noun ( masculine noun ) مثا ...
دیدن ↓ видеть Pronunciation: [VEE - dyeht'] معادل اینگلیسی to see ساختار دستوری verb ( imperfective aspect ) مثال 1 - Я ви́жу пти́цу. من پرنده ر ...
بنابراین، پس، سپس، در آن وقت، در وقتی که، در آن زمان ↓ тогда Pronunciation: [tahg - DAH] معادل اینگلیسی then, at that time , therefore ساختار دست ...
همچنین، نیز، همینطور ↓ тоже Pronunciation: [TOH - zheh] معادل اینگلیسی also, as well, too, either ساختار دستوری adverb مثال 1 - Я т�же был в Волгогр ...
چشم، بینایی، دید ↓ глаз Pronunciation: [glahs] معادل اینگلیسی eye, sight ساختار دستوری noun ( This word has the locative case form: в/на глазу́ ) م ...
حرف ربط منفی و منفی کننده بخشی از افعال کمکی، نه حتی، همچنین نه ↓ ни Pronunciation: [nee] معادل اینگلیسی neither, not a, not any ساختار دستوری con ...
در حاضر حاضر، هم اکنون، امروزه، حالا ↓ теперь Pronunciation: [tee - PYEHR'] معادل اینگلیسی now, nowadays, today ساختار دستوری adverb مثال 1 - Теп�р ...
نه، خیر، حرف نفی، اما ↓ нет Pronunciation: [nyeht] معادل اینگلیسی no, not, but, there is no, there are no ساختار دستوری negation مثال 1 - Он там? Не ...
دوست، رفیق، یار ↓ друг معادل اینگلیسی friend, buddy, mate, chum, amigo ساختار دستوری noun ( masculine noun. The spelling "droog" may also refer to ...
هر، هر یک ↓ каждый Pronunciation: [KAHZH - diy] معادل اینگلیسی every, each, everyone ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Я гот�влю cуп к�ждый день. من ...
صورت، چهره، قیافه، شخص ↓ лицо Pronunciation: [lee - TSOH] معادل اینگلیسی face, front, countenance, person, individual ساختار دستوری noun ( neuter ...
در اینجا، سپس ↓ тут Pronunciation: [toot] معادل اینگلیسی here ( conversational ) , now, then, about it ساختار دستوری adverb ( This word has the s ...
اکنون، الان، حالا، در حال حاضر، همین حالا، یه لحظه ↓ сейчас Pronunciation: [see - CHAHS / schahs] معادل اینگلیسی now, at present, just now, a mome ...
هیچ چیز ↓ ничто Pronunciation: [neesh - TOH] معادل اینگلیسی nothing, not a thing, ( not ) anything ساختار دستوری pronoun ( unlike in English, double ...
داشتن، مالک بودن، در اصطلاحات به معنای رابطه جنسی داشتن ↓ иметь Pronunciation: [ee - MYEHT'] معادل اینگلیسی to have, to own, ( slang ) to have sex ...
مکان، محل، جای، جایگاه، مقام، موقعیت، قسمت، نقطه ↓ место Pronunciation: [MYEHS - tah] معادل اینگلیسی place, spot, seat, site, post, office, passag ...
باید، مدیون، بدهکار، مجبور، بایستی، قرار بودن ↓ должен معادل اینگلیسی must, got to, gotta, owe, ought to , supposed to, mustn, need to, shouldn, sho ...
مجبور بودن هم معنی میده مثال: "Maybe I hadn't ought to tell you — but the whole town knows how they're carrying on. " "شاید مجبور نباشم به شما بگو ...
بزرگ، مهم болшой Pronunciation: [bahl' - SHOY] معادل اینگلیسی big, large, great, important ساختار دستوری adjective مثال 1 - Я живу́ в большо́м до́м ...
آمدن ، رفتن ( خصوصاً با پای پیاده و در یک جهت ) ↓ идти Pronunciation: [eet - TEE] معادل اینگلیسی to go, to come, to leave, to move, to be in progr ...
کلمه، حرف ↓ слово Pronunciation: [SLOH - vuh] معادل اینگلیسی word, term, speech, address, promise ساختار دستوری noun ( neuter noun ) مثال 1 - Что ...
که آیا، یا، مگر ↓ ли Pronunciation: [lee] معادل اینگلیسی whether, if ساختار دستوری conjunction, particle مثال 1 - Он� не зн�eт, был ли он там. او ن ...
خواستن ↓ хотеть, захотеть Pronunciation: [khah - TYEHT'] معادل اینگلیسی ( to want, desire ) ساختار دستوری verb مثال 1 - Я хочу спать. من میخواهم ...
باید، نیاز، ، ضروری ، واجب ↓ надо [NAH - dah] معادل اینگلیسی it is necessary, one must, need, want, have to, ought to, should ساختار دستوری verb, ...
سپس، بعد از، بعدها، بعدش، بعداً، علاون بر آن ↓ потом Pronunciation: [puh - TOHM] معادل اینگلیسی then, afterwards, later on ساختار دستوری adverb مثال ...
ترین ( صفت تفضیلی ↓ самый Pronunciation: [SAH - miy] معادل اینگلیسی the very, the most, the same ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Это произошло́ в са́ ...
بدون ↓ без Pronunciation: [byehs] معادل اینگلیسی without ساختار دستوری preposition مثال 1 - Почему́ ты х�дишь без пальт�? چرا تو بدون کت ( پالتو ) ...
کار ↓ работа Pronunciation: [rah - BOH - tah] معادل اینگلیسی work, job, labor, service ساختار دستوری noun ( feminine noun ) مثال 1 - Я ищу́ рабо́т ...
مال آنها ↓ их معادل اینگلیسی their , them ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Их связывала крепкая дружба. آنها با یک دوستی قوی پیوند خورده بودند. 2 - ...
بعداً، بعد از، پس از ↓ после Pronunciation: [POHS - lee] معادل اینگلیسی afterwards, after ساختار دستوری preposition مثال 1 - П�cле поговори́м. بعد ...
چه، چگونه، کدام ↓ какой Pronunciation: [kah - KOY] معادل اینگلیسی what, which, what sort of, how ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Како́е сего́дня чис ...
خوب، خوب پس، که اینطور ↓ ну Pronunciation: [noo] معادل اینگلیسی well, come on, please, but , so , so that ساختار دستوری interjection, particle مثال ...
ممکن بودن، امکان پذیر بودن، مجاز بودن ↓ можно Pronunciation: [MOHZH - nah] معادل اینگلیسی one can, one may, it is allowed, it is possible ساختار دس ...
زیر، در نزدیکی، تحت ↓ под Pronunciation: [poht] معادل اینگلیسی under, for, near, towards ساختار دستوری preposition مثال 1 - Соб�ка лежи́т под стол� ...
آنجا ↓ там Pronunciation: [tahm] معادل اینگلیسی there, then ساختار دستوری adverb مثال 1 - М�льчик сиди́т здесь, а д�вочка - там. پسر اینجا نشسته ...
کجا، جایی ↓ где Pronunciation: [gdyeh] معادل اینگلیسی where ساختار دستوری adverb مثال 1 - Ну чт�, где встреч�емся? خوب چی ، کجا ملاقات می کنیم؟ 2 ...
دفعه، بار، یک، مرتبه/هر موقع، از آنجایی که ↓ раз Pronunciation: [rahs] معادل اینگلیسی time, one, once, since ساختار دستوری noun, adverb مثال 1 - Жур ...
با، از ↓ со Pronunciation: [suh ( never stressed ) ] معادل اینگلیسی with, since, from ساختار دستوری preposition ( stress shifts to the next word, as ...
چترباز، باندی جامپینگ کار Definition = شخصی که از یک ساختمان بلند ، پل و غیره با چتر نجات به عنوان سرگرمی یا ورزش می پرد.
به، در، عجب ( زمانی که به صورت حرف اضافه نباشد، دقیقاً ↓ во Pronunciation: [voh] معادل اینگلیسی in, at, to, exactly ساختار دستوری preposition مثال ...
حتی ↓ даже Pronunciation: [DAH - zheh] معادل اینگلیسی even ساختار دستوری particle مثال 1 - Ты д�же не извини́лся. تو حتی عذرخواهی هم نکردی. 2 - О ...
دست، بازو ↓ рука Pronunciation: [roo - KAH] معادل اینگلیسی hand, arm, upper limb ساختار دستوری noun ( feminine noun ) مثال 1 - Её рука прикоснула ...
جدید، نو، نوین، مدرن، به روز ↓ новый Pronunciation: [NOH - viy] معادل اینگلیسی new, novel, modern, fresh ساختار دستوری adjective مثال 1 - Антон купи ...
مال او ( مونث، برای او ( مونث، او را ↓ ее تلفظ: اییو معادل اینگلیسی her ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Я видел её на прошлой неделе. Видел кого? م ...
мой ( تلفظ گفتاری در زمان ها و حالت های مختلف )
روز، بعد از ظهر، عصر ↓ день Pronunciation: [dyehn'] معادل اینگلیسی day, afternoon ساختار دستوری noun ( feminine noun ) مثال 1 - Я работаю каждый д ...
دو، جفت، زوج ↓ два Pronunciation: [dvah] معادل اینگلیسی two, couple ساختار دستوری number مثال 1 - Он жил в Ит�лии два г�да. او دو سال در ایتالیا زن ...
خیلی، زیاد، کاملاً ↓ очень Pronunciation: [OH - cheen'] معادل اینگلیسی very, very much, greatly, quite ساختار دستوری adverb مثال 1 - Я о́чень люб ...
اولین، ابتدا، اول، پیشتاز ↓ первый Pronunciation: [PYEHR - viy] معادل اینگلیسی first, front, former, premier ساختار دستوری adjective, number مثال ...
چه کسی، کسی که ↓ кто [ktoh] معادل اینگلیسی who, that, some, someone, anyone ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Кто э́то? این چه کسی است؟/این کیست؟ 2 - ...
زندگی، عُمر ↓ жизнь معادل اینگلیسی life, living, existence ساختار دستوری noun مثال 1 - Хорошая жизнь - это когда ты занимаешься тем, что тебе нра ...
موضوع، مورد، مشکل، کسب و کار، پرونده، نکته، قضیه، مسئله ↓ дело Pronunciation: [DYEH - lah] معادل اینگلیسی business, affair, deed, things, matter, c ...
به منظور، به منظور اینکه، که، بخاطر اینکه، تا ↓ чтобы Pronunciation: [SHTOH - bi] معادل اینگلیسی that, in order that, so that ساختار دستوری conjunct ...
در، درون، زیر، درباره ی ، کنار، درحضور، علارغم، با، اگر چه، توسط ↓ при Pronunciation: [pree] معادل اینگلیسی near, at, in the time of, in the presenc ...
شدن، تبدیل شدن، مبدل شدن ↓ стать, становиться pronunciation = [stah - nah - VEE - tsah / staht'] معادل اینگلیسی ( to get; to become; to grow; to b ...
دانستن، بلد بودن، فهمیدن، شناختن ↓ знать, узнать Pronunciation : [znaht' / oo - ZNAHT'] معادل اینگلیسی ( to know, be aware ) ساختار دستوری verb م ...
مال من ↓ мой Pronunciation: [moy] معادل اینگلیسی my, mine ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Это мой брат. ایشان برادرم هستند. 2 - Это моя сестра. ا ...
На вся́кий слу́чай = محض احتیاط
مال ما، برای ما، خودمان ↓ наш Pronunciation: [nahsh] معادل اینگلیسی our, ours ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Наш дом �чень выс�кий. خانه ما بسیار ...
صحبت کردن، گفتن، بیان کردن ↓ говорить pronunciation: [gah - vah - REET'] معادل اینگلیسی talk, speak, tell, say ساختار دستوری verb مثال 1 - Он спеши ...
اینجا، آنجا، این است، آن است، وجود دارد، همان چیزی، اینطوری ↓ вот Pronunciation: [voht] معادل اینگلیسی here, there, this is, that’s, there is ساختار ...
دیگر، یکی دیگر، متفاوت ↓ другой Pronunciation: [droo - GOY] معادل اینگلیسی other, another, different ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Дава́й поговори́ ...
وقتی که، وقتی، چه زمانی، گاهی، هنگام، کی ↓ когда Pronunciation: [kahg - DAH] معادل اینگلیسی when, while, as ساختار دستوری adverb, conjunction مثال 1 ...
خودش، شخصاً، خودم ↓ сам Pronunciation: [sahm] معادل اینگلیسی oneself, itself, personally, itself ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Я сам это сд�лаю. ...
اگر، مگر ↓ если Pronunciation: [YEHS - lee] معادل اینگلیسی if ساختار دستوری conjunction مثال 1 - Если он будет что - либо спрашивать ― отвечайте. ...
زمان، ساعت، فصل ↓ время Pronunciation: [VRYEH - myah] معادل اینگلیسی time, season, age, times, tense ساختار دستوری noun مثال 1 - Ско́лько вре́мени? ...
تا، به، قبل از ↓ до Pronunciation: [doh] معادل اینگلیسی to, up to, till, until, before, nearly ساختار دستوری preposition مثال 1 - Извини́те, до мага ...
تا قبل از این، برای مدت طولانی، دیگر، قبلاً، در حال حاضر ↓ уже Pronunciation: [oo - ZHEH] معادل اینگلیسی already, by now, no longer ساختار دستوری Ad ...
یک، یکی، تنها، همان یکی ↓ один Pronunciation: [ah - DEEN] معادل اینگلیسی one, some, the same, alone, by oneself, only, a, an, a certain ساختار دستور ...
خودم، خودت، خودش ↓ себя Pronunciation: [see - BYAH] معادل اینگلیسی myself, himself, herself, yourself ساختار دستوری pronoun, particle مثال 1 - Анна ...
می توانستم، می خواستم، می توانست باشد ( بخشی از افعال وجه نما که از یک نقطه دید در گذشته به آینده ارجاع داده می شود و همچنین برای بیان تعارف و دعوت و ...
هنوز، مقداری بیشتر ↓ еще Pronunciation: [yi - SHCHYO] معادل اینگلیسی still, yet, as far back as, as long ago as, only, some more ساختار دستوری adv ...
یا ↓ или Pronunciation: [EE - lee] معادل اینگلیسی or ساختار دستوری Conjunction مثال 1 - Быть или не быть. . . بودن یا نبودن. . . 2 - Вам это нрав ...
فقط ↓ только Pronunciation= [TOHL' - kah] معادل اینگلیسی only, merely, solely, but ساختار دستوری adverb, conjunction مثال 1 - Клянусь говори́ть пра ...
گفتن، صحبت کردن ↓ сказать/говорить معادل اینگلیسی say ساختار دستوری Verb مثال 1 - не могу сказать ( من ) نمی توانم بگویم 2 - нечего сказать چیز ...
برای او ( مذکر ) ↓ его معادل اینگلیسی him ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Она взяла его руку. او ( مونث ) دست او ( مذکر ) را گرفت. 2 - Оранжевый ...
اینچنین، اینگونه، بسیار ↓ такой معادل اینگلیسی such, so, a sort of, such a ساختار دستوری pronoun مثال 1 - Она такая красивая. او بسیار زیبا است. ...
آدم، انسان، بشر ↓ человек معادل اینگلیسی man, person, human being, human ساختار دستوری Noun مثال 1 - Он хоро́ший челове́к. او مرد خوبی است. 2 - ...
شما ↓ вы معادل اینگلیسی you ( plural ) , you ( formal singular ) ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Вы понима́ете? آیا متوجه می شوید؟ 2 - Где вы рабо ...
توانستن، قادر بودن، ممکن بودن، شاید ↓ мочь, смочь معادل اینگلیسی can, be able to, may ساختار دستوری Verb مثال 1 - терпеть не мочь تحمل نکردن، متنف ...
آن، آنجا، درآنجا ↓ тот معادل اینگلیسی that, the other, the right one ساختار دستوری adjective, pronoun مثال 1 - Тот дом большой. آن خانه بزرگ است ...
همه ( به صورت مفرد و خنثی ) ↓ все معادل اینگلیسی all ساختار دستوری adjective, pronoun, particle مثال 1 - Пусть все будет так, как ты захочешь. ب ...
دوباره، همان ↓ же معادل اینگلیسی again, same ساختار دستوری Conjunction, Particle مثال 1 - Он� ру́сская, он же - исп�нец. او روس است ، او نیز اسپان ...
تو ↓ ты معادل اینگلیسی you ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Где ты? کجایی تو؟ 2 - Я тебя́ люблю́. من تو را دوست دارم 3 - Как тебя́ зову́т? اسم تو ...
برای ↓ для معادل اینگلیسی for ساختار دستوری Preposition مثال 1 - Возьми́, э́тот под�рок для тебя́. بگیرش ، این هدیه برای تو است. 2 - Я сд�лаю э́ ...
درباره ↓ о، об معادل اینگلیسی about ساختار دستوری Preposition مثال 1 - Я ду́маю о тебе́. من به تو فکر می کنم. 2 - Анна мечта́ет о сча́стье. آنا ...
خوب، خوب پس، بنابراین/اینطور، همانطور، همان جور так معادل اینگلیسی so, like this, like that, just, then, but ساختار دستوری Adverb مثال 1 - Почему́ ...
اَز ↓ от معادل اینگلیسی from, because of, of, for ساختار دستوری Preposition مثال 1 - На войн� мн�гие солд�ты умир�ют от ран. بسیاری از سربازان بر ...
سال ↓ год معادل اینگلیسی year ساختار دستوری Noun ( اسم مذکر ) مثال 1 - Ка́ждый год мы е́здим в о́тпуск. ما هر سال به تعطیلات می رویم. 2 - Андре ...
همه ↓ весь معادل اینگلیسی ( adj ) entire, whole, ( pron ) all, everything, ( particle ) only, in all ساختار دستوری adjective, pronoun, particle ...
اصطلاح هست یعنی باشه، حله مثال : Так уж и быть с ва́ми, проходи́те без о́череди. �باشه ( حله ) ، بدون نوبت بیآیید�
خود، خویش، مال خود ↓ свой معادل اینگلیسی own , my, your, his, her, its, their ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - за свой счёт با هزینه شخصی ، از جیب ...
پشت/برای/بالای ↓ за معادل اینگلیسی behind, over, at, after, for ساختار دستوری preposition مثال 1 - Олег село за ролл "Волга". اولگ پشت فرمان ولگا ...
سپس، پس ↓ то معادل اینگلیسی then, that ساختار دستوری Conjunction, Particle مثال 1 - Если А равно B, а B равно С, то А равно С. اگر آ برابر با ب ...
که ↓ который معادل اینگلیسی that, which, who ساختار دستوری Pronoun ( ضمیر موصولی ) مثال 1 - В Госдуму внесен законопроект, который расширяет поня ...
نزد، نزدیک، با، توسط ↓ у معادل اینگلیسی by, at, with, near ساختار دستوری Preposition, Interjection مثال 1 - Р�ма жив�т у роди́телей. روما با پدر ...
از ↓ из معادل اینگلیسی from, of ساختار دستوری Preposition مثال 1 - Сумка сделана из натуральной кожи. کیف از چرم طبیعی ساخته شده است. 2 - С глаз ...
نقش بر اب شدن، از بین رفتن مثال : Because of the pouring rain, all our plans went down the drain. به دلیل بارش شدید باران ، همه برنامه های ما نقش ...
چگونه، چطور، چقدر/مانند، مثل، همانطور ↓ как معادل اینگلیسی how ساختار دستوری Conjunction, adverb مثال 1 - как дела? چطور هستید؟ 2 - как раз به د ...
ما ↓ мы معادل اینگلیسی we ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Мы познакомились четыре года назад. ما چهار سال پیش با هم آشنا شدیم. 2 - Мы поднялись по ...
آنها ↓ они معادل اینگلیسی they ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Они начали встречаться два месяца назад. آنها دو ماه پیش با هم آشنا شدند. 2 - Да он ...
ولی، اما ↓ но معادل اینگلیسی but ساختار دستوری Conjunction مثال 1 - Я плохо говорю по - русски, но хорошо понимаю. من روسی خوب صحبت نمی کنم ، اما ...
برای، نزد، به، تا ↓ к معادل اینگلیسی to, toward, for ساختار دستوری Preposition مثال 1 - к сожалению متاسفانه 2 - к слову به راستی 3 - к пример ...
این ( مذکر و بی جان ) ↓ этот معادل اینگلیسی this ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Буди его, а то этот засоня может спать до полудня. او را بیدار ک ...
او ( مونث ) ↓ она معادل اینگلیسی she ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Долгое время она была лицом компании. برای مدت طولانی ، او وجهه ی شرکت بود. ...
آن، این، این است ↓ это معادل اینگلیسی it, this, this is, that is ساختار دستوری Pronoun, Phrase مثال 1 - вот это да این شد یه چیزی ( برای بیان تعج ...
به وسیله ی ↓ по معادل اینگلیسی by ساختار دستوری Preposition مثال 1 - Кафе находится вниз по лестнице. کافه طبقه پایین است. 2 - Мы поднялись по ле ...
و ( جهت مقایسه ) ↓ а معادل اینگلیسی and ساختار دستوری Conjunction مثال 1 - Мне уже за сорок, а я еще не женат. من بالای چهل سال دارم و هنوز ازدو ...
چه چیز، چیزی، چیزی که، چی، که ↓ что معادل اینگلیسی what , how , that ساختار دستوری Conjunction, Pronoun مثال 1 - Она притворилась, что ничего не слы ...
با ↓ с معادل اینگلیسی with ساختار دستوری Preposition مثال 1 - Он подели́лся с на́ми свои́ми бесце́нными воспомина́ниями. او خاطرات ارزشمند آنها را ب ...
он ↓ او ( مذکر ) معادل اینگلیسی he ساختار دستوری Pronoun مثال 1 - Он регуля́рно прогу́ливал рабо́ту и был уво́лен. او مرتب سر کار نمی آمد و اخراج ...
وجود داشتن، بودن ( معادل اینگلیسی مصدر to be ) ↓ быть معادل اینگلیسی be, exist ساختار دستوری Verb مثال 1 - Побо́чной реа́кцией органи́зма на лека́ ...
آدم فس فسو
بر، روی، درون، به на معادل اینگلیسی on, to, at, in ساختار دستوری Preposition مثال: Его́ кварти́ра на восьмо́м этаже́. آپارتمانش در طبقه هشتم است. ...
علامت و حرف نفی ↓ не معادل اینگلیسی not ساختار دستوری part مثال: Ничто́ не предвеща́ло беды́. هیچ نشانه ای از مشکل وجود نداشت. Я ничего́ не запо ...
در، درون، به в в معادل اینگلیسی to, in ساختار دستوری Preposition مثال В како́м го́роде живу́т твои́ роди́тели? والدین شما در کدام شهر زندگی می کنن ...
معنی : و معادل اینگلیسی and ساختار دستوری Conjunction مثال я и ты = من و تو
من معادل اینگلیسی : I ( ضمیر = pronoun ) مثال ها : я думаю = من فکر می کنم я знаю = من می دانم Я уже́ смотре́ла э́то кино́. = من قبلا این فیلم را ...
appropriately ( adv ) = aptly ( adv ) به معناهای: به طور مناسب، به طور شایسته، در خور/به جا، به موقع، به درستی، به حق
به سمت کسی رفتن، به سمت کسی قدم برداشتن برعکس آن میشه walk away from somebody یعنی از کسی فاصله گرفتن don't walk away from me = از دست من فرار نک ...
aptly ( adv ) = به طور مناسب، به طور شایسته، در خور/به جا، به موقع، به درستی مترادف با کلمه = appropriately ( adv ) examples: 1 - It was an aptly ...
strikingly ( adv ) = به طور قابل توجه، به طور چشمگیر، به طور خیره کننده، به طور قابل ملاحضه/به طور فوق العاده جذاب/به طرز شگفت انگیزی، به طور حیرت ان ...
معتاد شدن مثال: Strikingly, neither mother tried to see the children again once they had been "won" by their fathers. به طرز شگفت انگیزی ، هیچ یک ...
remarkable ( adj ) = striking ( adj ) به معناهای: قابل توجه، موثر، برجسته، بارز، چشمگیر، خیره کننده، بسیار جالب، زیاد
striking ( adj ) = قابل توجه، موثر، برجسته، بارز، چشمگیر، خیره کننده، بسیار جالب، زیاد/فوق العاده جذاب، تو دل برو، خوشتیپ/اعتصاب کننده، در حال اعتصاب ...
stream ( verb ) = جاری شدن، جریان یافتن، سرازیر شدن، ریختن/آنلاین گوش دادن، آنلاین ارسال کردن یا انتقال دادن، آنلاین پخش شدن /آبریزش داشتن ( بینی ) / ...
stream ( noun ) = نهر، رود، جوی، جویبار، رودخانه/جریان، جریان مداوم یا ثابت، جریان منظم، جریان جاری، جریان ادامه دار/جهت حرکت/سیل، کوران/کلاس، سطح م ...
river ( noun ) =stream ( noun ) به معناهای: نهر، رود، جوی، جویبار، رودخانه
spontaneity ( noun ) = خودجوشی، خودانگیختگی، فی البداهگی/خلاقیت سازنده، ظرافت طبع ( در هنر و سینما ) examples: 1 - You should not work out the ent ...
spontaneously ( adv ) = به طور خود به خودی، به صورت بی اختیار، به صورت ناخودآگاه، فی البداهه، به نحوی خودجوش/بی مقدمه examples: 1 - We spontaneously ...
spontaneous ( adj ) = خودجوش، ناخودآگاه، فی البداهه، خود به خودی/غریزی، فطری، غیر ارادی، ذاتی/طبیعی/بی اختیار مترادف است با کلمه : instinctive ( adj ...
instinctive ( adj ) = spontaneous ( adj ) به معناهای: خودجوش، ناخودآگاه، فی البداهه، خود به خودی/غریزی، فطری، غیر ارادی، ذاتی/طبیعی/بی اختیار
span ( noun ) = دهنه، دهانه، فواصل بین طاق های پل ( معماری ) / طول سرتاسری، بازه/وجب/پهنه، پهنا/طول زمان، مدت زمان، برهه، دوره Definition =طول چیزی ...
span ( verb ) = طول کشیدن، مشمول زمان شدن، ادامه یافتن/وجب کردن/ در امتداد چیزی کشیده شدن ( پل و. . . ) ، پوشش دادن/شامل شدن، در بر گرفتن مترادف است ...
cover ( verb ) = span ( verb ) طول کشیدن، مشمول زمان شدن، ادامه یافتن/در امتداد چیزی کشیده شدن ( پل و. . . ) ، پوشش دادن/شامل شدن، در بر گرفتن
crest ( noun ) = ridge ( noun ) به معناهای: نوک، قله، بلندا/برآمدگی، برجستگی، خرپشته/یال، خط الراس ( کوه ) ، سلسله کوه
ridge ( noun ) = نوک، قله، بلندا/برآمدگی، برجستگی، خرپشته/یال، خط الراس ( کوه ) ، سلسله کوه/قسمتی از سقف که طرفین شیب دار در بالای آن به هم متصل می ش ...
radiator ( noun ) = شوفاژ، رادیاتور ( برای خنک کردن موتور یا برای گرم کردن فضا ) /تابشگر ( در فیزیک ) examples: 1 - a central heating system with ...
radiation ( noun ) = تشعشع، تابش، پرتوافکنی، پرتوافشانی، اشعه، انرژی تابشی/اشعه رادیواکتیو، تشعشات رادیو اکتیو/اشعه فرابنفش dangerously high levels ...
radiance ( noun ) = درخشش، تابندگی/شادمانی، شعف، سرور، بشاشی، نشاط، طراوت/روشنایی، تابش، پرتو/شعله، حرارت the radiance of her expression = درخشش چه ...
radiantly ( adv ) = به طور درخشان، به طور تابان، به طور تابناک، به طور منور، به طور نورانی/با شادی، با طراوت، به طور بشاش، به طور سرزنده examples: ...
radiant ( adj ) = درخشان، تابناک، تابان، پرجلا، فروزان، نورانی، منور، درخشنده، روشن/بشاش، شاد، باطراوت، سرزنده، امیدبخش/تابنده، تابشی/حرارتی مترادف ...
bright ( adj ) = radiant ( adj ) به معناهای : درخشان، تابناک، تابان، پرجلا، فروزان، نورانی، منور، درخشنده، روشن/بشاش، شاد، باطراوت، سرزنده، امیدبخش/ ...
specifically ( adv ) = particularly ( adv ) به معناهای :بخصوص، مخصوصاً، به ویژه، به طور خاص، خاصی، دقیقا، به طور دقیق
particularly ( adv ) = بخصوص، مخصوصاً، به ویژه، به طور خاص، خاصی، دقیقا، به طور دقیق مترادف است با کلمه : specifically ( adv ) not particularly = ...
particular ( noun = جزئی، جزئیات، مشخصات /دقیق، مو به مو examples: 1 - There's a form for you to note down all your particulars. یک فرم برای شما ...
particular ( adj ) = خاص، مخصوص، بخصوص، به ویژه / سخت گیر، ایرادگیر، وسواسی مترادف با کلمه : specific ( adj ) examples: 1 - "Why did you ask?" "Oh ...
specific ( adj ) = particular ( adj ) به معناهای: خاص، مخصوص، بخصوص، به ویژه
sluggishly ( adv ) = lethargically ( adv ) به معناهای: با سستی، با کسالت، با رخوت، با تنبلی، با بیحالی، به کندی، به طور خواب آلود، بی رغبت، بدون انر ...
lethargically ( adv ) = با سستی، با کسالت، با رخوت، با تنبلی، با بیحالی، به کندی، به طور خواب آلود، بی رغبت، بدون انرژی مترادف با کلمه : sluggishly ...
lethargic ( adj ) = بی حال، کسل، تنبل، سست، کرخت، لش مترادف با کلمه = sluggish examples: 1 - The weather made her lethargic. ( این نوع ) هوا او ...
sluggish ( adj ) = lethargic ( adj ) به معناهای : بی حال، کسل، تنبل، سست، کرخت، لش
lethargy ( noun ) = خمودی، کسلی، رخوت، بیحالی، سستی، کندی، تنبلی، کم تحرکی Definition =احساس کم بودن انرژی یا عدم توانایی یا عدم تمایل به انجام هر ک ...
sluggishness ( noun ) = lethargy ( noun ) به معناهای: خمودی، کسلی، رخوت، بیحالی، سستی، کندی، تنبلی، کم تحرکی
legitimacy ( noun ) = حقانیت، مشروعیت ( قانونی بودن ) /حلال زادگی/صحت، درستی، معقولیت examples: 1 - The lawyers expressed serious doubts about the l ...
legitimately ( adv ) = قانوناً، به طور قانونی، به طور مشروع/به درستی، به طور صحیح، به طور معقول، به طور قابل قبول، به حق/واقعاً legitimately terrib ...
legitimate ( adj ) = مشروع، قانونی، مجاز، حلال، مستدل، به حق، معتبر، موثق، موجه/حلال زاده ( نوزاد یا بچه ) /معقول، منطقی، قابل قبول، درست، صحیح متر ...
authentic ( adj ) = legitimate ( adj ) به معناهای: مشروع، قانونی، مجاز، حلال، مستدل، به حق، معتبر، موثق/حلال زاده ( نوزاد یا بچه ) /معقول، منطقی، قا ...
launching ( noun ) = پرتاب، راه اندازی، ، آغاز، روانه سازی، به آب اندازی/معرفی، عرضه/شروع، آغاز/رونمایی ، افتتاحیه، ارائه عرضه/ launching pad = پرتا ...
launch into ( verb ) = باشور و حرارت شروع کردن، باشور و حرارت کاری انجام دادن مثال : 1 - He launched into a lengthy account of his career. او بااش ...
launch ( noun ) = قایق موتوری/افتتاحیه، رونمایی/پرتاب ( سکوی پرتاب= launch pad یا launch platform ) /راه اندازی، عرضه، معرفی/شروع، آغاز examples: 1 ...
معانی دیگر Launch ( verb ) =شروع یا آغاز به کار کردن، اقدام به عمل کردن، دست به انجام کاری زدن، راه اندازی کردن، پرداختن به کاری/ عرضه کردن، معرفی کر ...
Smarten up = اصطلاح هست به معنای حواست جمع باشه یا Be careful
اگر به صورت صفت ( adj ) به کار بره به معناهای : ارائه دهنده، تعبیر کننده، نمایان سازی، تصویر سازی، نمایش دهنده، توصیف کننده، تشریح کننده
interpretation ( noun ) = تفسیر، شرح، توضیح/برداشت، تعبیر/اجرا/ترجمه/مفاد dream interpretation = تعبیر خواب law interpretation = تفسیر قانون examp ...
interpreter ( noun ) = مترجم ( شفاهی ) /ترجمان، ترجمه گر ( یک برنامه کامپیوتری که دستورالعمل های یک برنامه دیگر را به فرمی تبدیل می کند که به راحتی ت ...
interpret ( verb ) = تفسیر کردن، تعبیر کردن، برداشت کردن، درک کردن/ترجمه کردن ( به صورت شفاهی و همزمان ) /شرح دادن، توضیح دادن/اجرا کردن نمایش با تما ...
clarify ( verb ) = interpret ( verb ) به معناهای :تفسیر کردن، توضیح دادن، شرح دادن، روشن کردن، شفاف سازی کردن
gratefulness ( noun ) = سپاسگذاری، قدردانی examples: 1 - With the intention of trustworthily representing the different recommendations and gratefu ...
gratification ( noun ) =ارضا، رضایت، خرسندی، خوشنودی، لذت/رضایتمندی، مایه خشنودی، جلب رضایت، خشنودسازی/انعام، بخشش sexual gratification = ارضای جنسی ...
gratify ( verb ) = خشنود کردن، راضی کردن، خوشحال کردن، مسرور ساختن/برآورده کردن، عملی کردن/ارضا کردن، شهوت رانی کردن to gratify ones passions = شهوت ...
grateful ( adj ) = سپاسگذار، قدردان، ممنون، شاکر، شکرگذاری examples: 1 - In his letter, Waldo told how grateful he was for the loan. در نامه اش " ...
gratefully ( adv ) = با سپاسگذاری، از روی قدردانی، از روی حق شناسی، به دیده منت، با تشکر، با کمال تشکر examples: 1 - She nodded gratefully. سرش را ...
gratifying ( adj ) = لذت بخش، رضایت بخش، خشنود کننده، خوشحال کننده، مایه خشنودی، راضی کننده مترادف است با کلمه : satisfying ( adj ) examples: 1 - ...
satisfying ( adj ) = gratifying ( adj ) به معناهای: لذت بخش، رضایت بخش، خشنود کننده، خوشحال کننده، مایه خشنودی، راضی کننده
اگر به صورت صفت هم به کار بیاد به معنای: سرمشق، الگو، مثال زدنی است. مثال: He saw action in the Marines, and his performance was exemplary. او در ...
symbolize ( verb ) = exemplify ( verb ) به معناهای: نمونه از چیزی بودن، نمایانگر چیزی بودن، مظهر چیزی بودن، نماد چیزی بودن، سنبل چیزی بودن/با مثال ت ...
exemplify ( verb ) = نمونه از چیزی بودن، نمایانگر چیزی بودن، مظهر چیزی بودن، نماد چیزی بودن، سنبل چیزی بودن/با مثال توضیح دادن، با نمونه شرح دادن، با ...
controversy ( noun ) = بحث، جدل، مناقشه، مجادله، جنجال، مشاجره، بگو مگو، کشمکش، جنگ و جدل، اختلاف نظر examples: 1 - Her latest book has engendered ...
controversially ( adv ) = به طرزی جنجال آفرین، به نحوی بحث برانگیز، به طرزی جنجال برانگیز، به طور قابل بحث، مورد مناقشه، به طور جنجالی examples: 1 ...
divisive ( adj ) = controversial ( adj ) به معناهای: بحث برانگیز، جدال برانگیز، پرمناقشه، جنجالی، جنجال برانگیز/مورد بحث، جنجال آفرین/مفاق افکن، تفر ...
controversial ( adj ) = بحث برانگیز، جدال برانگیز، پرمناقشه، جنجالی، جنجال برانگیز/مورد بحث، جنجال آفرین/مفاق افکن، تفرقه برانگیز a controversial i ...
chaos ( noun ) = نابسامانی، آشفتگی، آشفته بازار، هرج ومرج، بلبشو، بی نظمی، بلوا/آشوب، اغتشاش/در هم بر همی، شلوغی chaos rings = حلقه های هرج ومرج cul ...
disorganized ( adj ) = chaotic ( adj ) به معناهای: بی نظم، پرهرج و مرج، نابسامان/درهم برهم، شلخته، خرتوخر/آشفته، نامرتب/سازماندهی نشده
chaotic ( adj ) = بی نظم، پرهرج و مرج، نابسامان/درهم برهم، شلخته، خرتوخر/آشفته، نامرتب/سازماندهی نشده مترادف است با کلمه : disorganized ( adj ) ex ...
indisputably ( adv ) = unmistakably ( adv ) به معناهای: به طور حتم، بی چون و چرا، مسلماً، به طورمسلم، به طرزی آشکار، به نحوی واضح، به طور کاملاً مشخ ...
unmistakably ( adv ) = به طور حتم، بی چون و چرا، مسلماً، به طورمسلم، به طرزی آشکار، به نحوی واضح، به طور کاملاً مشخص، بدون تردید، بدون شک مترادف با ...
indisputable ( adj ) = unmistakable ( adj ) به معناهای:حتمی، بدون تردید، بی چون و چرا، به طور مسلم، مسلماً، محرز/کاملا واضح، کاملا مشخص، کاملاً واضح ...
unmistakable ( adj ) = حتمی، بدون تردید، بی چون و چرا، به طور مسلم، مسلماً، محرز/کاملا واضح، کاملا مشخص، کاملاً واضح، کاملاً آشکار/بی بدیل، بی مانند ...
subsequent ( adj ) = متعاقب، در پی، به دنبال/بعدی، آتی examples: 1 - Further explanations will be presented in subsequent lectures. توضیحات بیشتر د ...
subsequently ( adv ) = متعاقباً، پی در پی، در نتیجه، ناشی از /بعداً، بعدها، سپس، پس از آن مترادف است با کلمه : afterward ( adv ) examples: 1 - Th ...
afterward ( adv ) = subsequently ( adv ) به معناهای: متعاقباً، پی در پی، در نتیجه، ناشی از /بعداً، بعدها، سپس، پس از آن
situate ( verb ) = در مکان خاصی ساختن، در مکان خاصی احداث کردن/در مکان خاصی واقع شدن یا قرار گرفتن، واقع شدن/قرار دادن، در نظر گرفتن/شرح دادن یا توصی ...
situation ( noun ) = موقعیت، وضعیت، شرایط/مکان، محل، موقعیت شهری، موقعیت ساختمانی/موقعیت شغلی، حرفه، شغل to be in a difficult situation = در وضعیت د ...
located ( adj ) = situated ( adj ) به معناهای: واقع شده، واقع در، قرار گرفته، جای گرفته
situated ( adj ) = واقع شده، واقع در، قرار گرفته، جای گرفته/گیر کرده، در شرایط قرار گرفته، در وضعیت خاص/دارای موقعیت خوب، دارای وضعیت مطلوب مترادف ب ...
sharpness ( noun ) = تیزی، برندگی/تیزبینی، هوشیاری، تیزهوشی/وضوح، روشنی، شفافیت/سوز/شدت لحن، تندی/گوشخراشی ( در مورد صدا ) /دقت، زیرکی، چست و چابکی، ...
sharpen ( verb ) = تیز کردن، تراشیدن، تیزشدن/بهبود بخشیدن، تقویت کردن، بهتر کردن/تشدید کردن، افزایش دادن/واضح کردن، شفاف کردن/روی نت بالا تنظیم کردن ...
بالاتر بردن سطح ، بهبودن بخشیدن، تقویت کردن، ارتقاء دادن مثال: to improve your behaviour or performance: He really needs to sharpen up his act, or h ...
1. بینش فکری یا درک عالی: ژرف اندیشی. 2. شدت احساس یا اعتقاد. 3. چیزی عمیق یا مضحک: مفاهیم ریاضیات. 4. گودی ؛ عمق زیاد
sharp ( adj ) = شیک، تر و تمیز، مد روز، شیک پوش/نوک تیز، برنده/هوشیار، تیزبین، تیزهوش/نوت دیز/شدید/واضح، آشکار، شفاف، دقیق، روشن، متمایز/راس ( ساعت ) ...
quickly ( adv ) = sharply ( adv ) به معناهای: به شدت، به طور ناگهان، تند، یک مرتبه، به سرعت، سریعاً، زود
sharply ( adv ) = شدیداً، به شدت/به طور ناگهان، تند، یک مرتبه، به سرعت، سریعاً، زود/با خشونت، با شدت لحن، با تندی/تیز، نوک تیز/دقیق ( sharply focused ...
profundity ( noun ) = مفاهیم عمیق عمق فکری، عمق دانش، غایت، دانش زیاد/عمق بینش، ژرف اندیشی، درک عالی/ژرفای، گودی/پیچیدگی/شدت احساس یا اعتقاد/مفاهیم پ ...
profound ( adj ) = عمیق، عمقی، اساسی، ژرف، شدید/پرمحتوا/وخیم، جدی، حاد ( در مسائل پزشکی ) /پیچیده، گسترده، نیازمند درک عمیق/ profound changes in the ...
profoundly ( adv ) = اساساً، عمیقاً، شدیداً، بسیار، به طور قابل توجهی، از ته دل/به طور وخیم، به طور ناجور، به طور بسیار جدی ( در مسائل پزشکی ) مترا ...
significantly ( adv ) =profoundly ( adv ) به معناهای: اساساً، عمیقاً، شدیداً، بسیار، به طور قابل توجهی، از ته دل
overt ( adj ) = آشکار، علنی، فاش، مشهود، واضح، شفاف، بارز overt criticism = انتقاد آشکار overt racism = نژادپرستی آشکار examples: 1 - He shows no o ...
overtly ( adv ) = آشکارا، علنا، به وضوح، به طور شفاف، به طور علنی ، به صورت بی پرده مترادف است با کلمه : openly ( adv ) examples: 1 - He overtly ...
openly ( adv ) = overtly ( adv ) به معناهای: آشکارا، علنا، به وضوح، به طور شفاف، به طور علنی ، به صورت بی پرده
isolation ( noun ) = جداسازی، جدایی/تنهایی، عزلت، انزوا، گوشه نشینی/انفرادی/مجزا/ایزالاسیون ( عایق کاری ) geographic/rural/social isolation = انزوا ...
isolate ( verb ) = قرنطینه کردن، ایزوله کردن، جدا کردن، جدا نگه داشتن /متمایز کردن/شناسایی کردن، پیدا کردن، تشخیص دادن/منزوی کردن ( یک گروه یا اقلیت ...
isolated ( adj ) = دورافتاده، پرت/تنها، گوشه گیر، منزوی، تک افتاده/جدا، جداگانه، مجزا، تک مترادف با کلمه : secluded ( adj ) an isolated village i ...
secluded ( adj ) = isolated ( adj ) به معناهای: دورافتاده، پرت/تنها، گوشه گیر، منزوی، تک افتاده/جدا، جداگانه، مجزا، تک
infrequency ( noun ) = کمیابی، نایابی، ندرت، ندرت وقوع examples: 1 - Despite the relative infrequency of infractions on campus, the university commu ...
infrequent ( adj ) = نامکرر، ناپیوسته/کم، نادر، کمیاب، غیرمعمول infrequent visits = دیدارهای نامکرر یا غیر معمول infrequent subjects = موضوعات ناد ...
infrequently ( adv ) = به ندرت، خیلی کم، هر از گاه، به طور غیر معمول مترادف با کلمه : rarely ( adv ) examples: 1 - Tornadoes occur infrequently i ...
rarely ( adv ) = infrequently ( adv ) به معناهای: به ندرت، خیلی کم، هر از گاه، به طور غیر معمول
impulsiveness ( noun ) = نسنجیدگی، شتاب زدگی، سراسیمگی، بلهوسی، ناپختگی، تکانشگری ( یک نوع حالت رفتاری در انسان هست که در مقابل برخی از مسائل به صورت ...
impulse ( noun ) = انگیزه ناگهانی، میل، وسوسه، هوس آنی/گرایش، کشش، تمایل شدید/ضربه، تکانه، محرک/عشقی ( در زبان عامیانه خودمان مثلا من عشقی اون لباس ر ...
impulsive ( adj ) = عجولانه، عجول، بی فکر، بی برنامه، دمدمی مزاج، هوسی، بوالهوس، غریزی، تکانشی، غیر ارادی، بی دلیل an impulsive man/decision/gestur ...
impulsively ( adv ) =بدون فکر ( تکانشی ) ، بی اراده، آنی، به طور ناخودآگاه، به طور غریزی، بی اختیار، به طور نسنجیده، یکهویی، یکدفعه، از روی احساسات، ...
capriciously ( adv ) = impulsively ( adv ) به معناهای : بدون فکر ( تکانشی ) ، آنی، به طور ناخودآگاه، به طور غریزی، به طور بی اختیار، به طور نسنجیده، ...
impropriety ( noun ) = ناشایستگی، نکوهیدگی، عمل ناپسند، عمل یا رفتار ناشایست، ابتذال، عدم سنخیت، فساد، نادرست Definition =رفتار ناشایست ، اجتماعی غی ...
improper ( adj ) =ناشایست، غیراخلاقی، زشت، ناپسند، خلاف عرف/نامناسب، غلط، اشتباه، نادرست، ناصحیح/چنسی ( پیشنهادات غیر اخلاقی ) ، خلاف شرع/فریبکارانه، ...
inappropriately ( adv ) = improperly ( adv ) به معناهای : به طور نادرست، به طور غلط، به طور ناشایست، به نادرستی، به طور نامطلوب، به طور اشتباه، به ط ...
improperly ( adv ) = به طور نادرست، به طور غلط، به طور ناشایست، به نادرستی، به طور نامطلوب، به طور اشتباه، به طور نامناسب، به طور ناصحیح /به طرزی غیر ...
Turn of events = اصطلاح هست به معنای ورق برگشتن، تغییر کردن اوضاع مثال: I was very upset and surprised by that turn of events من با اون تغییر اوضاع ...
founder ( noun ) = بنیان گذار، پایه گذار، موسس، بانی/ریخته گر the founder and president of the company = بنیان گذار و مدیر شرکت founder member = عضو ...
foundation ( noun ) = کرم پودر/زیربنا، فوندانسیون، پی ( ساختمان ) ، زیر سازی، بستر/مبنا، اساس، بنیاد، شالوده، پایه/موسسه، بنیاد/تاسیس، بنیان، تشکیل، ...
found ( verb ) = بنا نهادن، تاسیس کردن، بنیاد نهادن، پایه گذاری کردن، پی ریزی کردن/ایجاد کردن، ساختن، تشکیل دادن/بر پایه چیزی بنا نهادن، بر پایه چیزی ...
establish ( verb ) = found ( verb ) به معناهای : بنا نهادن، تاسیس کردن، بنیاد نهادن، پایه گذاری کردن، پی ریزی کردن/ایجاد کردن، ساختن، تشکیل دادن/بر ...
exhibitor = شرکت کننده در نمایشگاه، عرضه کننده، صاحب آثار هنری، نشان دهنده، غرفه دار، باجه دار Definition =کسی که چیزی ساخته است یا صاحب آن است ، به ...
exhibition ( noun ) = نمایشگاه/نمایش، عرضه، ارائه to visit an exhibition = از نمایشگاه دیدن کردن an exhibition of model airplanes = نمایشگاهی از م ...
exhibit ( noun ) = نمایشگاه، نمایش، آثار نمایشی/مدرک اثباتی ( چیزی که به عنوان شواهد ( = اثبات صحت چیزی ) در محاکمه استفاده می شود ) a big exhibit ...
exhibit ( verb ) = به نمایش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن، در معرض دید عموم قرار دادن، ارائه کردن/از خود بروز دادن، نشان دادن از خود/ مترادف است با ک ...
display ( verb ) = exhibit ( verb ) به نمایش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن، در معرض دید عموم قرار دادن، ارائه کردن
consistency ( noun ) = ثبات، یکپارچگی، انسجام، قوام، یکدستی/استقامت، استواری، استحکام/دوام، پایداری، تداوم، سازگاری، هماهنگی/غلظت، سفتی، مایه، روانی، ...
consist ( verb ) = شامل شدن، در بر گرفتن، متشکل بودن/ناشی بودن، ناشی شدن از، منوط بودن به examples: 1 - Pasta consists of flour and water. پاستا ...
consistent ( adj ) = منسجم، یکپارچه، یکدست/ثابت ( مثل عضو ثابت تیم ) /سازگار، مطابقت، همخوانی/تداوم، همیشگی، بدون تغییر، همواره/راسخ، ثابت قدم، استوا ...
consistently ( adv ) = همواره، همیشه، پیوسته، دائماً، به طور منظم، به طور مداوم/به طور سازگار، همخوان، موافق، به طور منسجم مترادف است با کلمه : depe ...
dependably ( adv ) = consistently ( adv ) به معناهای : همواره، همیشه، پیوسته، دائماً، به طور منظم، به طور مداوم
circulation ( noun ) = گردش، گردش خون، جریان/رواج، انتشار، پخش/تیراژ ( روزنامه و مجله ) examples: 1 - Avoid clothing that constricts the circulatio ...
circulatory ( adj ) = به جریان در آورنده خون، گردش کننده خون ( مربوط به گردش خون و جریان خون ) Definition =مربوط به سیستمی است که خون را در بدن حرک ...
distribute ( verb ) = circulate ( verb ) به معناهای: پخش کردن، منتشر کردن ، پراکنده شدن، چرخیدن ( از این دست به اون دست )
circulate ( verb ) = به گردش در آوردن، چرخیدن، جریان داشتن/گشتن، دور زدن، چرخ زدن/ پخش شدن، منتشر شدن/مطلع کردن، در جریان گذاشتن، اطلاع دادن ( با چاپ ...
brevity ( noun ) :گزیده گویی، کوته سخنی، ایجاز، اختصار، اجمال/کوتاهی، گذری ( چیزی که دوام آوردنی نیست ) the brevity of life = گذری بودن زندگی، کوتا ...
brief ( verb ) = در جریان گذاشتن، مطلع کردن، اطلاعات یا دستورالعمل ها را در اختیار کسی قرار دادن، اطلاع رسانی کردن در مورد کسی یا چیزی ( به شیوه ی ان ...
brief ( noun ) = دستورالعمل، شرح وظایف/پرونده حقوقی، دعوی حقوقی، اختصار گزارش حقوقی/وکیل حقوقی، مشاور حقوقی/شرت، شلوارک Definition = دستورالعمل هایی ...
brief ( adj ) = کوتاه، موقت/مختصر، خلاصه، اجمالی/تنگ و کوتاه ( در مورد لباس ) a brief essay = یک مقاله کوتاه a brief working visit = یک بازدید موق ...
briefly ( adv ) = مختصراً، به طور مختصر، اجمالاً، به اختصار، فهرست وار، اجمالاً، در چند کلمه/برای مدت کوتاهی، اندک زمان، به طور موقت، به صورت گذرا/ ...
concisely ( adv ) = briefly ( adv ) به معناهای : مختصراً، به طور مختصر، اجمالاً، به اختصار، فهرست وار، اجمالاً، در چند کلمه
tedium ( noun ) = کسالت، ملالت، یکنواختی، خسته کنندگی، بی حوصلگی/دلتنگی/طاقت فرسایی examples: 1 - some people become frustrated by the tedium of da ...
tediously ( adv ) = به طور خسته کننده، به طور کسل کننده یا ملال انگیز، به طرزی حوصله سر بر، به طرزی ملال آور/به طور یکنواخت، به صورت طولانی و یکنواخت ...
tedious ( adj ) = خسته کننده، کسل کننده، ملالت بار، حوصله سر بر/بسیار طولانی، کسالت آور، کند و یکنواخت a tedious job = یک کار ملالت بار مترادف با ...
monotonous ( adjective ) = tedious ( adj ) به معناهای : خسته کننده، کسل کننده، ملالت بار، حوصله سر بر/بسیار طولانی، کسالت آور، کند و یکنواخت
somewhat ( adv ) = slightly ( adv ) معانی دیگر: مقداری، قدری، کمی، اندکی examples: 1 - She's somewhat more confident than she used to be. او تا ح ...
slightly ( adv ) = somewhat ( adv ) به معناهای: تا حدی، تا حدودی، تا اندازه ای/ تقریباً، نسبتاً/مقداری، قدری، کمی، اندکی
solid ( adv ) =به صورت پر، به صورت پرشده، به صورت کیپ تا کیپ، به صورت لبالب، تا خرخره/به طور مداوم، به طور پیوسته مثال : He has 54 tin boxes, packe ...
solid ( noun ) = جسم هندسی، جسم صلب/جماد ( جسمی که تغییر حالت نمیده ) /غذای خشک Definition = جسمی که دارای ارتفاع ، عرض و طول است و مسطح نیست/ماده ا ...
اصطلاح یا idioms است به این معنی که : انجام کاری برای کسی به عنوان محبت ؛ به کسی لطف کنید مثال: 1 - "they're a business, not a family friend or a b ...
solidification ( noun ) = سفتی، سختی، استحکام، استوارسازی/انجماد/جامدسازی، سفت شدگی/تثبیت، تحکیم، تقویت solidification time = زمان انجماد skin solid ...
solidify ( verb ) = جامد شدن، سفت شدن، متبلور شدن، منجمد شدن، سنگ شدن، سخت شدن/تثبیت کردن، ثابت شدن، شکل گرفتن، جا افتادن/محکم کردن، مستحکم کردن، حصو ...
solidly ( adv ) = به طور مستحکم، به طور استوار، به طور محکم/به صورت یکپارچه، به صورت یکدست/اجماعاً، متفقاً/به طور پیوسته، به طور مداوم، به طور بی وقف ...
solid ( adj ) = مستحکم، محکم، استوار، مقاوم/خوش بنیه، استخواندار، توپر/قابل اطمینان، قابل اعتماد، معتبر، محکمه پسند/جامد، سفت، سخت، منجمد /خالص، ناب، ...
steady ( adj ) = solid ( adj ) به معناهای : مستحکم، محکم، استوار، مقاوم/یک تکه، یکپارچه، یکدست/قابل اطمینان، قابل اعتماد، معتبر، محکمه پسند/با کیفیت ...
scatter ( verb ) = پراکنده شدن، متفرق کردن یا شدن /پاشیدن، پخش کردن، پراکندن، افشاندن، بذر افشانی کردن/از هم جدا کردن، از هم جدا شدن، از هم دور شدن/ر ...
اصطلاح یا idioms است به معنی : به 4 جهت یا به چند جهت شکسته شدن یا متلاشی شدن یا پراکنده شدن/یا اینکه افراد به مکان های مختلف دور از هم فرستاده شدن ...
scattered ( adj ) = پراکنده، پخش و پلا، ریخته و پاشیده، متفرق/دور از هم، گسسته/ولو/متلاشی مترادف با کلمه : dispersed ( adj ) scattered wave = موج ...
dispersed ( adj ) = scattered ( adj ) پراکنده، پخش و پلا، ریخته و پاشیده، متفرق/دور از هم، گسسته/ولو/متلاشی
remarkably = به طور چشمگیر، به طور قابل توجهی، به طور برجسته، به طور قابل ملاحضه، به طور فوق العاده ای ، به طور استثنایی /جالب اینکه، نکته قابل توجه، ...
remarkable ( adj ) = چشمگیر، قابل توجه، استثنایی، قابل ملاحضه، برجسته، فوق العاده، شایان ذکر، شگفت انگیز مترادف با کلمه : exceptional ( adj ) exa ...
exceptional ( adj ) = remarkable ( adj ) = noteworthy ( adj ) به معناهای: استثنایی، چشمگیر، قابل توجه، قابل ملاحضه، برجسته، فوق العاده، ارزشمند، شای ...
potent ( adj ) = نیرومند، قوی، قدرتمند، پرقدرت/پرتوان، مقتدر/قوی، موثر، گیرا/درای محرکه جنسی، درای قوای جنسی/متقاعد کننده، قانع کننده، محکم مترادف ا ...
powerful ( adj ) = potent ( adj ) به معناهای: نیرومند، قوی، قدرتمند، پرقدرت/پرتوان، مقتدر/قوی، موثر، گیرا/
peculiarity ( noun ) = ویژگی ( مختص کسی یا مکانی ) ، مشخصه یا ویژگی ( عجیب و غریب، غیرعادی ) /نامتعارف/خصوصیت، خصیصه Definition = چیزی که معمولی برا ...
peculiarly ( adv ) = به طور عجیب و غریب، به طور غیرعادی، به طرزی عجیب/مخصوصاً، بخصوص، خصوصاً، به ویژه، به طور خاص، بسیار/صرفاً، منحصراً، منحصر به فرد ...
be peculiar to somebody or something = مختص کسی یا چیزی بودن Defintion = برای کسی یا چیزی خاص باشد اگر چیزی مختص شخص ، مکان یا موقعیت خاصی باشد ، ا ...
peculiar ( adjective ) = خاص، بخصوص، ویژه، مخصوص، مختص/عجیب و غریب، نامتداول، غیرعادی /ناخوش احوال، مریض، بیمارگونه/ Definition = غیر معمول و عجیب ، ...
strange ( adj ) = peculiar ( adj ) به معناهای : خاص، بخصوص، ویژه، مخصوص، مختص/عجیب و غریب، نامتداول، غیرعادی /
parallel ( adv ) = به شکل موازی، به صورت هم راستا، به حالت موازی، به موازات با examples: 1 - It's a quiet street running ( = positioned ) parallel ...
parallel ( verb ) = شبیه بودن، مشابه بودن/همزمان بودن، هم راستا بودن، به موازات یکدیگر اتفاق افتادن /تطابق داشتن، مطابق بودن examples: 1 - The even ...
parallel ( noun ) = شباهت ( بین دو چیز ) ، مانندی، نظیر، قرینه ، بموازات /خط موازی، مدار فرضی، مدار جغرافیایی/میله های پارالل ( ژیمیناستیک کارها از آ ...
parallel ( adj ) = موازی، متوازی، هم ردیف، هم تراز/هم راستا، هم سویی، به موازات هم/مشابه، یکسان، همانند، شبیه، نظیر، همسان/هم زمان، هم سو، مقارن ( به ...
similar ( adj ) = parallel ( adj ) = analogous ( adj ) به معناهای:مشابه، یکسان، همانند، شبیه، نظیر، همسان، هم راستا، همسو
negligence ( noun ) = کوتاهی، سهل انگاری، تعلل، فراموشی، بی توجهی، غفلت، اهمال، قصور medical negligence = قصور ( سهل انگاری ) پزشکی examples: 1 - T ...
disuse ( noun ) = neglect ( noun ) به معناهای: بی توجهی، غفلت، کوتاهی، کم کاری، قصور، نادیدگی، عدم کارکرد، عدم استعمال
neglect ( verb ) = کوتاهی کردن، سهل انگاری کردن، نادیده گرفتن/بی توجهی کردن، غفلت کردن، غافل شدن، پشت گوش انداختن/از عهده کاری برنیامدن، بی احتیاطی ک ...
neglect ( noun ) = بی توجهی، غفلت، کوتاهی، کم کاری، سهل انگاری/قصور، نادیدگی/عدم کارکرد، عدم استعمال، متروک مترادف است با کلمه : disuse ( noun ) e ...
negligent ( adj ) = بی دقت، غافل، بی توجه، سهل انگار، سهل انگارانه/لا ابالی، ولنگار، حاجی بی غم ( به اصطلاح خودمان ) ، بی تکلف، فارغ، راحت، بی تشویش ...
neglectful ( adj ) = سر به هوا، کوتاهی کننده، فروگذار، غافل، بی توجه، غفلت آمیز، ناشی از غفلت examples: 1 - I'm sure my boss thinks I've been neglec ...
neglected ( adj ) = نادیده گرفته شده، فراموش شده، غافل شده، مورد غفلت، مورد بی توجهی، متروکه neglected children = کودکان نادیده گرفته شده example ...
negligibly ( adv ) = به طور ناچیز، به طور جزئی، به شکلی بی اهمیت، به میزان اندکی، به ندرت Definition = آنقدر کوچک یا جزئی که ممکن است نادیده گرفته ش ...
insignificant ( adj ) = trifling ( adj ) = negligible ( adj ) به معناهای : اندک، ناچیز، جزئی/قابل اغماض، قابل چشم پوشی، کم اهمیت
negligible ( adj ) = اندک، ناچیز، جزئی/قابل اغماض، قابل چشم پوشی، کم اهمیت مترادف است با کلمه های : insignificant ( adj ) و trifling ( adj ) a neg ...
یعنی شریک تجاری یا اسپانسر :کسی که حضور فیزیکی نداره و عملا در یک پروژه نیست ولی در مسائل مالی شریک هست و کمک می کند مثال: my silent partner has le ...
Let somebody off = اصطلاح هست یعنی بی خیال کسی شدن ، از خیر کسی یا چیزی گذشتن مثال : The police let him off with a warning and did not arrest him ...
mediocrity ( noun ) = حد معمول، حد وسط/آدم معمولی، آدم عادی/سطح یا کیفیت پایین، درجه چندمی/نه چندان خوب examples: 1 - A goal just before half - ti ...
mediocre ( adj ) = متوسط، معمولی، پیش پا افتاده، /نه چندان خوب، سطح یا کیفیت پایین، حد وسط/درجه چندم مترادف است با کلمه : average ( adj ) mediocre ...
average ( adj ) = mediocre ( adj ) به معناهای : متوسط، معمولی، پیش پا افتاده، /نه چندان خوب، حد وسط/درجه چندم
maintenance ( noun ) = تعمیر ، نگهداری، سرویس، خدمات/مواظبت، حافظت، مراقبت/خرجی، مخارج، هزینه نگهداری، نفقه ( پولی که شخص باید به طور منظم برای حمایت ...
maintain ( verb ) = نگه داشتن، از دست ندادن، حفظ کردن، حمایت ( مالی ) کردن، مادر خرج شدن، مخارج چیزی را به عهده گرفتن/ادعا کردن، اصرار کردن، معتقد بو ...
preserve ( verb ) = maintain ( verb ) به معناهای: نگه داشتن، از دست ندادن، حفظ کردن/ادامه دادن، ثابت نگه داشتن، تغییر ندادن، تداوم بخشیدن
flourish ( noun ) = حرکت خودنمایانه، ژست گستاخانه، شیرین کاری/تصنع ( ادبی ) ، آرایش سخن/اجرای خیره کننده، اجرای فوق العاده، اجرای چشمگیر، اجرای کوتاه ...
flourish ( verb ) = خوب رشد کردن، شکوفا شدن، رونق گرفتن، گل کردن، موفق شدن، ترقی کردن، در اوج شکوفایی بودن/رشد و نمو کردن ( در مورد گیاهان ) ، گل و ش ...
thriving ( adj ) = flourishing ( adj ) به معناهای : رو به رشد، در حال ترقی، در حال پیشرفت، پررونق، موفقیت آمیز ، شکوفا
flourishing ( adj ) = رو به رشد، در حال ترقی، در حال پیشرفت، پررونق، موفقیت آمیز ، شکوفا مترادف است با کلمه : thriving ( adj ) examples: 1 - Small ...
discernment ( noun ) =تشخیص، نکته سنجی، بازشناسی، تمایز، قوه تشخیص، فهیم، درک، بصیرت Definition =توانایی قضاوت خوب درباره اشخاص و موارد/ examples: ...
discern ( verb ) = تشخیص دادن، پی بردن، فهمیدن، متوجه شدن ، درک کردن، سر در آوردن examples: 1 - He discerned a certain coldness in their welcome. ...
discernibly ( adv ) = به نحو قابل شناسایی، به شکل قابل تشخیصی، به گونه ای قابل مشاهده، به شکلی قابل رویت، به شکل متمایزی ، به طور معلوم، به طور آشکار ...
detectable ( adj ) = discernible ( adj ) به معناهای : قابل تشخیص، قابل مشاهده، قابل شناسایی، کشف شدنی، قابل درک/مشخص، نمایان، آشکار
discernible ( adj ) = قابل تشخیص، قابل مشاهده، قابل شناسایی، کشف شدنی، قابل درک/مشخص، نمایان، آشکار مترادف با کلمه : detectable ( adj ) examples: ...
contamination ( noun ) = آلودگی، عفونت، چرک، ناخالصی، عدم خلوص/سرایت examples: 1 - The water supply is being tested for contamination . منبع آب بخ ...
آلودگی احتمالی شواهد فیزیکی می تواند در محل وقوع جرم ، در حین بسته بندی ، جمع آوری و حمل مدارک به یک تأسیسات یا آزمایشگاه ایمن ، و در طول تجزیه و تحل ...
contaminate ( verb ) = آلوده کردن، فاسد کردن، خراب کردن/به تباهی کشاندن ( در مورد مباحث اخلاقی ) examples: 1 - They have contaminated our water sup ...
polluted ( adj ) = contaminated ( adj ) به معناهای : آلوده، کثیف، فاسد کننده، شیمیایی، سمی، مسموم، ناپاک، ناخالص، پالایش نشده
contaminated ( adj ) = آلوده، کثیف، فاسد کننده، شیمیایی، سمی، مسموم، ناپاک، ناخالص، پالایش نشده معانی دیگر ���� ژولیده پولیده، شلخته ( در مورد اشخص ...
afford ( verb ) = بضاعت داشتن، وسع مالی داشتن، وسع کسی رسیدن، از پس خرید چیزی بر آمدن/زمان کافی داشتن، پول کافی داشتن، فضای کافی داشتن/فراهم آوردن/مت ...
affordably ( adv ) =به شیوه ای مقرون به صرفه، به طور معقول، معقولانه، به طور کم خرج/به طور قابل تحمل، به طور قابل قبول، به شکلی پایدار Definition = ...
affordable ( adj ) = مقرون به صرفه، ارزان، مناسب، اقتصادی/قابل تحمل مترادف با کلمه : economical ( adj ) Definition = ( در مورد خانه ها و غیره است ...
economical ( adj ) = affordable ( adj ) به معناهای: مقرون به صرفه، ارزان، مناسب، اقتصادی/قابل تحمل
drop the ball = اصطلاح هست به معنای اشتباه کردن معادل make the mistake مثال : i think he drpped the ball by not accepting their offers من فکر می کنم ...
triumphal ( adjective ) = پیروزمندانه، فاتحانه، به نشانه پیروزی، به خاطر پیروزی Definition =برای اشاره به چیزی که پیروزی بزرگ ( = پیروزی در جنگ یا ر ...
triumphant ( adj ) = پیروز، پیروزمندانه، فاتح، برنده، فاتحانه، فائق، موفقیت آمیز، موفق/با احساس افتخار، احساس شادی حاصل از پیروزی Definition =داشتن ...
triumphantly ( adv ) = پیروزمندانه، فاتحانه، با پیروزی، با افتخار، به نشانه پیروزی examples: 1 - The winning team ran triumphantly around the stad ...
triumph ( verb ) = پیروز شدن، غلبه کردن، موفق شدن، فائق آمدن، غالب شدن، مستولی شدن examples: 1 - I believe that sooner or later good must triumph o ...
triumph ( noun ) = پیروزی، موفقیت، کامیابی، سرافرازی/نشانه ی پیروزی، نشانه موفقیت، رضایت ناشی از موفقیت/غلبه/نمونه موفق مترادف با کلمه : achievement ...
achievement ( noun ) = triumph ( noun ) به معناهای: پیروزی، موفقیت، کامیابی
revived ( adj ) = احیا شده، تجدید شده، بازسازی شده، ترمیم شده/تقویت شده/بهبود یافته/ examples : 1 - old plays are sometimes revived by applying mode ...
revival ( noun ) = بهبودی، تقویت، شکوفایی/احیاء، تجدید حیات، تجدید قوا، جان بخشی /ترویج دوباره، رونق مجدد، توسعه مجدد، رواج مجدد، اشاعه مجدد/اجرای دو ...
revive ( verb ) = احیا کردن، زنده کردن، جان دادن، به هوش آوردن، سرحال کردن/جان گرفتن، برگشتن، احیا شدن، بهبود یافتن، به هوش آمدن/دوباره رونق دادن یا ...
renew ( verb ) = revive ( verb ) به معناهای: احیا کردن، زنده کردن، سر حال آوردن، از نو شکوفا کردن، دوباره به کار گرفتن، دوباره رونق دادن، دوباره توس ...
معانی دیگر renowned ( adj ) = سرشناس، نامور، نام آور، ، نامدار، افسانه ای examples: 1 - The region is renowned for its outstanding natural beauty. ...
renown ( noun ) = شهرت، آوازه، نامی a woman of great renown = زنی با شهرت زیاد an artist of national renown = هنرمندی با شهرت ملی examples: 1 - H ...
معانی دیگر prominence ( noun ) = اهمیت، سرشناسی/تاکید، توجه/برآمدگی، برجستگی، بیرون زدگی، تپه، پشته examples: 1 - Radiographs showed enlargement of ...
prominence ( noun ) = renown ( noun ) به معناهای : شهرت، آوازه examples: 1 - She came to prominence as an artist in the 1960 او به عنوان یک هنرمن ...
reluctance ( noun ) = اکره، بی میلی، عدم تمایل، نارضایتی، بی رغبتی، بیزاری، مخالفت/مقاومت magnetic reluctance = مقاومت مغناطیسی reluctance motor dri ...
reluctant ( adj ) = بی میل، بیزار، ناراضی، بی تمایل، بی رغبت examples: 1 - I was reluctant to give up the security of family life. من [تمایلی نداش ...
reluctantly ( adv ) = با اکراه، از روی بی میلی، با بیزاری، با عدم اشتیاق / با دودولی، با تردید، از روی تردید مترادف است با کلمه : hesitatingly ( adv ...
hesitatingly ( adv ) = reluctantly ( adv ) به معناهای : با اکراه، از روی بی میلی، با بیزاری، با عدم اشتیاق / با دودولی، با تردید، از روی تردید
reliance ( noun ) =اعتماد، اطمینان، وابستگی، اتکا، تکیه/آدم مطمئن، چیز مطمئن examples: 1 - The region's reliance on tourism is unwise. وابستگی منطق ...
reliability ( noun ) = اعتبار، قابلیت اعتماد، قابلیت اطمینان، درصد اطمینان، قابلیت اعتبار/قابلیت کارکرد یا عملکرد یا کیفیت ( در مورد تجهیزات و وسایل ...
rely ( verb ) = بستگی داشتن، وابسته بودن، متکی بودن، حساب باز کردن ( به شخص یا چیزی به لحاظ اطمینان ) ، اطمینان کردن، اعتماد کردن ، تکیه کردن، اتکا ک ...
reliant ( adj ) = وابسته، متکی، محتاج examples: 1 - She is totally reliant on her parents for money. او کاملا در مسائل مالی وابسته به پدر و مادرش ...
reliable ( adj ) = قابل اطمینان، قابل اعتماد، مطمئن، قابل اتکا/موثق، معتبر a reliable car = اتومبیلی قابل اطمینان reliable information = اطلاعات مو ...
dependably ( adv ) = reliably ( adv ) به معناهای : مطمئناً، با اطمینان، به طور مطمئن، به طرزی قابل اعتماد، به طرزی قابل اطمینان، به طور موثق
reliably ( adv ) = مطمئناً، با اطمینان، به طور مطمئن، به طرزی قابل اعتماد، به طرزی قابل اطمینان، به طور موثق مترادف است با کلمه : Dependably ( adv ) ...
readiness ( noun ) = آماده، آمادگی/اشتیاق، تمایل examples : 1 - her readiness to cooperate was an important factor in the investigation. اشتیاق ( ...
ready ( verb ) = حاضر کردن، آماده کردن example : 1 - British companies were readying themselves for big changes. شرکت های انگلیسی خود را برای تغی ...
ready ( adj ) = آماده، حاضر، مهیا، فراهم، موجود/در دسترس، دم دست/مایل، راغب، مشتاق/قبلاً، از پیش/نقد/در زمین شناسی به معنای سبک ready use = دم دستی ...
freely ( adv ) = readily ( adv ) به معناهای : آزادانه، به دلخواه، به راحتی، به آسانی، با میل، از روی اشتیاق
readily ( adv ) = با میل، با اشتیاق/به راحتی، به آسانی، بدون دشواری، به سادگی/آزادانه، به دلخواه/با سرعت و به آسانی، بلافاصله، فوری/ readily availab ...
با سرعت و به آسانی در دسترس، به آسانی در دسترس، به سهولت در دسترس
مثال: Information is readily available on the Internet. اطلاعات با سرعت و به آسانی در اینترنت در دسترس است.
proportionately ( adv ) = به نسبت، نسبتاً، به طور نسبی/به تناسب، متناسباً examples: 1 - Chicken seeds price have gone up and egg prices will rise up ...
proportionate ( adj ) : متناسب، مطابق، هماهنگ، جور/نسبی/درخور proportionate or prorate consolidation = تلفیق نسبی proportionate share = سهم متناسب
proportional ( adj ) = متناسب، نسبی، نسبت/بستگی /رابطه مستقیم ( directly proportional ) /رابطه معکوس ( inversly proportional ) proportional relatio ...
proportionally ( adv ) = به نسبت، به اندازه، به تناسب ، نسبتاً، به طور نسبی proportionally less/more/fewer = نسبتاً کمتر/بیشتر/اندک examples: 1 - ...
proportions ( noun ) = بخش، قسمت/بًعد، ابعاد، نسبت، تناسب، اندازه/ the proportion of water to alcohol = نسبت آب به الکل مترادف با کلمه : Dimension ...
( Dimension ( noun = proportions ( noun ) به معناهای : بًعد، ابعاد، نسبت، تناسب، اندازه
prophecy ( noun ) = پیشگویی، پیشبینی مثال : the brilliant student fulfilled his teacher's prophecy that he would be a successful doctor. این دانش آ ...
prophet ( non ) = پیامبر، رسول، نبی، پیغمبر /پیشگو، آینده بین، غیب گو/مبلغ the Holy Prophet = پیامبر اکرم an Old Testament prophet = پیامبر عهد باست ...
prophet of doom ( idiom ) = پیشگوی سرنوشت، پیشگوی اتفاقات بد آینده
prophesy ( verb ) = پیش گویی کردن، پیش بینی کردن ، آینده نگری کردن examples: 1 - Few could have prophesied this war. تعداد کمی می توانستند این جن ...
prophetically ( adv ) = به طرزی پیشگویانه، با آینده نگری، به شیوه ای پیامبرگونه، به شیوه ای رسالتی، به صورت نبوی ، پیشبینانه معانی دیگر ���� {به طر ...
prophetic ( adjective ) = غیب گویانه، پیشگویانه، آینده نگرانه، خبر دهنده از آینده/پیامبرانه، از جانب پیامبر ، نبوی /درست، اجتناب ناپذیر، حتمی الوقوع، ...
predictive ( adj ) = prophetic ( adjective ) به معناهای : پیش گویانه، غیب گویانه، آینده نگرانه، خبر دهنده از آینده
prone ( adj ) = مستعد، آماده، مایل، متمایل/دمر، خوابیده رو به شکم، درازکش، درازکشیده، رو به زمین/در معرض، دستخوش/عادت به / پسوند های پذیر و خیز مانند ...
inclined ( adj ) = prone ( adj ) به معناهای: مایل، متمایل، راغب/مستعد/شیب دار، اریب
periodically ( adverb ) = متناوباً، مرتباً، منظماً، هر چند وقت یک بار، گهگاه، به صورت دوره ای، در فواصل معین ، مکرراً، به طور ادواری مترادف با کلمه ...
regularly ( adv ) = periodically ( adverb ) به معناهای : متناوباً، مرتباً، منظماً، هر چند وقت یک بار، گهگاه، به صورت دوره ای، در فواصل معین، مکرراً
periodical ( adj ) = دوره ای، ادواری، متناوب periodical current = جریان متناوب periodical insane = جنون ادواری ( جنونی که گه گاه رخ می دهد ) exam ...
periodic ( adj ) = دوره ای، مقطعی، متناوب، تناوبی، گه گاهی، چرخه ای، ادواری ( نوبتی، امری که نوبت به نوبت و دوره بدوره صورت میگیرد . یا جنون ادواری د ...
regular ( adj ) = periodic ( adj ) = intermittent ( adj ) به معناهای: دوره ای، متناوب، تناوبی، چرخه ای، نوبتی
intruder ( noun ) = متجاوز، دزد، مخل، متخلف، خرابکار، مزاحم، فرد خاطی intruder detection system = سیستم تشخیص خرابکار intruder attack = حمله متجاوز ...
intrusion ( noun ) = دخالت، فضولی، مداخله، مزاحمت ، مخل آسایش/دخول سر زده و بدون اجازه /نفوذ examples: 1 - They claim the noise from the new airpor ...
intrude ( verb ) = مزاحم شدن، ناخوانده وارد شدن، مخل شدن، به زور وارد شدن/مداخله کردن، دخالت داشتن، بر هم زدن، نقض کردن/ examples: 1 - The sound of ...
intrusively ( adv ) = به طور ناخوانده، به طور سرزده ، به شکلی مخل ، به طور مزاحم ، به صورت نفوذی examples: 1 - Many local houses will be overshadow ...
intrusive ( adj ) = ناخوانده، سرزده، داخل شونده، نفوذی/مخل، مزاحم، مداخله گر، مداخله کننده، فضول/بر هم زننده آرامش/ معانی دیگر ���� {متجاوز، متخاصم ( ...
annoying ( adj ) = intrusive ( adj ) به معناهای : مخل، مزاحم، مداخله گر، فضول
formidably ( adv ) = به طرز مهیبی، به طرز وحشتناکی، به طرز هولناکی/به طور چشمگیر، به طور خیره کننده، با صلابت تمام/فوق العاده، بسیار examples: 1 - ...
formidable ( adj ) = قدرتمند، نیرومند، پرابهت، پرصلابت/دشوار سنگین، سخت/عظیم، هنگفت/چشمگیر، خیره کننده/کمرشکن، سنگین/تحسین برانگیز/مهیب، ترسناک، هولن ...
overwhelming ( adj ) = formidable ( adj ) به معناهای : قدرتمند، نیرومند/سهمگین، هولناک، مهیب/پرابهت، پرصلابت/عظیم، هنگفت/چشمگیر، خیره کننده
compelling ( adj ) = مجاب کننده، قانع کننده/گیرا، جالب، جلب توجه کننده ، جذاب/الزام آور، ناگزیر compelling arguments = استدلال های مجاب کننده compel ...
compellingly ( adv ) = به طور جلب کننده، به طور قانع کننده، به شیوه ای جذاب، به شیوه ای جلب توجه کننده، با گیرایی، به طرز چشمگیری examples: 1 - They ...
compel ( verb ) = وادار کردن، واداشتن، مجبور کردن، ملزم کردن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، ایجاب کردن/تحمیل کردن، با زور و قلدری چیزی را بدست ...
oblige ( verb ) = compel ( verb ) به معناهای:وادار کردن، واداشتن، مجبور کردن، ملزم کردن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، ایجاب کردن/تحمیل کردن، ...
approximation ( noun ) = تخمین، برآورد، تقریب/نزدیکی، شباهت، تشابه examples: 1 - What he said bore no approximation whatsoever to the truth ( = was ...
approximate ( adj ) = تقریبی، تخمینی examples: 1 - Their approximate arrival time is 10:30. زمان تقریبی رسیدن آنها ساعت 10:30 است. 2 - These fig ...
approximate ( verb ) = شباهت داشتن، نزدیک بودن، قیاس پذیر بودن/به طور تخمینی برآورد کردن، به طور تقریبی محاسبه کردن/به صورت تخمینی یا تقریبی شبیه ساز ...
approximately ( adv ) = تقریباً، حدوداً، تخمیناً، در حدود مترادف با است با کلمه : around ( adv ) examples: 1 - The job will take approximately t ...
around ( adv ) = approximately ( adv ) به معناهای : تقریباٌ، حدوداً
analogy ( noun ) = شباهت، همانندی، تشابه/قیاس، مقایسه، تشبیه Definitionv =مقایسه بین چیزهایی که ویژگی های مشابهی دارند ، اغلب برای کمک به توضیح یک ا ...
analogous ( adj ) = مشابه، قابل قیاس، قیاس پذیر، شبیه، هم نوع، متشابه، همانند، همسان، همتراز مترادف با کلمه های : similiar to , comparable examples ...
comparable ( adj ) = analogous ( adj ) = similar ( adj ) به معناهای:مشابه، قابل قیاس، قیاس پذیر، شبیه، هم نوع، متشابه، همانند، همسان
similar ( adj ) to = analogous ( adj ) to به معناهای : مشابه به، همانند، قیاس پذیر، قابل مقایسه با : همسان، شبیه، متشابه
provocative ( adj ) = تحریک آمیز، تحریک کننده، محرک، برانگیزنده، عصبانی کننده/جلب توجه کننده/شهوت برانگیز ( اگر رفتار یا لباس تحریک آمیز باشد ، هدف آ ...
provocation ( noun ) = تحریک/تحریک آمیز، محرک a deliberate act of provocation = یک اقدام تحریک آمیز عمدی social ambiguous provocation = محرک مبهم ا ...
provoke ( verb ) = عصبانی کردن، خشمگین کردن، آزرده کردن، تحریک کردن، دامن، از کوره در رفتن زدن، برانگیختن، شوراندن/موجب شدن، باعث شدن، ایجاد کردن، سب ...
trigger ( verb ) = provoke ( verb ) به معناهای: موجب شدن، باعث شدن/تحریک کردن، برانگیختن/موجب عکس العمل یا واکنشی شدن
promptness ( noun ) = سرعت، فوریت، وقت شناسی ، دقت عمل examples: 1 - promptness is an important factor in many societies سرعت عمل ( وقت شناسی ) یک ...
promptly ( adv ) = فوراً، سریعاً، بدون معطلی، هر چه زودتر /درست سر ساعت، دقیقاً/بلافاصله، یکدفعه، به یکباره/به موقع examples: 1 - answer me promptl ...
prompt ( adj ) = سریع، فوری، بی درنگ/خوش قول، وقت شناس a prompt reply = پاسخی سریع prompt payment = پرداختی سریع prompt ( noun ) = سخن رسان ( کسی ک ...
induce ( verb ) = Prompt ( verb ) به معناهای: موجب شدن، باعث شدن، سبب شدن/برانگیختن، تحریک کردن، واداشتن /قانع کردن، مجاب کردن/
predominance ( noun ) = برتری ( هم به لحاظ قدرت و هم تعداد ) ، نفوذ، سلطه، حاکمیت، غلبه، تسلط examples: 1 - There is a predominance of people with ...
predominate ( verb ) = غالب بودن، چیره بودن، حکمفرما بودن، حاکم بودن/برتری داشتن، نفوذ داشتن، تسلط داشتن، مسلط بودن، ارجحیت داشتن/اکثریت داشتن، بیشتر ...
predominantly ( adv ) = عمدتاٌ، غالباً، اساساً، اکثراً a predominantly zoroastrian community = یک جامعه عمدتا زرتشتی examples: 1 - The city’s popul ...
predominant ( adj ) = عمده، اصلی، غالب، مهم، بارز/مسلط، چیره/برجسته/پرقدرت، تاثیرگذار، با نفوذ، حکمفرما مترادف است با کلمه: principal ( adj ) exam ...
principal ( adj ) = predominant ( adj ) به معناهای: غالب، اصلی، عمده، برجسته، بارز/مسلط، چیره، حکمفرما
practicality ( noun ) = احتمال، امکان تحقق، کارآمدی، کارایی، کارآمدی/عقل سلیم، واقع گرایی، واقع بینی، معقولیت/واقعیتها، نکات عملی ( به صورت جمع ) e ...
practicable ( adj ) = عملی، امکان پذیر، قابل اجرا، ممکن، شدنی، قابل انجام examples: 1 - space travel to distant planets is not practicable at this ...
practically ( adverb ) = عملاً، در عمل، در حقیقت، حدوداً، فی المواقع examples: 1 - It's practically impossible for me to get home in less than an h ...
practical ( noun ) = آزمون عملی، امتحان عملی، درس عملی a biology practical = امتحان عملی زیست شناسی 1 - The second part of the exam is a three - h ...
practical ( adj ) = عملی، مفید، قابل استفاده/کاربردی، بدردبخور/مبتکر، خوش فکر/منطقی، واقع بین، معقول/شدنی/کارآمد، اهل عمل، کاری، فعال ( در رابطه با ش ...
functional ( adj ) = practical ( adj ) به معناهای: عملی، کاربردی، شدنی، منطقی، قابل استفاده
pollster ( noun ) = کارشناس نظرسنجی، مامور نظر سنجی مثال : the pollster asked the questions in a non partisan manner. مامور نظرسنجی سوالات را به ص ...
polling ( noun ) = سنجش افکار عمومی، رای گیری، نظر سنجی، رای گیری، رای دهی، اخذ رای
poll ( verb ) = نظر سنجی کردن، رای گیری کردن /رای آوردن، آرا بدست آوردن examples: 1 - The newspaper polled 500 voters and found that only 27 percen ...
poll ( noun ) = نظرسنجی، نظرخواهی، رای گیری، آمارگیری، تحقیق، همه پرسی/تعداد آرا، شمارش آرا/افکارسنجی مترادف است با کلمه : Survey ( noun ) example ...
survey ( noun ) = poll ( noun ) به معناهای:نظرسنجی، همه پرسی، افکارسنجی، نظر خواهی، رای گیری، تحقیق
overlooked ( adj ) = نادیده گرفته شده، چشم پوشی شده، از قلم افتاده مثال : the overlooked error raised his score on the test. خطای نادیده گرفته شد ...
overlook ( verb ) = ندیدن، نادیده گرفتن، غافل شدن، چشم پوشی کردن، اغماض کردن، کم کاری کردن/چشم انداز داشتن، مشرف بودن، منظره داشتن/اعتنا نکردن، کنارگ ...
disregard ( verb ) = overlook ( verb ) به معناهای: نادیده گرفتن، چشم پوشی کردن، غفلت کردن، کوتاهی کردن، اغماض کردن
obligation ( noun ) = وظیفه، تعهد، الزام، دِین، ایجاب، احساس وظیفه a legal/moral obligation = یک تعهد قانونی/اخلاقی fulfil/meet your obligations = ب ...
obligatory ( adj ) = اجباری، الزامی، واجب، تکلیفی، ماموریتی/همیشگی، معمول، طبق عرف، مرسوم، فرضی معانی دیگر: الزام آور، لازم الاجرا، حتمی {obligatory ...
obliging ( adj ) = کمک حال، آماده خدمت، آماده کمک، مهربان، با محبت، با ملاحضه، متعهد examples: 1 - The shop assistant was very obliging. دستیار فر ...
obligingly ( adv ) =با تمایل، از روی محبت، از روی انجام وظیفه، با گشاده رویی، با تمایل، با مهربانی، از سر لطف، به طور با ملاحضه examples: 1 - They ...
oblige ( verb ) = کسی را به انجام کاری وادار کردن ( به لحاظ قانونی و اخلاقی و عرفی ) ، مجبور کردن، مکلف کردن، ملزم کردن، موظف کردن/لطف کردن به کسی، م ...
require ( verb ) = oblige ( verb ) به معناهای: ملزم کردن، وادار کردن، مجبور کردن، موظف کردن
magnification ( noun ) = بزرگنمایی، بزرگ سازی، میزان یا درجه بزرگنمایی examples: 1 - Magnification of the leaf allows us to see it in detail. بزرگ ...
یعنی: تنظیم شده، بهترین حالت خودش قرار گرفته، فیکس شده، ثابت شده مثال: 1 - The amount of the magnification being decided upon, it only is necessar ...
magnify ( verb ) = بزرگ نمایی کردن، زیر ذره بین بردن/مبالغه کردن، اغراق کردن/تشدید کردن، بزرگ کردن/ examples: 1 - It seems that Mr. Steinmetz magni ...
magnificent ( adj ) = مجلل، باشکوه، باعظمت، با ابهت، عظیم، چشمگیر، خیره کننده، عالی، فوق العاده a magnificent view = یک منظره باشکوه a magnificent ...
magnificently ( adv ) = به طرز چشمگیری، به طور عالی، به طرزی با شکوه، با شکوه تمام، به طور موثر، با عظمت، به طرزی مجلل، به طرز شگفت انگیزی، به طرزی ف ...
Dimension ( noun ) = magnitude ( noun ) به معناهای : بزرگی اندازه، میزان، وسعت، بزرگی، عظمت، اهمیت، ابعاد
magnitude ( noun ) = بزرگی، عظمت، وسعت، میزان، ابعاد معانی دیگر>>>گستردگی، قدر، اهمیت، بزرگی اندازه/میزان درخشندگی و روشنایی ستاره مترادف با کلمه : ...
intricacy ( noun ) = پیچیدگی، ظرایف، جزئیات، ظرافت، تو در تویی، ریزه کاری the intricacy of the needlework = ظرافت سوزن دوزی examples: 1 - I enjoy ...
intricately ( adverb ) = به طرز پیچیده، با پیچیدگی، با ظرافت ، به صورتی ظریف an intricately engraved pendant = یک آویز کنده کاری شده با ظرافت intric ...
intricate ( adj ) = پیچیده، پرجزئیات، ظریف معانی دیگر >>> بغرنج Definition =داشتن بسیاری از قطعات کوچک که به صورت پیچیده یا ظریف مرتب شده اند/با بسی ...
complex ( adj ) = intricate ( adj ) به معناهای: پیچیده، پرجزئیات، ظریف، بغرنج
سبدبافی فرایند بافت یا دوختن مواد قابل انعطاف ( علفزار، گندم زار، چمنزار ) به صورت سه بعدی است . . . ، مانند قبایل کانادایی. They also weave basket ...
inactivity = رکود، عدم فعالیت، سکون، بی تحرکی، بی حرکتی، سستی Definition = حالت عدم انجام هیچ کاری/شرایطی که اتفاقات زیادی نمی افتد ، به عنوان مثال ...
inaction ( noun ) = انفعال، عدم فعالیت، بی عملی، سستی، بی حرکتی، سکون، بی ارادگی، بی تفاوتی Definition =عدم انجام هر کاری که ممکن است راه حلی برای ی ...
idle ( adj ) = inactive ( adj ) به معناهای: غیرفعال، بدون حرکت، بی تحرک، بی جنب و جوش، بیکار، خنثی، بی اثر
معانی دیگر inactive ( adj ) = غیرفعال، منفعل/عدم تحرک، بی تحرک، بدون حرکت، بی جنب و جوش، تنبل/از کار افتاده، خراب، بلا استفاده ( در مورد وسایل و دستگ ...
color ( noun ) = hue ( noun ) به معناهای: رنگ، فام، ته رنگ، تم رنگ
فریاد بلندی که قبلاً در تعقیب کسی که مظنون به جنایت است استفاده می شد. 1 - تعقیب مظنون یا اعلامیه کتبی برای دستگیری مظنون. 2: صدای هشدار یا اعتراض. 3 ...
hue ( noun ) = رنگ، فام، ته رنگ، تم رنگی/رای، عقیده، نظر Definition = ( درجه ای از روشنایی ، تاریکی ، قدرت و غیره ) یک رنگ/یک نوع یا گروه متفاوت/ ...
hastiness ( noun ) = عجله، شتاب، شتابزدگی، دسپاچگی Definition = examples: 1 - He has very few weak points, but one of them is his hastiness and la ...
hasty ( adj ) = شتابزده، عجول، عجولانه، دستچاچه، عجولانه، بدون فکر، تند hasty decision = تصمیم عجولانه hasty departure = خروج ( عزیمت ) شتابزده exa ...
improvised ( adj ) =بهبود سازی شده، اصلاح شده، بهترسازی شده، سر هم بندی شده a hastily improvised computer system = یک سیستم کامپیوتری به سرعت سر هم ...
hastily ( adverb ) = با عجله، شتابزده، شتابان، عجولانه، بدون فکر، به سرعت Definition = گفتن یا با عجله انجام دادن ، گاهی بدون مراقبت یا فکر لازم/ ...
accelerate ( verb ) = hasten ( verb ) به معناهای: تسریع کردن، شتاب گرفتن، سرعت بخشیدن، شتاب دادن، عجله کردن، سرعت گرفتن
معانی دیگر hasten ( verb ) = جلو انداختن، شتاب دادن، به موقع انجام دادن، سریع سخن گفتن مثال: 1 - The heat from the fumes worn - out cars hastens th ...
enlightened ( adj ) = روشنفکر، بی تعصب، آزاده، روشن بین، روشن ضمیر، روشن بینانه، روشنگرانه، عاری از جهالت، روشنفکرانه Definition = نشان دادن درک ، ...
منفعت طلبی اگاهانه
Enlightenment ( noun ) = روشنگری، روشن فکری، آزادگی، روشن سازی، آگاهی، اصل حقیقت، کمال معانی دیگر>>>>>>{تعلیم، آموزش، اطلاع رسانی، بصیرت، بینش ( یک ...
Blow somebody/something off = اصطلاح هست به معنی کسی یا چیزی را بهش اهمیت ندی و یا از سرت باز کنی مثال: Morty got into trouble because he blew off ...
Face the consequences = رو برو شدن به عواقب و پیامدها مثال: He turned himself in and faced the consequences او خودش را تسلیم کرد و با عواقب کارش رو ...
مجذوب کسی شدن، به کسی علاقه مند شدن مثال: he had a thing for one of his colleagues, but he decided not to pursue it for the sake of their work مجذ ...
instruct ( verb ) = enlighten ( verb ) به معناهای : روشن کردن، آگاه کردن، روشنگری کردن، آشنا کردن، تعلیم دادن
enlighten ( verb ) = روشن کردن، آگاه کردن، شیر فهم کردن، آشنا کردن، روشنگری کردن، اطلاع دادن، تعلیم دادن مترادف با کلمه = instruct ( verb ) Defin ...
ancient ( adj ) = archaic ( adj ) به معناهای: قدیمی، کهن، منسوخ شده، باستانی
archaic ( adj ) = کهنه، قدیمی، منسوخ شده، باستانی مترادف با کلمه : ancient examples: 1 - His speech was full of archaic expressions. سخنرانی او ...
accountant ( noun ) = حسابدار، دفتر دار معانی دیگر >> برآورد کننده a tax accountant = یک حسابدار مالیاتی chief accountant = حسابدار کل یا رئیس ح ...
مثال: We need an accounting of all the money that was spent ما به صورت حساب ( محاسبه ) تمام پولهایی که خرج شده نیاز داریم
story ( noun ) = account ( noun ) به معناهای : شرح، روایت، گزارش
account ( verb ) = توجیه کردن، پاسخگوی چیزی بودن، توضیح دادن/در نظر گرفتن، در نظر گرفته شدن، فرض کردن، به حساب آوردن، تلقی شدن، ارزیابی شدن account ...
account ( noun ) = حساب بانکی، حساب، حساب و کتاب، صورت حساب ( plural :به صورت جمع ) /شرح، روایت، گزارش، نقل/حساب کاربری ( در وبسایت یا اپلیکیشن ) /مش ...
In dire need of something = نیاز مبرم به چیزی داشتن مثال : The country is in dire need of food aid کشور نیاز مبرم به کمک های غذایی دارد.
vanish ( verb ) = ناپدید شدن، غیب شدن، دود شدن و به هوا رفتن، محو شدن، گم و گور شدن/از بین رفتن، بر باد رفتن، نابود شدن/نامرئی شدن Definition = ناپد ...
disappear ( verb ) = vanish ( verb ) به معناهای : ناپدید شدن، غیب شدن، دود شدن و به هوا رفتن، محو شدن، گم و گور شدن، نامرئی شدن
vanish into thin air ( phrase ) =دود شدن و رفتن به هوا، آب شدن و رفتن به زمین، ناپدید شدن مثال : She can’t just have vanished into thin air. او نمی ...
vanishing ( adj ) = در حال انقراض، در حال ناپدید شدن، ناپدید شده ، رو به نابودی معانی دیگر >>>> تلاقی یا تماس ( مثل Vanishing point نقطه تماس یا نق ...
disappearing ( adj ) = vanishing ( adj ) به معناهای : در حال انقراض، در حال ناپدید شدن
shelter ( verb ) = محافظت کردن، پناه دادن، سر پناهی فراهم آوردن/\پناه گرفتن، پناه جستن، پناهنده شدن/حفظ کردن یا محافظت کردن از سرمایه با کاهش دادن یا ...
در پناهگاه اضطراری ماندن ( در برابر خطر یا حالت اورژانسی و فوریتی ) Definition = در پناهگاه اضطراری مانند شرایط آب و هوایی شدید یا تیراندازی بمانید ...
shelter ( noun ) = پناهگاه، سرپناه، جان پناه، مامن/خانه، مسکن، سقف بالای سر/ معانی دیگر �������ساختار قانونی کاهش بدهی مالیاتی یا استراتژی کاهش بدهی ...
یکی از معانیش ������ به صدا در آمدن آژیر خطر When the air raid siren went off people ran to their shelters. وقتی آژیر حمله هوایی به صدا در آمد ، مرد ...
protected ( adj ) = sheltered ( adj ) به معناهای : محافظت شده، امن، ایمن، در امان، در پناه، حفاظت شده، محفوظ
sheltered ( adj ) = محفاظت شده، امن، ایمن، در پناه/مصون از سختی، سختی نکشیده، بی دغدغه ( در مورد زندگی ) ، معانی دیگر>>>{ سرپوشیده، حفاظت شده ( مکا ...
sheltered life = زندگی بی دغدغه، زندگی آرام، زندگی عاری از هر گونه سختی، زندگی بی درد و رنج
اصطلاح هست یعنی : زندگی بدون دغدغه داشتن/زندگی مصون از سختی/زندگی آرام داشتن /کسی که در زندگی سختی نکشیده باشه Definition = داشتن زندگی که در آن بیش ...
shallowness ( noun ) = کم عمقی، بی مایگی، ضعف، کوته بینی، بریدگی ( در مورد تنفس ) Definition = واقعیت اندازه گیری فقط یک فاصله کوتاه از بالا به پای ...
shallowly ( adv ) = به طور سطحی، به طور کم عمق، به صورت کوتاه و بریده بریده ( در مورد تنفس ) معانی دیگر>>>>>>>> {به طور قطعی، به طور قاطع، به صورت ...
superficial ( adj ) = shallow ( adj ) به معناهای: سطحی، بی مایه، کم عمق، کم ژرفا
shallow ( adj ) = سطحی، کم عمق، کم ژرفا/کوته بین، سطحی نگر/از نظر تنفسی یعنی کوتاه و بریده بریده، شکمی / کم، اندک/بی مایه/ Definition = دارای فاصله ...
shallow breathing = تنفس شکمی، تنفس کوتاه و بریده بریده definition = تنفسی که در آن با هر تنفس فقط مقدار کمی هوا وارد ریه های خود می کنید.
scene ( noun ) = صحنه، سکانس/محل، محل وقوع، محل رخداد یا حادثه/وضعیت/منظره، چشم انداز/پرده/عرصه، دنیای/الم شنگه، جار و جنجال، قشقرق Definition = قسم ...
scenery ( noun ) = مناظر ، منظره چشم انداز/ دکور، وسایل صحنه آرایی ، بکگراند یا پس زمینه تاتر Definition = ظاهر کلی محیط طبیعی ، به ویژه هنگامی که ...
admire the scenery = یعنی لذت بردن از مناظر طبیعی مثال: They stopped at the top of the hill to admire the scenery. آنها در بالای تپه توقف کردند تا ...
scenically ( adv ) = به طور تماشایی، به طور دیدنی، به لحاظ چشم انداز ، به طور زیبا، از نظر منظره /به طور واضح، به طور شفاف/به طور گسترده، به طور وسیع ...
picturesque ( adj ) = scenic ( adj ) به معناهای: خوش منظره، تماشایی، دیدنی
scenic ( adj ) = خوش منظره، دیدنی تماشایی/صحنه ای، مربوط به صحنه تاتر، مربوط به یک صحنه Definition = داشتن یا امکان دیدن ویژگی های طبیعی زیبا: مترا ...
Equivocal ( adj ) = دو پهلو٬مبهم٬ گنگ مثال: His words to the press were deliberately equivocal - he didn't deny the reports but neither did he confi ...
Talk somebody into something = یعنی با حرف زدن یا ترغیب کردن کسی را قانع کنید که کاری انجام دهد مثال: Her husband talked her into going skiing همسر ...
rhythmic ( adj ) = آهنگین، مسجع، موزون، دارای وزن، ضربی، منظم، هماهنگ، ریتمیک، ضرب آهنگ، ضربان Definition = صدای موزون دارای حرکت یا ضربان منظمی است ...
rhythmically ( adv ) = به طور موزون، به طور آهنگین، به طور منظم ، به صورت ریتمیک، به صورت هماهنگ، با حرکات منظم Definition = به نحوی که دارای حرکت ...
pulse ( noun ) = rhythm ( noun ) به معناهای : ریتم، ضربان، ضرباهنگ، نواخت، ضرب ، نبض
rhythm ( noun ) = ضرباهنگ، ریتم، ضرب، نواخت، ضربان/حرکت منظم، نظم/ چرخه Definition = الگوی قوی از صداها ، کلمات یا نت های موسیقی که در موسیقی ، شع ...
اصطلاح هست به معنای خاموش کردن مثال : The reactionary government tried vainly to take the steam out of the protest movement. دولت مرتجع بیهوده تل ...
reactionary ( noun ) = واپسگرا محافظه کار، سنت گرا، مرتجع Definition = شخصی که مخالف تغییرات سیاسی یا اجتماعی یا ایده های جدید است/ exampele: 1 - ...
reactionary ( adj ) = مرتجع، ارتجاعی، واپسگرا، مخالف پیشرفت، واپسگرایانه، مرتجعانه Definition = مخالف تغییرات سیاسی یا اجتماعی یا ایده های جدید/ r ...
Definition = انجام کاری منظم ، اغلب کاری اشتباه یا احمقانه ، به طوری که به نا آور و سر زبان ها بیافتید. معنیش اگر اشتباه نکنم میشه اسم و رسم در کرد ...
react ( verb ) = عکس العمل نشان دادن، واکنش نشان دادن، تحت تاثیر قرار گرفتن، پاسخ دادن یا مخالفت نشان دادن ( معمولاً با خشونت و یا سماجت ) ، فعل و ان ...
اصطلاح هست یعنی به دردسرش میارزه مثال: don'nt apply for that job. you know you can't get it. it's not worth the trouble برای آن شغل اقدام نکن ارزش ...
Impasse ( noun ) = آمپاس، بن بست مثال: The dispute reached an impasse, as neither side would compromise. از آنجایی که هیچ یک از طرفین به توافق نر ...
Conformity ( noun ) = پیروی٬ دنباله روی٬ هماهنگی مثال: It's depressing how much conformity there is in such young children. تاسف آور است که چقدر ا ...
in conformity with = این اصطلاح به معنی : در راستای، طبق ، مطابق با مثال: The prime minister is, in conformity with the constitution, chosen by the ...
Novice ( noun ) = بی تجربه، تازه وارد، تازه کار مثال: 1 - I've never driven a car before - I'm a complete novice. تا حالا با ماشین رانندگی نکرده ...
Belittle ( verb ) : کم ارزش کردن٬ تحقیر نمودن مثال : 1 - Stop belittling yourself - your work is highly valued. دست از تحقیر کردن خود بردار! کار ت ...
خشکی گلو
I am not a quitter = جایگزین I am not give up هست یعنی من اهل تسلیم شدن نیستم مثال: I’ll promise I’ll reachy my goals, because I’m not a quitter من ...
Hand over fist = اصطلاح هست یعنی سریعاً یا فوراً معادل rapidly یا immediately مثال : He started losing money hand over fist and eventually, he wen ...
That is a swell idea = عجب ایده بکری مثال: That’s swell idea Jessica! Let’s go on a trip right away! عجب ایده بکری جسیکا، همین الان بریم سفر!
take a rain check = اصطلاح هست به معنای اینکه پیشنهاد کسی را محترمانه رد کردن مثال: They invited me for a party, but I had to take a rain check آنه ...
Put out heads together = فکرامونو رو هم بزاریم مثال : If we put out head together, we can find a solution اگر فکرامون رو روی هم بزاریم، ما می توانی ...
Third time the charm = تا سه نشه بازی نشه مثال: He married twice before this, but now expects that third time will be a charm for him! او دو بار قب ...
Bridge the gap = یعنی کم کردن فاصله و از بین بردن تفاوت مثال: Sara managed to bridge the gap between ballet and modern dance سارا توانست فاصله و ت ...
Let me get this straight = بزار ببینم درست فهمیدم مثال: Let me get this straight; you have a wife and a girlfriend? How’s that possible?! بزار ببی ...
Now we are talking = این شد یه حرفی، این شد یه چیزی، این شد حرف حساب
Roll up your sleeves = آستین بالا زدن و دست به کار شدن مثال : The key to success is to Roll up your sleeves and get involved کلید موفقیت در این است ...
Peachy keen = یعنی خیلی خوبه، خیلی رضایت بخشه معادل ( it’s fine ) مثال: I’m not saying everything is peachy keen, but I’m trying my best من نمی گم ...
As if = اگر آخر جمله استفاده شود معنی عامیانه پیدا می کنه یعنی آره جون خودت تو راست می گی مثال: I’m sure lakers will win tonight Hah! As if! من مطم ...
Hold your head up high = اصطلاح هست یعنی به خودت باور داشته باش، سرتو بالا بگیر! مثال: If you know that you did your best, you can hold your head ...
To have sleepover = اصطلاح هست یعنی شب را در جایی گذراندن یا شب را در جایی خوابیدن مثال : Our daughter is having a sleepover for her friends tomor ...
Put your faith in = اصطلاح هست یعنی به کسی ایمان یا باور داشتن مثال: I’m afraid you’ve put your faith in the wrong person! متاسفانه به آدم اشتباهی ...
Break the ice = یعنی شکستن یخ ولی این یک اصطلاح هم هست به معنی اینکه روی آدم باز بشه و خجالت آدم بریزه مثال: She sent him a text message to break t ...
Hang in there ( phrase ) = یعنی تحمل کن، دوام بیار، مقاومت کن مثال: Their marriage was breaking apart, but they decided to hang in there and give ...
Let your guard down = اصطلاح هست یعنی انقدر جبهه نگیر، ریلکس باش مثال : He never lets his guard down because he trusts no one. او هیچوقت دست از جب ...
Raise the bar ( phrase ) = سطح یا لول را بالا بردن مثال: Why are you dating this guy Jessica? You’ve gotta raise the bar. جسیکا چرا با این یارو مل ...
reactive ( adj ) =واکنشی، واکنش پذیر، ناپایدار، واکنشگر/تهاجمی، مبارز، جنگجویانه، تحریک پذیر، زودرنج، حساس/منفعل، بی علاقه، دلسرد/تحریک شده، برانگیخت ...
reactively ( adv ) = از نظر واکنشی، به صورت واکنشی/به طور واکنش پذیر ، به طور ناپایدار ( در ترکیبات شیمیایی ) /به طور حساس، به طور تحریک پذیر، به صور ...
به طور مستمر، به صورت پیوسته، به صورت پیش فعال، به طور فعال، به نحو موثر مثال: These children are reactively aggressive, but not proactively aggres ...
به عنوان جواب، به نشانه پاسخ/با تاثر یا حساسیت
Get off your high horse = اصطلاح هست به معنی از خر شیطون بیا پایین ( همون معنی رو میده فقط بجای کلمه خر از کلمه اسب در این اصلاح استفاده میشه ) مثا ...
response ( noun ) = reaction ( noun ) به معناهای : واکنش، پاسخ، عکس العمل
reaction ( noun ) = واکنش، عکس العمل، انفعال، پاسخ/حساسیت نشان دادن ( به محصولات یا مواد خوراکی ) /فعل و انفعال ( در واکنش های شیمیایی ) / ( مخالفت ) ...
واکنش اولیه و غریزی ، عکس العمل غریزی مثال : My gut reaction to him wasn't good. واکنش اولیه ام به او، خوب نبود.
plenty ( noun ) = به اندازه کافی، بیش از حد نیاز، کافی، مقدار ( زیاد ) ، فراوان ، کٌلی، بسیاری Definition = به اندازه کافی یا بیش از اندازه کافی ، ی ...
plentifully ( adv ) = به وفور، به مقدار زیاد، به صورت فراوان ، به قدر کافی ، به مقدار مکفی ، به طور فزاینده، به طور قابل ملاحضه ای، کاملاً معانی دیگ ...
abundant ( adj ) = plentiful ( adj ) به معناهای : فراوان، سرشار، وافر، زیاد، پربار، پرمحصول
plentiful ( adj ) = فراوان، وافر، زیاد/، سرشار، مکفی، پربار، پرمحصول، پربار/متعدد Definition = اگر چیزی فراوان است ، مقدار زیادی از آن در دسترس می ...
placidly ( adv ) = با متانت، با ملایمت، به آرامی، با آرامش، با خونسردی Definition = به شیوه ای آرام/ examples: 1 - Eleanor smiled placidly. الینور ...
placid ( adj ) = آرام، خونسرد، متین، سر به راه، سر به زیر /کند ( از لحاظ جنبش و حرکت ) /ساکت و آرام Definition = داشتن ظاهر یا ویژگی های آرام/ متر ...
philanthropy ( noun ) = نیکوکاری، انسان دوستی، بشر دوستی، خیرخواهی /کمک مالی/ Definition = فعالیت کمک به فقرا ، به ویژه با دادن پول به آنها/واگذاری ...
philanthropist ( noun ) = خَیِر، نیکوکار، انسان هم نوع و بشردوست، خیرخواه Definition = شخصی که به فقرا کمک می کند ، به ویژه با دادن پول به آنها/کسی ...
humanitarian ( adj ) = philanthropic ( adj ) به معناهای : انسانی، انسان دوستانه، بشردوستانه، خیریه، نیکوکارانه
philanthropic ( adj ) = انسان دوستانه، بشر دوستانه، نوع دوستانه، خیریه، نیکوکارانه، خیرخواهانه Definition = کمک به مردم فقیر ، به ویژه با دادن پول ...
phenomenon ( noun ) = رویداد، پدیده، واقعه، رخداد/اسطوره ( شخص موفق و جزو نوادر ) /رویداد خارق العاده یا شگفت انگیز/ Definition = چیزی که وجود دارد ...
phenomenal ( adj ) = خارق العاده، فوق العاده، شگفت انگیز، چشمگیر، قابل توجه Definition = بسیار موفق یا خاص ، به ویژه به طرز شگفت انگیزی/به طور فواق ...
household name ( name ) = آدم معروف، برند معروف، اسم معروف، نام تجاری مشهور
phenomenally ( adv ) = به طرز خارق العاده، به طور چشمگیر، به طور قابل توجه، به طرز فوق العاده، به طرز شگفت آور Definition = بشدت، به ویژه به گونه ای ...
events ( noun ) = phenomena ( noun ) به معناهای : پدیده، رخداد، رویداد، حوادث، واقعه
phenomena ( noun ) = پدیده ، رویداد، رخداد، واقعه، اتفاق نکته: plural ( جمع ) کلمه phenomenon است. Definition = رویدادهای طبیعی یا حقایق ؛ اتفاقا ...
To be in safe hands = اصطلاح هست به معنی در امن و امان بودن مثال: With insurance, your home and your car are in safe hands با بیمه ، خانه و ماشین ...
Deep down inside = اصطلاح هست به معنی از اعماق وجود مثال: Although morty and Jessica aren’t together, deep down inside they love each other. اگر ...
Dont bite the hand that feeds you = ضرب المثل هست که معنی تحت الفظیش میشه دستی که بهت غذا میده را گاز نگیز و همان معنای نمک خوردن و نمک دون شکستن خود ...
In broad daylight = توی روز روشن مثال : He stole my car in broad daylight, I don’t know what to do! ماشین من را توی روز روشن دزدید، من نمی دونم چی ...
Face the music = معنی تحت الفظیش یعنی با موسیقی رو به شدن ولی این یک اصطلاح پرکاربرد هست یعنی باید پای عواقب کارت بمانی مثال: If you’ve done someth ...
At any cost = اصطلاح هست به معنی به هر قیمتی مثال: He wants to win at any cost او می خواهد به هر قیمتی برنده شود.
Lets get this over with = اصطلاح هست به معنی اینکه بیا قال قضیه رو بکنیم مثال: Let’s get this over with, I think we should talk face to face بیا ق ...
habit ( noun ) = pattern ( noun ) به معنای: الگو / در تعاریف مترادف این کلمه با pattern به گرایش یا تمرین ثابت یا منظم اشاره شده است. مثال : a ha ...
patterned ( adj ) = طراح دار، منقوش، پر نقش و نگار ، نقش و نگار دار Definition = با طراحی ساخته شده از خطوط ، اشکال یا رنگهای تکراری روی سطوح/ patt ...
pattern ( verb ) = الگو برداری کردن، بعنوان نمونه یاسرمشق بکاربردن/همتا بودن/طرح انداختن، نقش و نگار انداختن، منقوش کردن، رنگ و لعاب دادن، نقش و نگار ...
معنیش میشه : الگوی انتظار سقوط سهام Definition = وضعیتی که در آن فعالیت یا تغییر کمی وجود دارد و مردم تجارت نمی کنند ، پول خرج نمی کنند و غیره زیرا ...
pattern bargaining = چانه زنی نمونه، یک فرایند در روابط کار است ، جایی که اتحادیه کارگری از یک کارفرما حق جدید و برتر را به دست می آورد و سپس از این ...
pattern ( adj ) = طاسی ( نوعی ریزش موی سر ) /نمونه Definition = در ترکیبات برای اشاره به طوری که نوع خاصی از ریزش مو اتفاق می افتد و عمدتا در قسمت ...
pattern ( noun ) = طرح، نقش، الگو/نمونه، مدل، سرمشق/دستور العمل، طرح/طرح و نقش و مدل روی پارچه و لباس/روال، شیوه Definition = شیوه خاصی که در آن چیز ...
biased ( adj ) = partisan ( adj ) به معناهای : هواداری کورکورانه، حامی دو آتیشه، متعصب، جانب دار، مرید، طرفدار افراطی
partisan ( noun ) = طرفدار پرو پاقرص، پارتیزان، پیرو، متعصب، مرید، حامی دو آتیشه، فدایی، چریک / Definition = ( در کشوری که شکست خورده است ) یکی از ن ...
partisan ( adj ) = طرفدار سرسخت، متعصب، پارتیزانی، حامی، متعصب، متعصبانه، هوادار متعصب، حزبی، جانب دار Definition = از شخص ، اصل یا حزب سیاسی قوی حم ...
Stick to the plan = اصطلاح به معنی طبق برنامه پیش رفتن و برنامه را دنبال کردن مثال : The players must stick to the plan in order to win the match. ...
Pester ( verb ) = یعنی کسی را خیلی اذیت کردن یا به اصطلاح موی دماغ کسی شدن مثال : She has been pestered by reporters for days. روزهاست که توسط خبرن ...
یعنی : هیچ راهی برام باقی نگذاشتی مثال : I’m afraid I can’t live with you. You’ve left me no choice. من متاسفانه نمی توانم با تو زندگی کنم. هیچ را ...
3 تا از واژه های جایگزین پرکاربرد برای annoy و hurt به معنای اذیت کردن Molest ( verb ) = یعنی آزار و اذیت جنسی که مترادف با فعل abuse می باشد مثا ...
Cut a deal = اصطلاح هست به معنای معامله کردن مثال: Let’s cut a deal. If you do my homework, I’ll clean your room! بیا یک معامله کنیم. اگر تکالیف من ...
motion ( verb ) = اشاره کردن، به کسی با اشاره چیزی را فهماندن، با علامت دست یا سر اشاره کردن یا فهماندن، نشان دادن، با اشاره تعارف کردن Definition = ...
movement ( noun ) = motion ( noun ) به معناهای : تکان، حرکت، جنبش
motion ( noun ) = حرکت، تکان، جنبش، جٌم/مدفوع، ادرار ( به شکل مودبانه ) ، بیرونروی/پیشنهاد، درخواست، طرح، دادخواست/اشاره ( حرکت قسمتی از بدن ) / Def ...
gathering ( noun ) = دورهمی، گردهمایی، جلسه، اجماع، تجمع، انجمن، ملاقات، مجالس، اجتماع/جمع آوری، گردآوری/ Definition = یک مهمانی یا جلسه ای که بسیار ...
collect ( verb ) = gather ( verb ) به معناهای : گردآوری کردن، جمع آوری کردن، گرد آوردن، جمع کردن، گرد هم آمدن، جمع شدن
gather ( noun ) = چین، تا، پِلیسه ( در مورد لباس ) Definition = یک چین کوچک که به پارچه دوخته شده است:/ مثال: a skirt with gathers at the back = ی ...
gather ( verb ) = جمع آوری کردن، گردآوری کردن، جمع کردن، جمع و جور کردن/گرد هم آمدن، جمع شدن/چیدن ( برای جمع آوری میوه ها ) /باور کردن، درک کردن، فهم ...
Decrease ( verb ) = Decline ( verb ) به معناهای : کاهش یافتن، افت کردن، نزول یافتن، افول کردن، کاسته شدن، تقلیل یافتن Decrease ( noun ) = Decline ...
Decline ( Verb ) = کاهش یافتن، تنزل یافتن، افول کردن، رو به زوال رفتن/ تقلیل یافتن، کوچک شدن، کم شدن، کاسته شدن/رد کردن، قبول نکردن، امتناع کردن، نپذ ...
decline ( noun ) = تنزل، نزول، کاهش، افول، انحطاط، زوال، تحلیل، تضعیف، اٌفت Definition = وقتی چیزی از نظر مقدار ، اهمیت ، کیفیت یا قدرت کمتر می شود/ ...
simplify ( verb ) = streamline ( verb ) به معناهای : ساده تر کردن، کارآمد تر کردن، بهینه کردن، تسهیل کردن، آسان کردن
streamlined ( adj ) = آئرودینامیک ( در خصوص بدنه هواپیما و خودرو ) ، بادشکن، آبشکن، دوکی شکل، آب گریز ( در مورد بدن حیوانات آبزی مانند کوسه و دلفین ی ...
به شکلی از بدن گفته می شود که مقاومت را هنگام حرکت کاهش می دهد. . . . بدنهای صیقلی اغلب دوکی شکل دارند. برخی از حیوانات مانند کوسه ها و دلفین ها به گ ...
کاربرد صفت bored به معنای کسل صفت bored به معنای کسل، به افرادی اطلاق می شود که خسته و کسل هستند چون علاقه خود را به چیزی از دست داده اند یا اینکه به ...
streamline ( verb ) = بدنه ( هواپیما، ماشین و موتور و . . . . . ) آیرودینامیک کردن یا به اصلاح هوا/آب لغز کردن ( اصطلاحی است که در طراحی بدنه وسایل ن ...
portrayal ( noun ) = بازی کردن در نقش، عمل به تصویر کشیدن چیزی/بازنمودبازتاب، تجسم، تصویر، تصویرسازی/توصیف، وصف، شرح، نمایش/ Definition = روشی که کس ...
depict ( verb ) = portray ( verb ) به معناهای : به تصویر کشیدن، مجسم کردن، توصیف کردن، نشان دادن، ترسیم کردن
portray ( verb ) = در نقش کسی ظاهر شدن، نقش کسی را بازی کردن/به تصویر کشیدن، مجسم کردن، نشان دادن، توصیف کردن/چهر ه کشیدن، پرتره کشیدن/ Definition ...
passage ( noun ) = راه، راهرو، گذرگاه، معبر، محل گذر/پاساژ/متن/مجرا ( بدن ) /پروسه تصویب، ( در مورد لایحه قانونی ) /سفر دریایی، سفر کشتی، مسافرت، بلی ...
اصطلاح قدیمی یعنی: به جای پرداخت بلیط در طول سفر ، در کشتی کار کنید
passable ( adj ) = قابل گذر، قابل عبور، قابل تردد/نسبتاً خوب، قابل قبول، در حدقابل قبول، پاس کردنی، مقبول Definition = امکان ادامه سفر/رضایت بخش اما ...
( Pass the buck ( ( idiom = اصطلاح هست یعنی مسئولیت یا قصور و کوتاهی را گردن دیگران انداختن، کاسه و کوزه ها را سرکسی شکستن، از زیر مسئولیت شانه خالی ...
Totally worth it = اصطلاح هست یعنی کاملاً ارزششو داشت مثال : I’ve been waiting for you for ages , but totally worth it. Now, I won’t let you go مد ...
approve ( verb ) = pass ( verb ) به معناهای :تصویب کردن، تایید کردن، قبول کردن، موافقت کردن
pass ( noun ) = کارت، بلیط، جواز ورود، گذرنامه/مسیر، جاده، گذرگاه، باریکه/عبور، گذر/قبولی، موفقیت/پیشنهاد جنسی/تلاش، سعی/بعدی، سوال بعد/ examples: ...
pass ( verb ) = با موفقیت گذارندن، پاس کردن/گذشتن، عبور کردن، سپری شدن/دادن، انتقال دادن/تصویب کردن، تصویب شدن/پاس دادن/سبقت گرفتن، جلو زدن، رد شدن/ع ...
Part ( noun ) = بخشی یا قسمتی از چیزی/بخش، قسمت، جزو/عضو/قطعه، تکه، جزء/اندام، عضو/ناحیه، منطقه/حوالی، دور و بر، اطراف/نقش ( مثل یک بازیگر و یا نقش ف ...
اسم part در مفهوم "بخش" و "قسمت". این اسم به طور کلی به معنای بخش و یا قسمتی از یک چیز یا انسان است که در ترکیب با دیگر بخش ها یک کل را می سازد. - ...
partial ( adj ) = جزئی، مختصر، نصفه و نیمه، ناقص، بخشی ، قسمتی، نسبی/طرفداری یا حامی یک جانبه/مایل، علاقه مند، راغب، مشتاق/ Definition = نه کاملاً/ت ...
Partly ( adv ) = تا حدی، بخشی از، تا اندازه ای، اندکی، نسبتاً examples : 1 - The house is partly owned by her father. بخشی از خانه متعلق به پدرش ا ...
somewhat ( adv ) = partially ( adv ) به معناهای : تا حدی، تقریباً، نسبتاً، تا حدودی، تا اندازه ای
partially ( adv ) = به طور نسبی، تا اندازه ای، نسبتاً، تا حدودی، تا حدی، تقریباً ، اندکی معانی دیگر >>>> قسمتی، بخشی ، به صورت جزئی Definition = نه ...
conquer ( verb ) = overcome ( verb ) به معناهای : غلبه کردن، چیره شدن، شکست دادن، مغلوب کردن، فایق آمدن، پیروز شدن
overcome ( verb ) = غلبه کردن، چیره شدن، مستولی شدن، غالب آمدن، فایق آمدن، مسلط شدن، مغلوب کردن، شکست دادن، از پس کسی یا چیزی بر آمدن، برنده شدن، تحت ...
bizarre ( adj ) = outlandish ( adj ) به معناهای : عجیب و غریب، غیر عادی، غیر معمول، نامتعارف
outlandishly ( adv ) = به طرز عجیب و غریب ، به طور غیر عادی، به طور نا متعارف ، به طور غیر معمول Definition = به طوری عجیب و غیرمعمول و پذیرفتن یا ...
It’s your call = اصطلاح هست یعنی تصمیم با خودته مثال: I don’t really know what to have for dinner. It’s your call من واقعا نمی دونم که برای شام چی ...
i've choosen to move on and accept that it is what it is تصمیم گرفتم راهم را ادامه بدم و بپذیرم همینی که هست و کاریش نمیشه کرد it is what it is = ه ...
outlandish ( adj ) = عجیب و غریب، نا متعارف، غیر عادی Definition = عجیب و غیرمعمول و دشوار است برای قبول یا دوست داشتن/غیر متعارف و غیر معمول/ مترا ...
omission ( noun ) = حذف، جاافتادگی، غفلت، فروگذاری، از قلم افتادگی Definition = واقعیت نادیده گرفتن چیزی که باید در آن گنجانده شده باشد ، یا چیزی ک ...
omitted ( adj ) = حذف شده، از قلم افتاده/لغو شده، ناتمام، نادیده گرفته شده/حواس پرت، شیفته، فراموشکار/فقدان، کمبود/ Definition = مستثنی یا کنار گذاش ...
neglect ( verb ) = omit ( verb ) به معناهای : حذف کردن، از قلم انداختن، نادیده گرفتن، کوتاهی کردن، غفلت کردن، فراموش کردن، کنار گذاشتن
omit ( verb ) = حذف کردن، از قلم انداختن، نادیده گرفتن، ذکر نکردن، جا انداختن، کوتاهی کردن، قصور کردن، غفلت کردن، به فراموشی سپردن، کنار گذاشتن Def ...
obsolescence ( noun ) = کهنگی، منسوخی، از رواج افتادگی، از رده خارج، فرسودگی Definition = ویژگی منسوخ شدن/روند یا واقعیت تبدیل شدن به دمودگی و مدتی ...
outdated ( adj ) = obsolete ( adj ) به معناهای : از کار افتاده، منسوخ، قدیمی، بلااستفاده، از زده خارج
obsolete ( adj ) = ازکار افتاده، منسوخ، {مهجور به معنای پرت و دور از ذهن ( بخصوص برای واژگان ) }، از رده خارج ، قدیمی، بلااستفاده، بی کاربرد Defini ...
nonetheless ( adv, conjunction ) = nevertheless ( adv, conjunction ) به معناهای : با این حال، با این همه، با این وجود
nevertheless ( conjunction ) = با این وجود، با این حال، با این همه Definition = با وجود اینکه ؛ علی رغم واقعیتی که شما به آن اشاره کردید/ مترادف ب ...
narrator ( noun ) = راوی، گوینده داستان، نقال، داستانسرا، داستانپرداز Definition = شخصیتی که به شما می گوید در یک کتاب یا فیلم چه اتفاقی می افتد/شخص ...
narration ( noun ) = روایت، گویندگی، توصیف، نقل، حکایت، روایت معانی دیگر>>> شرح جزئیات Definition = عمل قصه گفتن/شرح گفتاری از وقایع ارائه شده در طو ...
narrative ( adj ) = داستانی، روایتی، داستان گونه معانی دیگر>>> من در آوردی Definition = تعریف یک داستان یا توصیف یک سری از وقایع/ a narrative poem ...
relate ( verb ) = narrate ( verb ) به معناهای: روایت کردن، نقل کردن، داستان سرایی کردن، شرح دادن، نقل کردن
narrate ( verb ) = شرح دادن یا ارائه کردن به صورت شفاهی یا مکتوب ، نقل کردن، روایت کردن، داستان گویی کردن، صدا پیشگی کردن، نقل کردن معانی دیگر >>>> ...
innovation ( noun ) = نوآوری، ابداع، ابتکار، اختراع، خلاقیت، ایده جدید، شیوه نوین، روش ابداعی جدید Definition = ( استفاده از ) ایده یا روش جدید/اید ...
اصطلاح هست زمانی یک نفر در یک بازی یا کار سختی انجام داده باشه و بعد بهش بگیم این حقت هست که یک جایزه بگیری و لایقش هستی مثال With all the hardship ...
اصطلاح هست یعنی : موضوع را نگرفتی، دوزاریت نیافتاد
اصطلاح هست به معنای اینکه حق با طرف است یا اینکه طرف خیلی هم بی ربط نمی گه مثال : 1 - You got a point خیلی هم بی ربط نمی گی ( راست میگی، حق داری ) ...
اصطلاح هست به معنای اینکه : بخاطر حفظ جونت فرار کن و زندگیت را نجات بده. مثال: Oh my god he’s coming!! Run for your life!! اوه خدای من اون داره می ...
به معنای: رحم کردن مثال : he showed no mercy to his enemies او به دشمنانش هیچ رحمی نکرد.
اصطلاح هست به معنی کسی را قال گذاشتن یا کسی را دست به سر کردن یا سر کار گذاشتن یا پیچاندن
اصطلاح هست یعنی : کسی را قال گذاشتن، کسی را سر کار گذاشتن معادل دیگر : to ditch somebody ��� دست به سر کردن کسی، سر کار گذاشتن کسی
اصطلاح هست به معنای کمک کردن ( معادل Help ) مثال: italian people are always wiling to lend a hand. مردم ایتالیا همیشه مایل هستند که کمک کنند
Ruse ( noun ) = حیله٬ حقه، نیرنگ، دسیسه مثال: It was just a ruse to distract her while his partner took the money. این فقط یک حقه بود تا وقتی دوس ...
Deign ( verb ) = لطف کردن، محبت کردن مثال: If she deigns to reply to my letter, I'll be extremely surprised. اگر او محبت کند و به نامه ام پاسخ دهد ...
اصطلاح هست یعنی: از کاه، کوه ساختن!
اصطلاح هست یعنی منظورم رو اشتباه برداشت نکنی مثال Don’t take this the wrong way!, but you shouldn’t wear that dress for tonight’s party منظورم را ا ...
سه تا اصطلاح و جایگزین برای I am busy به معناهای >>>>درگیر بودن، وقت نداشتن، پر بودن مشغله کاری i have got a lot on my plate = اصلاح هست: معنی تحت ا ...
I am tied up = اصطلاح هست که معنای تحت الفظیش یعنی دست و بالت بستست و معنای دقیقش اینه که انقدر کار و مسئولیت داری و سرت شلوغ هست که دستت جایی گیره و ...
I am up to my ears = اصلاح هست که معنی تحت الفظیش یعنی تا زیر گوشم پره و معنای آن یعنی سرم خیلی شلوغ هست مثال: jack doesn’t have any time to watch ...
اصلاح هست: معنی تحت الفظیش اینه که چیزهای زیادی در بشقاب من هست ولی معنای این اصلاح به معنای i am busy هست یعنی سرم خیلی شلوغه و وقت چیزی را ندارم ( ...
innovator ( noun ) = مبتکر، نوآور، خلاق، ابداع کننده Definition = کسی که تغییرات و ایده های جدید را معرفی می کند/شخصی که طرح ، محصول و غیره جدیدی ر ...
creative ( adj ) = innovative ( adj ) به معناهای : خلاقانه، مبتکرانه، ابتکاری، ابداعی، نوآورانه
innovative ( adj ) = ابداعی، ابتکاری، خلاقانه، جدید، بدیع، نو ، مبتکرانه، نوآورانه Definition = با استفاده از روش ها یا ایده های جدید/ ( از ایده ها ...
initiative ( noun ) = ابتکار، خلاقیت، طرح جدید، برنامه، رویکرد معانی دیگر ������� قوه ابتکار عمل، حق قانون گذاری عمومی، قدرت تصمیم گیری، همراه با حر ...
طبق قوه ابتکار عمل خودت ، طبق قدرت تصمیم گیری خودت Definition = اگر کاری را با ابتکار عمل شخصی خود انجام دهید ، آن را برنامه ریزی کرده و تصمیم دارید ...
استعدادی را نابود ساختن، استعدادی را سرکوب کردن
initiation ( noun ) = پذیرش، راه اندازی، آغاز ( به صورت رسمی ) ، اقامه ، آشناسازی، آشناییت Definition = موقعیتی که چیزی شروع می شود/موقعیتی که کسی ب ...
initiated ( adj ) = آغاز شده، شروع شده، راه اندازی شده، معرفی شده، درج شده، پذیرفته شده، تایید شده معانی دیگر >>>>> پرورش یافته، باتجربه ، امتحان شد ...
فعالیت های راه اندازی شده، فعالیت های آغاز شده
launch ( verb ) = initiate ( verb ) به معناهای : شروع کردن، آغاز کردن، به اجرا در آوردن، به راه انداختن، به جریان در آوردن
initiate ( verb ) = شروع کردن، آغاز کردن، افتتاح کردن، راه انداختن، به جریان انداختن، به اجرا درآوردن، آشنا ساختن معانی دیگر >>>> کسی را با چیزی یا م ...
اصطلاح هست به معنی : تا بوق سگ کار کردن
indifference ( noun ) = بی اعتنایی، بی تفاوتی، بی علاقگی، بی اهمیتی، خونسردی، سهل انگاری، بی توجهی Definition = عدم علاقه به کسی یا چیزی/ویژگی بی تو ...
indifferent ( adj ) = بی تفاوت، بی اعتنا، بی علاقه، بی توجه، بی احساس، بی ملاحضه، خونسرد، بی انگیزه معانی دیگر >>>>> متوسط، معمولی ( به لحاظ کیفیت یا ...
disguised ( adj ) = تغییر شکل داده شده در پوشش ( مخفی شده ) ، پنهان شده، پوشیده، مخفی ، پوشیده در لباس مبدل، غیر واقعی Definition = داشتن ظاهری که ش ...
conceal ( verb ) = disguise ( verb ) به معناهای: مخفی کردن، پنهان کردن، بروز ندادن، کتمان کردن، لاپوشونی کردن
disguise ( verb ) = چهره یا قیافه را تغییر دادن، صدا را تغییر دادن، عوض کردن، طور دیگری نشان دادن/بروز ندادن، کتمان کردن، پنهان کردن، مخفی کردن، لاپو ...
تغییر قیافه ناشیانه ( که زود لو می رود )
accentuation ( noun ) = تاکید، اهمیت، برجسته سازی، تکیه گذاری، مورد توجه، تکیه Definition = عمل تأکید بر ویژگی خاص چیزی یا قابل توجهتر نشان دادن چیز ...
accentuated ( adj ) >>>> برجسته ( اگر به صورت صفت در جمله به کار بیاد ) examples: 1 - These differences are likely to be accentuated when some coun ...
accentuate ( verb ) = برجسته کردن، اهمیت دادن، مورد تاکید قرار دادن، مشخص تر کردن، نمایان تر کردن، با تکیه ادا کردن Definition = برای تأکید بر ویژگ ...
اصطلاح هست به معنی : یه چیز جالب، یه چیز باحال مثال: I really like this feature on the new tv. it's really a nice touch خیلی از این ویژگی تلویزیون ج ...
اصطلاح هست یعنی کسی را تحت نظر گرفتن به شکلی که تهدیدآمیز و آزار دهنده باشه مثال: she was stalked by an obsessed fan او توسط یکی از هوادارانش ( تح ...
اصطلاح هست به معنی : لیست کارهایی که قبل از مردن می خوای انجام بدی مثال : going to paris is one of the things on my bucket list رفتن به پاریس یکی ا ...
variability ( noun ) = تنوع، تغییرپذیری، قابلیت تغییر، بی ثباتی، ناپایداری Definition = ویژگی یا واقعیت متغیر بودن ( = احتمالاً اغلب تغییر می کند ) ...
variation ( noun ) = اختلاف/تغییر، نوسان، گوناگونی/گونه، نوع، شکل/موسیقی واریاسیون ( تکرار یک ملودی ساده به صورت متفاوت و پیچیده ) / Definition = تغ ...
variety ( noun ) = تنوع، گستره، طیف، گوناگونی معانی دیگر ����� نوع، جور، گونه، مدل/واریته ( نوعی سرگرمی تلویزیونی یا تاتر شامل آواز ، رقص و طنزو شعب ...
variant ( noun ) = نوع ( متفاوت ) ، گونه، شکل معانی دیگر ��� داستان ( روایت ) ، نسخه بدل، نوع دیگر Definition = چیزی که کمی متفاوت از سایر موارد مش ...
vary ( verb ) = متفاوت بودن، فرق داشتن، اختلاف داشتن، تفاوت داشتن، کم و زیاد کردن/تنوع دادن، تغییر دادن/تغییر کردن، عوض شدن/متنوع بودن، تنوع داشتن/تب ...
various ( adj ) = گوناگون، متنوع، مختلف، جورواجور، متفاوت/متعدد، چندین، سایر معانی دیگر >> انواع Various styles of kitchen furniture = انواع سبک ها ...
تحت نامهای مختلف
بار و بندیل
در چندین مرتبه، در چندین نوبت
variable ( adj ) = متغیر، ناپایدار، بی ثبات، نامنظم/قابل تغییر، تغییر پذیر Definition = غالبا در حال تغییر است/به احتمال زیاد تغییر می کند ، یا تغی ...
variably ( adv ) = با تغییر، با تنوع، به طور متغیر ، به طور متنوع، به طور گوناگون، به صورت مختلف examples: 1 - Microscopically, variably sized cyst ...
diverse ( adj ) = varied ( adj ) به معناهای : گوناگون، مختلف، متفاوت، جورواجور، متنوع
varied ( adj= گوناگون، مختلف، متفاوت ( به لحاظ نوع ) ، جورواجور، متنوع Definition = شامل یا متغیر بین چندین چیز یا نوع مختلف/داشتن یا نشان دادن انو ...
biased ( adj ) = مغرض، مغرضانه، متعصبانه، ، غرض ورزانه/متمایل، مستعد، سوگیرانه، جانبدارانه
objective ( adj ) = unbiased ( adj ) به معناهای : بی طرف، بی غرض، عاری از تعصب، منصفانه
unbiased ( adj ) = بی طرف، بی غرض، منصف، بی طرفانه، منصفانه، بی غرضانه ، عاری از تعصب Definition = قادر به قضاوت عادلانه هستید زیرا تحت تأثیر نظرات ...
معنی دیگر generate >>>>> زاییده شدن یا نشئت گرفتن یا ناشی شدن مثال : Hatred generated by racial prejudice نفرتی که زاییده ( ناشی از ) تعصب نژادی ا ...
generate ( verb ) = trigger ( verb ) به معناهای: موجب شدن، سبب شدن، به راه انداختن، به کار انداختن
triggered ( adj ) = تحریک ، تحریک شدگی، حالت جنون و حس عصبانیت شدید و بر آشفتگی، به هم ریختگی ( اعصاب ) ، برافروختگی Definition = یک واکنش شدید احس ...
trigger ( noun ) = ماشه، علت، سبب، موجب، محرک، مسبب معانی دیگر: تلنگر ( در دیکشنری روانشناسی ) ، ضامن، اهرم، چاشنی/جرقه، آغازگر، عامل/ Definition = ...
alter ( verb ) = transfrom ( verb ) به معناهای : تغییر شکل دادن، عوض شدن، تبدیل شدن، دگرگون شدن
transformer ( noun ) = مبدل ( جریان برق ) ، ترانسفورماتور، ترانس Definition =دستگاهی که ولتاژ یا ویژگی دیگر انرژی الکتریکی را هنگام حرکت از یک مدار ...
transformation ( noun ) = تغییر شکل، دگرگونی، تبدیل، تحول، استحاله Definition = یک تغییر کامل در ظاهر یا ماهیت چیزی یا کسی/ examples: 1 - the stud ...
transform ( verb ) = دگرگون کردن، تغییر شکل دادن، عوض شدن، تبدیل شدن، تبدیل کردن، متحول شدن Definition = برای تغییر کامل ظاهر یا ماهیت چیزی یا شخصی ...
see myself out ( phrasal verb ) = یعنی خودم راه بیرون را بلدم مثال: . you don't need to come along. i'll see myself out نمی خواد همراهم بیاید، خودم ...
it was hard to keep a straight face with everyone else laughing خیلی سخت بود وقتی همه داشتند می خندیدند صورتم را جدی نشان بدم و نخندم keep a straigh ...
we don't have much time. let's grab a quick bite وقت زیادی نداریم. بیا سریع یه چیزی بخوریم ( یه چیزی به بدن بزنیم ) grab a bite اصطلاح هست به معنا ...
اصطلاح هست به معنای سر عقل آمدن مثال: . come to your senses jessica!you can't marry morty! جسیکا سر عقل بیا!تو نمی تونی با مورتی ازدواج کنی.
کور کردن اشتها مثال: i won't have any chocolate before main course. it 'll spoil my appetite قبل از غذای اصلی شکلات نمی خورم چون اشتهام را کور می ...
اصطلاح هست یعنی از تصمیم خودت برگرد یا به عبارتی حرف خودت رو پس بگیر نکته:reverse یک کلمه پرکاربرد هست، به معنای اینکه یک تصمیم یا فرآیندی رو بگردان ...
دقیقاً جلوی چشم ها مثال: she passed away before my very eyes. i could'nt do anything for her او دقیقاً جلوی چشمهام درگذشت. من هیچ کاری نتونستم برا ...
به دردسر افتادن مثال: . if you do as i say , i don't think you'll run into any trouble اگر همین کاری که می گم را بکنی فکر نمی کنم به دردسر بیافتی.
پای من رو وسط نکش
وقتی از حال میری و همه چی برات تیره و تار میشه مثال: he can't drive beacause he suffers from blackout او نمی تواند رانندگی کند زیرا مشکل از حال رفتگ ...
suspicion ( noun ) = شک، سوء ظن، شایبه، شبهه، ظن، گمان Definition = اعتقاد یا نظری که ممکن است چیزی درست باشد/ to have suspicion about something o ...
suspected ( adj ) = مظنون، مشکوک، مورد تردید، متهم، احتمالی، مفروض، انگاشتی معانی دیگر= نامعلوم ، مبهم ، غیر قابل اعتماد، غیر قطعی مترادف= doubtful ...
speculate ( verb ) = suspect ( verb ) به معناهای: حدس زدن، گمان کردن، پنداشتن، شک داشتن
suspect ( verb ) =مشکوک بودن، شک داشتن، حدس زدن، بو بردن، گمان کردن، مظنون شدن معانی دیگر: پنداشتن Definition = فکر کردن یا باور کردن چیزی درست یا م ...
relationship ( noun ) = رابطه، نسبت، روابط، ربط، ارتباط to be in a relationship = در یک رابطه بودن ( باکسی ) Examples: 1 - The relationship betw ...
relation ( noun ) = رابطه، ارتباط، نسبت، ربط، بستگی/فامیل، خویشاوند exmaples: 1 - There was little relation between the book and the movie. ارتباط ...
communicate ( verb ) = relate ( verb ) به معناهای : ارتباط برقرار کردن، بازگو کردن، مرتبط کردن، ربط دادن، بیان کردن
related ( adj ) = /خویشاوند، فامیل/مرتبط، مربوط، مربوطه/ examples: 1 - Of course Elise and Linda are related to each other. البته الیز و لیندا با ...
relate ( verb ) = /نقل کردن، شرح دادن، روایت کردن، آوردن، بازگو کردن، نقل قول کردن، حکایت از این داشتن/مرتبط کردن، ربط دادن، مربوط کردن، ارتباط دادن/ ...
resistance ( noun ) = opposition ( noun ) به معناهای : مخالفت، تقابل، تعارض، تضاد
oppose ( verb ) =مخالفت کردن، ضدیت کردن، مقابله کردن، اعتراض کردن بر ، در افتادن Definition = مخالفت با چیزی یا کسی ، اغلب با صحبت کردن یا مبارزه با ...
مخالف ، در گیر مثال: The opposing sides failed to reach agreement today. طرفین مخالف امروز نتوانستند به توافق برسند.
as opposed to = rather than به معنای : بر خلاف، علیرغم، به جای، به جای آنکه، در عوض مثال : I'd prefer to go in May, as opposed to September. ترج ...
opposition ( noun ) = مخالفت، ضدیت، تضاد، تعارض، تقابل، تضاد، اپوزیسیون، حزب مخالف، گروه مخالف معانی دیگر= حریف ( تیم یا شخصی که در یک رقابت ورزشی ...
original ( adj ) = novel ( adj ) به معناهای : ابتکاری، نوپا، جدید، نوین، نوظهور
novel ( adj ) = نوپا، جدید، نوین، تازه، نو، بدیع، نو، ابداعی، ابتکاری، نوظهور معانی دیگر >>>> {ناشناخته، متمایز، غیر متعارف، ابتکاری ( جالب جدید یا ...
churns out ( verb ) = تولید کردن در تیراژ بالا، سریع تولید کردن ( به مقدار زیاد ) ، عرضه کردن ( به مقدار زیاد ) Definition = برای تولید یا عرضه چیز ...
concept ( noun ) = notion ( noun ) = impression ( noun ) به معناهای: مفهوم، خیال، عقیده کلی، تصور، باور، نظر
nip and tuck ( noun ) =جراحی پلاستیک صورت جراحی صورت ( برای زیبایی ) مثال : Lots of exercise keeps her in shape and the nip and tuck helps. ورزش ...
notion ( noun ) = عقیده کلی، باور، تصور، نظر، فکر، مفهوم، ذهنیت معانی دیگر >>>> {احساس، حدس، گمان، فرضیه، ظن ( برداشت یا احساس شهودی درباره چیزی ) ...
norm ( noun ) = عرف، رسم، معیار، میانگین، حد متوسط، قاعده، عادی Definition = یک استاندارد پذیرفته شده یا روشی برای رفتار یا انجام کارهایی که اکثر مر ...
normalization ( noun ) =عادی سازی معانی دیگر:::::متعارف سازی، استانداراد سازی، قانونمندسازی، منظم سازی، ثبات بخشی مثال : 1 - the new treaty lead ...
normalize ( verb ) = به حالت عادی در آوردن، عادی کردن، به حالت طبیعی برگرداندن، متعادل کردن، عادی ساختن، تحت قانون و قاعده در آوردن، عادی سازی روابط ...
typically ( adv ) = normally ( adv ) به معناهای : معمولاٌ، عموماً، به طور عادی، به طور طبیعی
normally ( adv ) = معمولاً، قاعدتاً، طبیعتاً، به طور عادی، به طور معمول، به طور طبیعی exmaples : 1 - It is normally quite cold this time of the y ...
investigator ( noun ) = بازجو، بازپرس، بازرس، کارگاه، کاوشگر ، محقق معانی دیگر>>>>> {جاسوس، مخبر ( استخدام توسط دولت یا سازمان برای بدست آوردن اطلاع ...
normal ( adj ) = معمول، معمولی، نرمال، استاندارد، طبیعی، عادی، متوسط معانی دیگر :::: {معتدل، منطقی، معقول، سلیم، متعادل، مستدل ( داشتن توانایی های ...
investigate ( verb ) = بررسی کردن، تحقیق کردن، بازرسی کردن ، تفتیش کردن، کند و کاو کردن معانی دیگر>>>>{بازجویی کردن، رسیدگی کردن، کاوش کردن ( برای ...
investigate a crime ( phrase ) = جرمی را تحت بررسی قرار دادن، به جرمی رسیدگی کردن، درباره جرمی تحقیق کردن
investigative ( adj ) = جستجوگرانه، تحقیقاتی، اکتشافی، تفتیشی، تحقیقی، بررسی کننده، پژوهشی معانی دیگر>>>>{تفسیری، توجیهی ( مطالعه یا نظریه مربوط به ...
Accepting ( verb ) = پذیرفتن، قبول کردن examples : 1. i'd hesitate before Accepting that offer من قبل از قبول این پیشنهاد تامل می کنم 2. he lower ...
acclamation ( noun ) = تشویق، تحسین، تجلیل، رای شفاهی ( با کف زدن و تشویق بدون شمارش آرا ) examples: 1. George Berthe was elected by acclamation ...
acceptably ( adv ) = به طرز قابل قبول، به طور قابل قبولی exampels : 1. The science can therefore only progress by building models, which, if acc ...
probe ( noun ) = investigation ( noun ) به معناهای: تحقیق، کند و کاو، بررسی، کاوش، وارسی
investigation ( noun ) = تحقیق، تفحص، رسیدگی، وارسی، بررسی، کند و کاو، بازرسی، بازجویی، پیگیری، کاوش معانی دیگر >>> {معاینه، پژوهش، آزمایش }، {تعمق، ...
fabrication ( noun ) = دروغ، کذب، جعل معانی دیگر >>>{بافت، الیاف ( در مورد تنیده شدن ) }، {توجیه، بهانه ( در رابطه با تقصیر یا تخلف ) }، {تزویر، دسی ...
fabricated ( adj ) = ساختگی، جعلی، تقلبی، من در آوردی، فِیک، دروغین معانی دیگر>>>{قالب گیری شده، چکش خورده ( در مورد فلزات ) } Definition = ساخته ی ...
invent ( verb ) = fabricate ( verb ) به معناهای: ابداع کردن، از خود ساختن، سر هم کردن، به هم بافتن، جعل کردن
fabricate ( verb ) = ساختن، سر هم کردن، به هم بافتن ، از خود در آوردن، جعل کردن، ساختگی بودن، دروغ بافی کردن Definition = برای سر هم کردن یا اسمبل ک ...
evolution ( noun ) = تکامل، تحول، سیر تکاملی، فرگشت، توسعه، سیر تحول معانی دیگر >>>>{تکامل تدریجی، سیر تدریجی ( فرایندی که به موجب آن موجودات زنده ا ...
develop ( verb ) = evolve ( verb ) به معناهای : توسعه یافتن، پرورش دادن، گسترش دادن، تکامل یافتن، متحول کردن
evolve ( verb ) = تکامل یافتن، تحول یافتن، متحول شدن، توسعه یافتن، پیشرفت کردن، پرورش دادن، گسترش دادن معانی دیگر ���{تخلیه کردن یا شدن، انتشار یاف ...
cohesion ( noun ) = همبستگی، انسجام، پیوستگی، چسبندگی معانی دیگر >>>> {وحدت، اتحاد ( پیوند اتحاد یا توافق بین افراد یا گروه ها ) }، {استحکام ( حالت ...
cohesive ( adj ) = منسجم، یکپارچه، هماهنگ، چسبنده، چسبناک، سازمان یافته، ساختار یافته، متحد الشکل، متفق القول، متحد، همبستگی، همبسته معانی دیگر ��� ...
coherence ( noun ) = {تقارن، تناسب، هماهنگی، همخوانی، مطابقت ( چیدمان هماهنگ قطعات مختلف ) }، {عقلانیت، منطق، معقولیت ( منطقی یا معقول بودن ) }، {ساز ...
cohere ( verb ) = {یکی کردن، ادغام کردن، یکی شدن، به هم پیوستن، متحد شدن، انسجام یافتن ( برای تشکیل یک واحد کلی ) }، {همکاری کردن، ملحق شدن، متحد شدن ...
coherently ( adv ) = به طور منسجم، به طور منطقی، به طور معقول، به صورت شیوا، به طور قابل فهم، به طور هماهنگ، به طور سازگار، به طور یکپارچه، به طور یک ...
logical ( adj ) = coherent ( adj ) به معناهای : منطقی، معقول، عقلانی، هماهنگ، منسجم ( دارای ارتباط منطقی )
coherent ( adj ) = {منطقی، معقول، قابل درک، قابل فهم ( از لحاظ نشان دادن یا مبتنی بر عقل سلیم ، منطق یا عقلانیت ) }، {قادر به تکلم، بیان سلیس، بیان ش ...
antique ( noun ) = عتیقه یا آنتیک، گنجینه، میراث معانی دیگر >>> {شخص یا فرد قدیمی مسلک یا کهنه پرست و عقب مانده}، {ارزشمند، مایملک، دارائی ( با ارزش ...
old fashioned ( adj ) = antiquated ( adj ) به معناهای : منسوخ شده، از کار افتاده، از مد افتاده، قدیمی، کهنه
antiquated ( adj ) ={ کهنه شده، قدیمی، از مد افتاده، منسوخ شده، ما قبل تاریخ ، عتیقه ( بسیار قدیمی ، معمولاً مربوط به یک دوره یا دوره گذشته ) }، {مبت ...
swiftness ( noun ) ={ذکاوت، فرزی، چلاکی، تندی، چابکی، سرعت، شتاب ( در مورد حرکت با سرعت بالا ) }، {فوریت، بی درنگی، سریع العملی ( در رابطه با عدم تاخ ...
swiftly ( adv ) = به سرعت، فوراً، به تندی، با شتاب، با عجله، سریعاً معانی دیگر >>>> مشتاقانه، با شوق و ذوق، با اشتیاق، سراسیمه، بدون درنگ، شتابان، ب ...
fast ( adj ) = swift ( adj ) به معناهای: تند، سریع، فرز، چابک
swift ( adj ) = تند، فرز، سریع، تیزپا، تندرو، چابک، چالاک، تیز و بز، آنی، برق آسا، ضرب العجل، بی درنگ، بی محابا، فلفور Definition = سریع یا سریع در ...
steadiness ( noun ) = پیوستگی، یکنواختی، پایداری، سعی و کوشش، ثبات، پا بر جایی، ماندگاری، استواری، تداوم، استحکام، تغییر ناپذیری، تعادل معانی دیگر>> ...
معانی دیگر >>>> مرتباً، همواره examples : 1 - Prices have risen steadily over the last two decades. طی دو دهه گذشته قیمت ها مرتباً ( به طور پیوست ...
constant ( adj ) = steady ( adj ) معناهای دیگر >>>> تزلزل ناپذیر، محکم، قرص، پابرجا، ثابت قدم، منظم
steady ( adj ) = ثابت، پیوسته، مداوم، استوار، تزلزل ناپذیر، پایدار، یکنواخت، ثابت قدم، همیشگی، قرص، با ثبات، پی در پی، راسخ، محکم، پابرجا، ماندگار ، ...
go steady ( verb ) = رابطه پایدار و طولانی داشتن، ثابت قدم بودن Definition = برای مدت طولانی با یک نفر رابطه عاشقانه داشته باشید/ example: She's ...
steady job/work = کار ثابت، شغل دائمی Definition =کاری که احتمالاً برای مدت طولانی ادامه دارد و به طور منظم برای آن حقوق دریافت خواهید کرد example: ...
robustness ( noun ) = {سلامتی، نشاط، تندرستی ( در مورد ویژگی یا وضعیت سلامتی ) }، {سرزندگی، خوش بنیگی، پر شوری ( در رابطه با داشتن انرژی یا فعالیت فر ...
robustly ( adv ) = به شدت، به طور مصمم، به طور مستحکم، با قدرت معانی دیگر:{قاطعانه، قدرتمندانه، با شوق و ذوق، جسورانه ( از نظر قدرت جسمی، تلاش و انر ...
energetic ( adj ) = robust ( adj ) به معناهای: نیرومند، پرانرژی، پر جوش و خروش
robust ( adj ) = نیرومند، مستحکم، قوی، پرانرژی، ستبر، تنومند، خوش بنیه، هیکل دار، ورزیده، یغور معانی دیگر={خوش ساخت، استوار ، محکم، ضد گلوله، بادوام ...
preconceive ( verb ) =از پیش تجسم کردن، از پیش تصور کردن، از پیش فرض کردن، از پیش اعتقاد داشتن، پیش داوری کردن، از پیش استنباط کردن Definition = درک ...
preconceived ( adj ) = از پیش تعیین شده، پیش داوری شده، پیش زمینه، پیش فرض معانی دیگر>>> {سفت و سخت، ثابت قدم، یکدنده، ریشه دار ( در مورد ایده یا عق ...
bias ( noun ) = preconception ( noun ) به معناهای : تعصب، جانبداری، پیش داوری
از بین بردن سوء برداشت ها و انتقاد ها نسبت به خود مثال : He proceeds to take apart every preconception anyone might have ever had about him. او د ...
preconception ( noun ) = تعصب، پیش داوری، پیش فرض، پنداشت، تصور قبلی، توهم، آینده نگری، دور اندیشی Definition = یک ایده یا نظر شکل گرفته قبل از این ...
narrowness ( noun ) = {محدودیت، باریکی، تنگی، لاغری، نازکی ( در مورد محدودیت فیزیکی ) }، {تعصب، نژادپرستی، تنگ نظری، فرقه گرایی، محدودیت ( در مورد مح ...
narrowly ( adv ) ={ با اختلاف اندک، تقریباً، به سختی، بزور، به زحمت ( در مورد اختلاف یا حدود ) }، {با دقت، با موشکافی دقیق ( در مورد میزان و شدت دقت ...
thin ( adj ) = narrow ( adj ) به معناهای : باریک، کم عرض، تنگ، لاغر، نحیف
narrow ( adj ) = {باریک، کم عرض، کم پهنا، تنگ ( در مورد عرض و پهنا نسبت به طول ) }، {محدود، محصور ( از نظر مقدار، میزان یا دامنه ) }، {دقیق یا تحت ال ...
یعنی به هر قیمتی موفق شدن ، به هر قیمتی پیروز شدن، به هر قیمتی شکست دادن دیگران، خاتمه دادن کار به هر قیمتی مثال: he was told to finish the joy by ...
methods ( noun ) = means ( noun ) به معناهای : وسیله، راه، روش، شیوه، طریق
mean ( verb ) =در نظر گرفتن، منظور کردن، منظور داشتن، اختصاص دادن، ازقبل تعیین کردن، مقدر کردن، موجب شدن، سبب شدن، منجر شدن، بوجود آمدن، اهمیت داشتن، ...
means ( noun ) = وسیله، ابزار، شیوه، راه، طریق، منابع، پول، درآمد، دارایی معانی دیگر= راه های میانبر، عوامل، مولفه، اجزاء، ورودی، درگاه، سرنوشت، تقد ...
to means test ( verb ) = ارزیابی استطاعت مالی، استطاعت مالی کسی را ارزیابی کردن، وسع مالی کسی را سنجیدن
وسیله ی نقلیه
flexible ( adj ) = limber ( adj ) به معناهای: انعطاف پذیر، منعطف
limber ( adj ) = انعطاف پذیر، نرم، منعطف، کشسان، دراز، سست، شل و ول Definition = ( از یک شخص یا قسمت بدن ) نرم یا انعطاف پذیر/قادر است به راحتی خم ش ...
limber up ( verb ) = گرم کردن و نرمش قبل از فعالیت Definition = انجام تمرینات ملایم برای کشش عضلات به منظور آماده سازی بدن برای فعالیت بدنی آماده ت ...
shortage ( noun ) = lack ( noun ) به معناهای: کمبود، فقدان، نبود
lack ( verb ) = کم داشتن، نداشتن، کمبود داشتن، فاقد بودن to lack something = کمبود چیزی را داشتن مترادف ها : be in need of, be without, require, ...
possible ( adj ) = feasible ( adj ) به معناهای : عملی، شدنی، ممکن، میسر، محتمل
feasibility ( noun ) = امکان، احتمال، امکان سنجی، تحقق پذیری، قابلیت اجرایی، امکان پذیری، توجیهی، معقولیت Definition =حالت عملی یا ممکن بودن/احتمال ...
feasibly ( adv ) = به طور عملی، به طور قابل استفاده، به طور ارزشمند، به طور سودمند، به طور امکان پذیر ، به صورت قابل اجرا، به طور بی درد سر، به آسانی ...
feasible ( adj ) =محتمل، ممکن، امکان پذیر، میسر، مقدور، شدنی، قابل تصور، باور کردنی، عملی، قابل اجرا، قابل دستیابی، سودمند، ارزشمند، بی درد سر، دست ی ...
incorrect ( adj ) = fallacious ( adj ) به معناهای : غلط، اشتباه، نادرست
fallacy ( noun ) = مغلطه، سفسطه، دوگانگی، باور غلط، باور عامیانه، استدلال نادرست، نادرستی، فریب، نیرنگ، توهم، سراب، خیالبافی، حباب، قضاوت غلط، سوء تع ...
fallaciously ( adv ) = به طور کذب، به طور گمراه کننده، به طور بی اساس، به طور اشتباه، به طور نادرست، به طور فریب آمیز، با نیرنگ، به صورت غیر منطقی، ب ...
fallacious ( adj ) = مغلطه آمیز گمراه کننده، سفسطه آمیز، اشتباه، غلط، نادرست، دروغین، کذب، بی اساس، نسنجیده، ساختگی، جعلی، نامعقول، غیرمنطقی، احمقانه ...
culminating ( adj ) = نهایی، آخرین، اوج، برتر، اعلی، درجه یک، ممتاز، پیشرو، پیشتاز، بی نظیر، بی مانند، بی همتا Definition = از بخش پایانی یا نهایی ب ...
culmination ( noun ) =نقطه اوج، سرانجام، نتیجه، حاصل Definition = رسیدن به اوج، بالاترین نقطه، بخصوص در نجوم ( به بالاترین ارتفاع خود رسیدن جرم سماو ...
conclude ( verb ) = culminate ( verb ) به معناهای: به نتیجه رسیدن، ختم شدن به، به انتها رسیدن، منجر شدن، انجامیدن
culminate ( verb ) = منجر شدن، انجامیدن، به نتیجه رسیدن، منتهی شدن، به اوج خود رسیدن، به جایی ختم شدن Definition = اگر یک رویداد یا یک سری از اتفاق ...
encounter ( verb ) = come across ( verb ) = face ( verb ) = confront ( verb ) >>>>> به معناهای: رو به رو شدن ، مواجه شدن، رو در رو شدن، برخورد کردن
come across ( verb ) = اتفاقی ملاقات کردن، اتفاقی پیدا کردن، اتفاقی مواجه شدن، به نظر رسیدن، واضح بودن یا قابل فهم بودن ( حرف یا منظور ) to come ac ...
خط متقارن، توازن ( تعادل ) تعداد مهاجمان در وسط
equalized ( adj ) = balanced ( adj ) به معناهای: متوازن، متعادل، میانه رو، متساوی، هم تراز
balanced ( adj ) = متوازن، متعادل، منصفانه، میانه رو، بی طرفانه، عادلانه، هم تراز، تراز شده، متقارن Definition = با در نظر گرفتن همه جوانب یا نظرات ...
رژیم متعادل که ترکیبی از انواع و مقدار صحیح مصرف غذا است. ( رژیم غذایی متعادل )
بودجه متعادل:بودجه متعادل یک برنامه مالی است که در آن مقدار پول خرج شده از مبلغ دریافتی بیشتر نباشد.
balance ( noun ) = موجودی، مانده، باقی مانده حساب، تتمه حساب، تراز، تعادل، توازن، بالانس to check your bank balance = موجودی حساب ( بانکی ) خود را چ ...
distribution ( noun ) = allocation ( noun ) به معناهای : تخصیص، سهمیه، سهم، توزیع، تسهیم ( سهم دهی )
allocation = سهمیه، توزیع، اختصاص، تخصیص، سهم بندی، سهم دهی، بودجه مترادف : distribution مثال: The allocation of space in this office is unusual ...
اگر به صورت اصلاح عامیانه در جمله به کار برود به دو معنا هست :1 - به معنای باور کردن و پذیرفتن بدون مطرح کردن سوال و بدون هیچ گونه تردیدی 2 - به معنا ...
allocate ( verb ) =اختصاص دادن، معین کردن، جای دادن، سهم دادن، سهم بندی کردن، تقسیم بندی کردن، کنار گذاشتن ، نسبت دادن Definition =اختصاص دادن یا ک ...
اگر به صورت فعل ( verb ) در جمله بیادبه معنای : تخصیص دادن، اختصاص دادن، کنار گذاشتن، توزیع کردن، سهم دادن مثال: 1 - The funds will be allocated t ...
مالکیت اختصاصی
نیروی انسانی واگذار شده، سهمیه نیروی انسانی
absurd ( adj ) = احمقانه، بی معنی، مضحک، پوچ، چرند، چرت، یاوه، مزخرف، عبث، ناموجه، ناپسند، باطل، مسخره an absurd notion = خیال باطل Definition = ...
absurdity ( noun ) = نفهمی، حماقت، یاوگی، بیهودگی، مزخرفی، مضحکی، غیرمنطقی، ابلهانه، عبث، خزعبل، توخالی ( حرف یا سخن ) ، مهمل، چاخان، معانی دیگر: د ...
ridiculousness ( noun ) = absurdity ( noun ) به معناهای : یاوگی، چرندی، مسخرگی، مهملی
ridiculous ( adj ) = absurd ( adj ) به معناهای: مضحک، بی معنی، پوچ، مسخره، نامعقول
absurdly ( adv ) = به طور مضحک، به شکلی احمقانه، به طور نامعقول، به شکلی مسخره، به طور بی معنی، به شکلی پوچ، به طور عجیب و غریب، به طور باور نکردنی، ...
presumption ( noun ) =گستاخی، پررویی، جسارت، بی شرمی، فرض، گمان، انگار، پیشفرض، مبنا، حدس، فرضیه، تصور، استنباط، پنداشت، استنتاج ( نتیجه گیری ) ، است ...
اصل برائت یا فرض برائت :بر اساس ماده ۱۱ اعلامیه جهانی حقوق بشر بیان می دارد: �"هر شخصی که متهم به ارتکاب یک جرم کیفری می شود حق دارد که بی گناه فرض ش ...
استنباط مبتنی بر آمار
ظن قوی، ظن شدید
استنباط قانونی
presume ( verb ) = فرض کردن، گمان کردن، انگاشتن، بیش از حد روی چیزی حساب کردن، تصور کردن، حدس زدن، احتمال دادن، بر خلاف میل کاری را انجام دادن، جسارت ...
presume on /upon = محرز فرض کردن، بر خلاف حق طبیعی محرز کاری را انجام دادن ، محرز جسارت کردن He presumes on her good nature ( = takes unfair advant ...
اصطلاح ( idiom ) هست: یعنی روی اعصاب یکی رفتن با وقت تلف کردن، یا کسی رو مچل کردن، یا ناراحت کردن کسی با توجه نکردن به کار در زمان های بحرانی معناش ...
presumable ( adj ) = قابل فرض، قابل حدس، انگاشتی، محتمل، قابل تصور ، قابل انتظار، ظاهراً، احتمالی، قابل استنباط، پیشفرض examples: 1 - Bioadjustmen ...
by - blow ( noun ) = ضربه که از پهلو وارد می شود مثل شمشیر بازی یا برخورد یا ضربه ثانویه اگر به صورت اصطلاح ( idiom ) به کار برود به معنای فرزند ن ...
موفقیت لانه سازی یا آشیانه سازی به عنوان درصد آشیانه هایی تعریف می شود که حداقل یک تخم را با موفقیت بیرون می آورند. که شامل میزان آشیانه یا لانه سازی ...
غیر کاربردی، غیر کارکردی، غیر عملکردی، غیر فعالی مثال Because of the presumable nonfunctionality, pseudogenes have been regarded as a paradigm of ne ...
بخشی از یک کروموزوم که یک کپی ناقص از یک ژن عملکردی دارد.
supposedly ( adv ) = presumably ( adv ) به معناهای : فرضاً، احتمالاً، لابد، یحتمل
presumably ( adv ) = احتمالاً، فرضاً ( به طور فرضی ) ، یحتمل، لابد مترادف با کلمه: supposedly ( adv ) Definition = عادت به آنچه که فکر می کنید در ...
nominally ( adj ) =در ظاهر، ظاهراً، اسماً، بنام، لفظاً ( به طور لفظی ) ، عنواناً، به صورت اسمی، به طور نمادین، به صورت سمبلیک، به صورت تشریفاتی Defi ...
اگر به صورت صفت برای مقدار به کار بره میتونه با nominal ( adj ) مترادف باشد. Moderate ( adj ) = nominal ( adj ) به معناهای: محدود، ناچیز، جزئی، ان ...
nominal ( adj ) =خفیف، جزئی، ناچیز، اندک، اسمی، صوری، سمبولیک، سطحی، ظاهری، غیر واقعی، نمادین، لقبی، عنوانی، تشریفاتی مترادف ها : slight، Moderate، ...
inundation ( noun ) = سیل عظیم، آب گرفتگی، هجوم سیل آسا، طغیان Definition =سیل ، یا عمل غرق شدن در آب/تعداد زیادی از مردم یا چیزهایی که مانند یک سیل ...
مهاجر، پناهنده، گردشگر، متجاوز، تازه وارد، شخص جانشین
be inundated ( with/by/something ) = مورد آماج قرار گرفتن، مورد هجوم قرار گرفتن، با سیل عظیمی مواجه شدن، مملو بودن، اشباع بودن Definition = آنقدر چی ...
overwhelm ( verb ) = inundate ( verb ) به معناهای :فرا گرفتن، غرقه کردن، غوطه ور کردن، مورد آماج یا هجوم قرار گرفتن
inundate ( verb ) = با سیل عظیمی مواجه شدن، مورد هجوم قرار گرفتن، مورد آماج قرار گرفتن، هجوم بردن، زیر آب بردن، سیل زده کردن، غوطه ور کردن ، غرقه کرد ...
inherent ( adj ) = intrinsic ( adj ) به معناهای: ذاتی، نهادی، درونی، فطری، طبیعی، غریزی، موروثی
intrinsic ( adj ) = ذاتی، فطری، نهادی، اساسی، درونی، سرشتی، اصلی، حقیقی، لاینفک، باطنی، بنیادی، طبیعی، بدیهی، غریزی، موروثی ( ارثی ) معانی دیگر: در ...
ماهیت اصلی
یعنی : به نوبه خودش، در نوع خود Definition = به دلیل ویژگی های خاص خود و نه به دلیل ارتباط با چیز دیگری مثال: 1 - Though it's based on a best - s ...
intrinsically ( adv ) = ذاتاً، به طور ذاتی، اساساً، حقیقتاً، طبعاً، طبیعتاً، بخودی خود، فطرتاً، اصلاً، باطناً ( در باطن خود ) Definition =به طوری ک ...
سوء استفاده، بهره کشی کردن، استفاده از مزایا، بهره جستن مثال : 1 - There's something intrinsically wrong with taking advantage of children. سوء ا ...
deliberately ( adv ) = intentionally ( adv ) به معناهای: عمداً، هدفمندانه، از قصد، آگاهانه
intentionally ( adv ) = عمداً، هدفمندانه، از روی قصد ( از قصد ) ، تعمداً، عمداٌ، از روی عمد، آگاهانه مترادف است با کلمه : deliberately ( adv ) exa ...
intent ( adj ) = مصمم، متوجه، خیره، درگیر Definition = تمام توجه خود را به چیزی اختصاص دهید/مصمم ، به ویژه به طوری که احمقانه یا مضر به نظر می رسد ...
اصطلاح هست به معنای عملاٌ یا به معنای واقعی در عمل ( این اصلاح مربوط به قوانین انگلیس قرن شانزدهم است که بعدها کوتاه شد و به این شکل در آمد )
be intent on something = مصمم به انجام یا دستیابی به چیزی به معنی : مصصم بودن به انجاری کاری، تصمیم گیری قطعی برای انجام کاری مثال 1 - I've tried p ...
قصدنامه: نامه کارفرما به پیمانکار برای اعلام قصد واگذاری پیمانی که هنوز اسناد آن رسماً به امضا نرسیده است.
intention ( noun ) = قصد، نیت، عمد، منظور، مقصود، هدف Definition= چیزی که می خواهید و قصد انجام آن را دارید/یک هدف یا نیت/ examples: 1 - He's full ...
intentional ( adj ) = عمدی، قصدی، آگاهانه، تعمدی، ارادی، خودخواسته Definition = برنامه ریزی شده یا در نظر گرفته شده/ examples: 1 - I’m sorry I upse ...
stepped on = لگد مال کردن مثال : 1 - She stepped on his foot, but it wasn't intentional. او پای او را لگد کرد ، اما این کار عمدی نبود. ( step ...
اصلاح عامیانه هست به معنی : قدم رنجه بفرمایید، قدمتون سر چشم
اگر به صورت اصطلاح عامیانه باشه یعنی با شخصی بد رفتار کنید ، خصوصاً به دلیل اینکه قدرت یا اهمیت کمتری نسبت به شما دارند. به معنای: بدرفتاری کردن با ...
immediately ( adv ) = instantly ( adv ) به معناهای: فوراً، بی درنگ، در یک آن
instant ( adj ) = فوری، آنی، سریع مترادف با کلمه : immediate ( adj ) instant coffee = قهوه فوری مثال: 1 - Contrary to expectations, the movie was ...
در صدم ثانیه، در کسری از ثانیه
به معنای در جا خشک شدن از ترس هم معنی میده مثال: 1 - The startled boy froze for an instant, then fled. پسر مبهوت ( وحشت زده ) یک لحظه خشکش زد و سپ ...
قابل جایگذاری ( قابل قرار دادن در چیز دیگر ) ، قابل درج مثال : The system, currently insertable to 32 networks, also affords instantaneous verific ...
instantaneous ( adj ) = فوری، آنی، برق آسا، فلفور، لحظه ای، ناگهانی، درجا Definition =بلافاصله ، بدون هیچ گونه تأخیری اتفاق می افتد/ مترادف با کلم ...
منوط ، عادت داده ، ملزوم مثال : TV has conditioned us to expect instantaneous answers to difficult questions. تلویزیون ما را ملزوم کرده است که ان ...
instantly ( adv ) = فوراً، بی درنگ، در یک آن، آناً، آنی، بلافاصله، فلفور ( سریع و با ضرب العجل ) مترادف کلمه : immediately ( adv ) Definition = ب ...
دقیقاً مترادف هست با کلمه excessive ( adj ) inordinate ( adj ) =بیش از حد، گزاف، مفرط، زیاد، بی حد و حصر، غیر معمول an inordinate gossiper = یک شا ...
Excessive ( adj ) = inordinate ( adj ) معناهای دیگر >>> زیاد، بی حد و حصر، غیر معمول ( بیش از حد معمول )
inordinately ( adv ) = بیش از اندازه، به طور مفرط، به طور افراط گونه، بیش از حد، فوق العاده، بی حد و حصر ، زیاد از حد مترادف با کلمه: Excessively ...
objective ( adj ) = impartial ( adj ) به معناهای: بی طرف، بی غرض
impartiality ( noun ) = بی غرضی، بی طرفی، انصاف، بی تعصبی، عدالت، عدل examples: 1 - judges are known for their impartiality. قضات به خاطر انصافشا ...
مشاوره یا توصیه بی چشم داشت ( بی غرض و با خلوص نیت ) مثال: By being impartial we aim to help parents, children and young people have clear, accurat ...
statutorily ( adv ) = طبق قانون، از لحاظ قانونی، طبق یک اساسنامه، قانوناً، شرعاً مثال : 1 - The agency plans to complete all statutorily required ...
impartial ( adj ) = بی طرف، بی غرض، منصف، منصفانه، عادل، حق گو، بی تعصب، بی طرفانه، بی چشم داشت ( بی غرض کاری را انجام دادن ) مترادف : objective ( ...
رسانه های خبری، رسانه های صدا و سیمایی
steadily ( adv ) = gradually ( adv ) به معناهای: بتدریج، رفته رفته، کم کم، به طور پیوسته
gradual ( adj ) = تدریجی، به تدریج Definition =اتفاق می افتد یا به آرامی در یک دوره زمانی طولانی یا مسافت تغییر می کند/تغییر یا توسعه به آرامی یا ب ...
remind ( verb ) = evoke ( verb ) به معناهای: یاد آور شدن، به یاد کسی آوردن
evoke ( verb ) = تداعی کردن، زنده کردن ( خاطرات، احساسات و. . . ) ، خطور کردن، یاد آور شدن، به کسی یاد آوری کردن Definition =برای اینکه کسی چیزی را ...
proven ( adj ) = documented ( adj ) ثابت شده، اثبات شده، محقق، ثبت شده
documented ( adj ) = ثابت شده، مستند شده، مستند، محقق، ثبت شده Definition = با شواهد مکتوب اثبات شده ( به ثبت رسیده ) / مترادف : proven مثال: 1 ...
documentation ( noun ) = مدارک، اسناد، مستند سازی، مستندات، ارائه مستندات، سندسازی Definition = تکه های از کاغذ حاوی اطلاعات رسمی/اوراق رسمی ، یا مط ...
اسناد فنی : در مهندسی، به مستندات و مدارکی اطلاق می شود که مشخصات فنی، نحوه عملکرد و تجهیزات مختلف یک محصول جدید یا محصول تحت توسعه را توصیف می نماید ...
document ( noun ) = سند، مدرک، متن سند، تصویر سند Definition = یک مقاله یا مجموعه مقالاتی با اطلاعات مکتوب یا چاپی ، به ویژه از نوع رسمی/متنی که در ...
documentary ( noun ) =فیلم مستند Definition =یک فیلم یا برنامه تلویزیونی یا رادیویی که حقایق و اطلاعات مربوط به یک موضوع را ارائه می دهد/ examples ...
اسناد مکتوب
cautiously ( adv ) = discreetly ( adv ) به معناهای: ملاحضه کارانه، با احتیاط، محتاطانه
discretion ( noun ) = رازداری، احتیاط، صلاحدید، اختیار، آزادی عمل معنی دیگر>>> درایت Definition =حق یا توانایی تصمیم گیری در مورد چیزی/حق انتخاب یا ...
اصطلاح ( idiom ) هست به معنای: بهتر است از یک وضعیت خطرناک دوری کنید تا به مقابله با آن بپردازید یا گفته می شود که بهتر است مراقب باشید تا کاری خطرنا ...
discreet ( adj ) = محتاط ( توجه به عواقب بالقوه ) ، با ملاحضه، نامحسوس، بی سر و صدا، با سیاست، معقول، عاقلانه، محرمانه، شسته رفته، با تبحر a discree ...
discreetly = محتاطانه، با ملاحضه، ملاحضه کارانه، با احتیاط، به طور مودبانه، از روی بصیرت، به طور دقیق، به طور نامحسوس، سیاست مابانه ( از روی بصیرت و ...
elated ( adj ) = delighted ( adj ) به معناهای: شادمان، خوشحال، مشعوف، مسرور
معانی دیگر>>>>>>delighted ( adj ) = راضی، مستفیض، خرسند، مسرور examples: 1 - He was delighted with the result of the experiment. او از نتیجه آزمای ...
delight ( noun ) = شوق، شادمانی، خوشحالی، بسیار دوست داشتنی، خوشی، مسرت، حیرت، ذوق، ذوق و شوق Definition = ( چیزی یا کسی که باعث خوشی ) لذت ، رضایت ...
معانی: هموطنان، هم میهنان، شهروندان، مردم روستایی Definition = افرادی که در یک کشور زندگی می کنند. /مجموعه شهروندان یک دولت یا کشور/فرادی که در یک م ...
delightful ( adj ) = لذت بخش، دلپذیر، خوشایند، دلچسب، دلگشا، جالب، دل پسند، جذاب، دلربا، دوست داشتنی Definition= بسیار دلپذیر ، جذاب یا لذت بخش/پر ا ...
delightfully ( adv ) = از سر خوشحالی، از روی شور و شعف، به طور لذت بخش، به خوشی، به طور جذاب، به صورت چشم نواز، به طور دلپذیر ، به شکل مطلوبی، به طور ...
معنی:عملکرد مطلوبی داشتن ، تحویل دادن Definition = تحویل دادن چیزی به شخص مقتدر/نمره خاصی یا عملکردی با کیفیت مشخص را ارائه یا به دست آورید. examp ...
حفظ اسرار موکل
secret ( adj ) = confidential ( adj ) به معناهای:سری، محرمانه، مخفیانه، خصوصی
confidential ( adj ) = سری، محرمانه، خصوصی، مخفیانه معانی دیگر>>> راز دار Defintion = مخفیانه گفته یا نوشته شود / مخفیانه گفته شود یا بنویسد و قصد ...
secretly ( adv ) =confidentially ( adv ) به معناهای: به طور محرمانه، به طور مخفیانه، در خفا، به طور مخفی، به طور پنهانی
راهنمای معنوی: کشیشی که اعترافات شخص را می شنود و طلب عذرخواهی و توصیه های معنوی می کند.
confidant ( noun ) = معتمد، محرم اسرار، راز نگه دار، راز دار، محرم راز Definition = شخصی که به او اعتماد دارید و احساسات و اسرار خود را با او در میا ...
confidentially ( adv ) = به طور محرمانه، به طور مخفیانه، به طور خصوصی، به طور مخفی، به طور پنهانی، در خفا، یواشکی Definition =به روشی مخفی یا خصوصی/ ...
confide ( verb ) = مورد اعتماد قرار دادن، درد دل کردن ( با کسی در نتیجه اعتماد ) ، در میان گذاشتن، اعتماد داشتن، اطمینان خاطر حاصل کردن، محرمانه گفتن ...
Definition =تحریک ( شوراندن ) حمایت فعال از چیزی. معنی : دست به تحریک زدن، شوراندن احساسات عمومی برای حمایت، تشویش ایجاد کردن برای چیزی مثال: The ...
agitate for/against = مشاجره کردن برای، جنگیدن برای ( علیه ) ، رایزنی کردن برای، غوغا به پا کردن برای ( علیه ) ، دست به تشویش زدن علیه Definition =ب ...
disturb ( verb ) = agitate ( verb ) به معناهای: آزردن، برآشفتن، اخلال ایجاد کردن، مزاحم شدن، دل ریش کردن، پریشان کردن، بر هم زدن
agitate ( verb ) = پریشان کردن، مضطرب کردن، تحریک کردن، آزردن، آشفته کردن، بر هم زدن، دل ریش کردن، مزاحم شدن، اخلال ایجاد کردن، شر به پا کردن، شورش ک ...
خدمات از راه دور: به معنای هرگونه استفاده از فناوری است که جایگزین ارائه مشاوره یا خدمات درمانی حضوری می شود. چنین فناوری هایی شامل استفاده از سخت اف ...
agitator ( noun ) = آشوبگر، شورشی، برپاکننده فتنه، اغتشاش گر، آتش بیار معرکه، آشوب طلب، اخلالگر، آتش افروز، بلواگر، تشویشگر، فتنه جو، مخالف معانی دی ...
سیلوی همزن ( همون قسمتی که بتن رو بهم میزنه )
ماشین گردان مخصوص حمل بتن
agitation ( noun ) = اضطراب، آشفتگی، آشفته، سراسیمگی، دلهره، دلواپسی، تشویش، دسپاچگی، هراس، ناآرامی، بی قراری، تحریک عمومی، اعتراض عمومی ، مبارزه عمو ...
آژیتاسیون: آژیتاسیون، سراسیمگی یا بی قراری روانی یک سری حرکت های ناخواسته و بی هدف است که از تنش روانی و اضطراب فرد ریشه می گیرد. این موضوع شامل قدم ...
apex ( noun ) = zenith ( noun ) به معناهای: اوج، قله، نوک، حد اعلاء
zenith ( noun ) = اوج، حد اعلاء، قله، نوک، سمت الرأس ( سرسو یا سمت الرأس در ستاره شناسی و دانش زمین به جهتی گفته می شود که درست در بالای سر ناظر قرار ...
unjustified ( adj ) = unwarranted ( adj ) به معناهای: ناموجه، بی دلیل، بی جهت، بی جا، ناحق، ناروا
unwarranted ( adj ) = بی جا، غیر قابل توجیه، ناموجه، بی دلیل، ناروا، بیخود، بی جهت، غیر مجاز، غیر ضروری، ناحق Definition =نداشتن دلیل خوب و بنابراین ...
doubtful ( adj ) = unlikely ( adj ) به معناهای: محال، غیر محتمل، بعید examples: 1 - It was doubtful that the money would be found again. محال بو ...
unlikely ( adj ) = بعید، غیر محتمل، محال ( مترادف: doubtful مثال : it is doubtful = بعید است، محال است ) examples: 1 - He's unlikely to arrive ...
methodically ( adv ) = systematically ( adv ) به معناهای: به طور سازمان یافته، با روش معین، به طور نظام مند، با قاعده ای مشخص
systematically ( adv ) = با قاعده ای مشخص، به طور سازمان یافته، به طور نظام مند، به طور هدفمند، روشمندانه، به طور سیستماتیک، با روش معین examples: ...
system ( noun ) = دستگاه، سیستم، نظام، سامانه، ساختار، سازمان، روش ( متد ) ، منظومه، مجموعه، سلسله مراتب، نظم Definition = مجموعه ای از چیزها یا دست ...
systematic ( adj ) = سازمان یافته، روشمند، اصولی، سیستماتیک، منتظم، نظام مند، هدفمند، قاعده مند، از روی حساب و کتاب، سامانمند Definition =طبق یک روش ...
recover ( verb ) = retrieve ( verb ) به معناهای: بازیافتن، بازیابی کردن، احیا کردن، دوباره بدست آوردن
examples: 1 - ?Will Detroit retrieve its status as the car manufacturing center of the world آیا "دترویت" موقعیت خود را به عنوان مرکز جهانی تولید خو ...
retrieval ( noun ) =بازیابی، بازپس گیری، اعاده، اصلاح، بازیافت، ترمیم، جبران، بازگردانی Definition = روند پیدا کردن و بازگرداندن چیزی/روند دریافت اط ...
به صورت رسمی وارد محل کار شدن با ورود و خروج زدن ساعت توسط دستگاه زمانی، فشار دادن یا فشار آوردن ( چیزی ) با یک حرکت کوتاه و سریع، ایجاد ( سوراخ ، فر ...
retrievable ( adj ) = قابل بازیافت، جبران پذیر، چاره پذیر، قابل بازیابی، قابل برگشت، قابل اصلاح، قابل پیشرفت، بهبودپذیر ( قابل بهبود ) Definition = ...
imitate ( verb ) = mimic ( verb ) به معناهای: ادا در آوردن، تقلید کردن
mimic ( verb ) = ادای کسی را در آوردن ( جهت شوخی و تمسخر ) ، تقلید کردن Definition =کپی برداری یک عمل ، کپی کردن نحوه گفتار یا رفتار شخصی ، به ویژه ...
mimicker ( noun ) = مقلد، تقلید کننده، تقلیدی، علائم نشان دهنده Definition =شخصی که از شخصی یا اعمال یا سخنان وی تقلید می کند ، به ویژه برای سرگرمی ...
beginning ( noun ) = infancy ( noun ) به معناهای: دوران آغازین، مراحل نخست، مراحل اولیه، آغاز
infancy ( noun ) = دوران آغازین، مراحل اولیه، آغاز، مراحل ابتدایی، نوزادی، صفولیت، شیرخوارگی Definition = زمانی که شخصی کودک یا کودک بسیار کوچکی است ...
infant ( noun ) =نوزاد، کودک، طفل، ( نوزادی که چهار دست و پا میره و می خواد شروع به راه رفتن کند ) a nursery for infants under two = یک مهد کودک بر ...
infantile ( adj ) = بچگانه، کودکانه، کودکی، شیرخوارگی، نوزادی، طفولیت Definition =معمول برای کودک و بنابراین برای بزرگسال نامناسب است/نوزادان یا کود ...
انقدر بچگانه رفتار نکنید.
شوخی های بچگانه
unavoidable ( adj ) = inevitable ( adj ) به معناهای: حتمی، اجتناب ناپذیر، ناگزیر
inevitable ( adj ) = اجتناب ناپذیر، حتمی، قطعی، ناگزیر، غیر قابل اجتناب، ملزوم، مسجل، چاره ناپذیر examples: 1 - a further escalation of the crisis ...
inevitability ( noun ) = اجتناب ناپذیری، ناگزیری، لاعلاجی، ناچاری، ضرورت، چاره ناپذیری، چیز طبیعی، امر عادی، حتمیت، قطعیت Definition =این واقعیت که ...
inevitably ( adv ) = به ناچار، ناچاراً، به طور اجتناب ناپذیری، به طور ناگزیری، به طور حتم، الزاماً، لاجرم definition = به طوری که نمی توان از آن جلو ...
واسطه گری کردن Political leaders almost inevitably pander to big business. رهبران سیاسی تقریباً به طور اجتناب ناپذیری از تجارت بزرگ واسطه گری می کن ...
carelessly ( adv ) = inadvertently ( adv ) به معناهای: سهواً، نادانسته، از روی بی دقتی، از روی بی احتیاطی، سهل انگارانه
inadvertently ( adv ) = سهواً، به طور ناخواسته، غافلانه، نادانسته، سهل انگارانه، به طور تصادفی، به طور غیرعمدی، از روی بی احتیاطی، از روی بی دقتی ...
اگر صفت باشه: اگر چیزی مانند طرح پیشنهادی ، سخنرانی یا بیانیه را کم آب توصیف کنید ، منظور شما این است که ضعیف تر یا از قدرت کمتری نسبت به شکل اصلی آن ...
Definition = برای رسیدن یا نائل شدن به مکانی، شرایطی یا وضعیتی که از قبل برنامه ریزی نشده یا پیش بینی نشده باشد. "?How did you end up there?" or "Ho ...
از کنترل خارج شدن مثال: through an inadvertent error, the guided missile sped out of control. از طریق یک اشتباه غیرعمدی ( سهوی ) ، موشک هدایت شون ...
inadvertent ( adj ) = غیرعمدی، سهوی، ناخواسته ، ندانسته Definition =عمدی نباشد/ناخواسته انجام شده یا اتفاق می افتد/ an inadvertent omission = یک اه ...
emphasize ( verb ) = highlight ( verb ) به معناهای: برجسته کردن، تاکید کردن، مهم جلوه دادن، پافشاری کردن
highlight ( verb ) = هایلایت کردن مو، پر رنگ ساختن، مش کردن مو، برجسته کردن، مورد تأکید قرار دادن، مشخص کردن Definition =برای جلب توجه یا تأکید بر م ...
intensify ( verb ) = heighten ( verb ) به معناهای: تشدید کردن، افزایش دادن، بالا بردن
heighten ( verb ) = بالا بردن، زیاد کردن، افزایش دادن، تشدید کردن examples: 1 - A very successful interview can heighten a candidate's chances to g ...
height ( noun ) = قد، ارتفاع، بلندی، بلندا، فراز، جای بلند، بلندی، اوج to be of medium/average height = ارتفاع متوسط/میانگین داشتن to adjust the hei ...
ارتفاع ( داشتن ) مثال : The wall is 12 feet in height. آن دیوار 12 فوت ارتفاع دارد.
heightened = شدت یافته، تشدید شده، افزایش یافته heightened awareness = آگاهی افزایش یافته example: 1 - the public teas in a heightened state of ...
growth ( noun ) = expansion ( noun ) به معناهای: توسعه، رشد، گسترش، افزایش
expansion ( noun ) =انبساط، بسط، توسعه، گسترش، افزایش، رشد Definition =عمل بزرگتر شدن ، وقتی چیزی در اندازه ، دامنه ، مقدار و غیره افزایش می یابد/و ...
expand ( verb ) = گسترش دادن، افزایش دادن، بزرگ کردن، بسط دادن، توسعه دادن، گستراندن، منبسط شدن، انبساط یافتن، افزایش یافتن، گسترده شدن، زیاد شدن D ...
expandable ( adj ) = قابل ارتقاء، قابل توسعه، قابل گسترش، قابل انبساط، منبسط شونده، قابل تاشو ( مثل باتوم تاشو = expandable baton ) ، بسط پذیر، قابل ...
include ( verb ) = encompass ( verb ) به معناهای: در بر گرفتن، احاطه کردن، شامل شدن
encompass ( verb ) =در بر گرفتن، شامل شدن، احاطه کردن، در بر داشتن، فراگرفتن examples: 1 - Her plan of the study encompasses every aspect of comput ...
communicate ( verb ) = convey ( verb ) به معناهای: رساندن، ابلاغ کردن، انتقال دادن، منتقل کردن
convey ( verb ) =منتقل کردن، رساندن، فهماندن، بیان کردن، انتقال دادن to convey something = چیزی را بیان کردن to convey something to somebody = چیزی ...
meticulous ( adj ) = conscientious ( adj ) به معناهای : دقیق، موشکافانه، وظیفه شناس
conscientiously ( adv ) = از روی وظیفه شناسی، با وجدان، از روی دقت یا توجه ، از روی وجدان، به طوری وظیفه شناسانه، به طور دقیق، به طور کامل، با حس وظی ...
characteristic ( noun ) = trait ( noun ) به معناهای: ویژگی، خصلت، خصیصه، مشخصه، خصوصیت، قلق
significant ( adj ) = substantial ( adj ) به معناهای: اساسی، مهم، قابل توجه، ارزشمند
substantive ( adj ) = اساسی، بنیادی، اصولی، مهم، ثابت، دائم، حقیقی، جوهری، ذاتی، مستقل، رسمی، وافر، کلان، فراوان، مفصل Definition = مهم، جدی، یا مرب ...
substantially ( adv ) = به شکل قابل توجهی، به طور اساسی، اساساً، به طور چشمگیری، به طور قابل ملاحضه ای، به طور فاحش example : The new rules will su ...
substantial ( adj ) =مهم، قابل توجه، اساسی، دندان گیر، قابل ملاحظه، فاحش، ذاتی، جسمی، کلان، محکم، چشمگیر، کلی definition =از نظر اندازه ، ارزش یا اه ...
refuse ( verb ) = reject ( verb ) به معناهای: رد کردن، نپذیرفتن، قبول نکردن
reject ( verb ) = رد کردن، نپذیرفتن، امتناع کردن، بی توجهی کردن، طرد کردن، بی وفایی کردن، پس زدن ( عضو پیوندی ) examples: 1 - The prime minister ...
rejection ( noun ) = عدم پذیرش، رد، طرد definition= عمل امتناع از پذیرش ، استفاده یا اعتقاد شخصی یا چیزی/نامه ای و چیزهای دیگری که به شما می گوید ش ...
repetitious ( adj ) = redundant ( adj ) به معناهای: زاید، تکراری، مازاد، زیادی، اضافی
redundant ( adj ) = زائد، اضافه، تکراری، غیرضروری، زیادی، تعدیل شده، بیکار شده redundant employees = کارمندان تعدیل شده، کارمندان بیکار شده، کارمند ...
redundantly ( adv ) = به وفور، به طور فراوان، به طور تکراری، بیش از حد، بیش از اندازه، به عنوان یک سیستم پشتیبان تکراری، به طور مکرر ، به صورت مازاد ...
idiom ( اصطلاح ) = به معناهای خاموش شدن ( یک شمع ) یا این اصطلاح به معنای "خاموش کردن یک شمع با فشار دادن فتیله" اشاره دارد، پایان یافتن یا خاتمه داد ...
redundancy ( noun ) =فزونی، اضافی، تعدیل، اخراجی، زایدی، زیاده روی، مازادسازی، افزونگی، زیاده گویی یا اضافه گویی ( تکرار مکررات ) definition = وضعی ...
اخطار یا هشدار برای آخرین روز کاری یا اخراج از کار که معمولاً با یک برگه صورتی ( "pink slip" ) به شما ابلاغ می گردد.
cope = از عهده کار سختی بر آمدن، کنار آمدن مثال : The aircraft has seven computer systems running in parallel, so as to provide enough redundancy t ...
بازپرداخت یا بازخرید داوطلبانه سنوات خدمت: زمانی است که کارفرما در ازای دریافت انگیزه مالی از یکی از کارمندان بخواهد با خاتمه قرارداد خود موافقت کند. ...
boost ( verb ) = Promote ( verb ) به معناهای : ارتقاء دادن، ترفیع دادن، ترویج دادن، تقویت کردن، افزایش دادن
promote ( verb ) = بهبود بخشیدن، ترقی دادن، ترویج دادن، افزایش دادن، تبلیغ کردن، ترفیع دادن، صعود کردن ( تیم ورزشی ) ، تقویت کردن to promote somethi ...
promotion ( noun ) = ترفیع، ارتقاء، ترویج، تشویق، پیشرفت، صعود ( از لیگ دسته پایین با بالا ) ، تبلیغ ، افزایش ( مثل افزایش فروش ) definition = فعال ...
promoter ( noun ) = بانی، برگزارکننده، بنیان گذار، موسس، مروج ، در شیمی ( تشدید کننده عمل کاتالیزور ) ، تبلیغات چی، راه انداز، تشویق کننده، پیشبرنده ...
dangerous ( adj ) = Perilous ( adj ) به معناهای: خطرناک، پر مخاطره، مخاطره آمیز
peril ( noun ) =خطر، مخاطره Definition = خطر بزرگ، یا چیزی که بسیار خطرناک است/دلیل آسیب دیدگی ، دلیل آسیب دیدن چیزی و غیره do something at your pe ...
انجام کاری که ممکن است برای شما بسیار خطرناک باشد ( به جون خریدن ) ( با به خطر انداختن جون ) مثال: We underestimate the destructiveness of war at ...
perilously ( adv ) = به طور خطرناک، به طور مخاطره آمیز، به طور ریسک پذیر definition = به طور خطرناکی ، یا به طوری که می تواند مشکلاتی ایجاد کند. e ...
از کوره در رفتن مثال: to get angry I lost my temper ( with him ) and yelled at him. برای عصبانی شدن من از کوره در فتم و سر او فریاد کشیدم.
baffling ( adj ) = mysterious ( adj ) به معناهای: اسرارآمیز، مرموز، سری
mysterious ( adj ) = اسرارآمیز، سری، مرموز definition=عجییب، شناخته نشده یا درک نشده examples: 1 - He had a mysterious effect on everyone who hear ...
مرموزیت، اسرارآمیزی، پوشیدگی، نهانی، رازآلودگی
mystery ( noun ) = راز، رمز، معما، سِر، اسرار، رازآلود، معمایی، اسرارآمیز Definition = چیزی عجیب یا ناشناخته که هنوز توضیح یا درک نشده است/یک کتاب ، ...
اصطلاح ( idiom ) است به معنای: چیزی که من نمی فهمم یا چیزی که من درک نمی کنم یا چیزی که برای من معما است. مثال: It's a mystery to me why she marri ...
mysteriously ( adv ) =مرموزانه، به طرز مرموزی، به طور اسرار آمیز، به طور سحرآمیزی، به طرز عجیب و غریبی Definition: به طوری عجیب ، شناخته نشده ، یا ق ...
1 - در هنگام راه رفتن یا دویدن ، تلو تلو بخورید یا سقوط کنید. 2 - به راه ناجور ، ناپایدار ، یا مطمئن نروید. 3 - در گفتار یا کردار اشتباه کنید یا ...
برای یافتن یا فهمیدن در مورد ( چیزی ) به طور غیر منتظره ( یعنی به طور اتفاقی با چیزی مواجه شدن ) مثال: I stumbled across/on/upon this book by chan ...
یعنی به طور اتفاقی برخورد کردن مثال: The lights mysteriously failed, and we stumbled around in complete darkness. چراغ ها به طرز اسرار آمیزی از ک ...
اگر به صورت فعل باشه به معناهای :با علامت ابلاغ کردن، با اشاره رساندن، خبر دادن، علامت دادن اگر به صورت صفت باشه به معناهای : سیگنال، علامت، نشان، ...
حسرت
insignificant ( adj ) =ناچیز ، کم اهمیت، جزئی، ناقابل، بی معنی، بی ارزش، ( حقیر، بی مقدار، فرومایه، بدنهاد، پست{به لحاظ شخصیت و شغل و مقام} ) ، ( چند ...
meaningless ( adj ) = insignificant ( adj ) به معناهای: بی معنی، بی مفهوم، کم اهمیت، بی حاصل
insignificance ( noun ) = بی اهمیتی، ناچیزی، ناقابلی، بی معنایی، چرندی، یاوگی Definition = واقعیت کوچک یا قابل توجه نبودن ، و بنابراین مهم تلقی نمی ...
traumas ( plural noun ) = زخم، آسیب روحی، ضربه روحی، روان آسیب دیده، زخم روان مثال : The traumas of my own upbringing pale/fade into insignificance ...
insignificantly ( adv ) = به شکل ناچیز، به شکل بی اهمیت، به شکلی بی ارزش، به شکلی خنثی، به طوری بی اثر، به شکلی بی معنی، به شکلی بی نتیجه، به طور جزئ ...
monstrous ( adj ) = غول پیکر ( در اندازه ومقیاس ) ، دیو سرشت ( از لحاظ خلق وخو ) ، هیولا مانند
بازاری که در آن قیمت ها در حال سقوط است و فروش را تشویق می کند. ( بازار کساد، بازار بی رونق، بازار برشکسته )
یک اصطلاح دربرگیرنده، شامل کشاورزان کوچک و متوسط ، افراد بدون زمین ، زنان کشاورز ، بومی ، مهاجران و کارگران کشاورزی از سراسر جهان است. در زبان اسپا ...
unhealthy ( adj ) = harmful ( adj ) به معناهای: مضر، زیان بخش، زیان بار، پرگزند، مضرت بخش
harm ( noun ) = ضرر، آسیب، زیان، صدمه، لطمه، گزند، مضرت، خدشه دار ، خسارت definition = صدمات و آسیب های فیزیکی و جسمانی و سایر آسیب ها/خسارت وارده ب ...
ضرر آن بیشتر از منفعت آن است و در واقع وضعیت را بدتر می کند Definition:گفته می شود که عملی مفید نیست و می تواند وضعیت را بدتر کند: مثال: Suspendi ...
ترکاندن، منفجر کردن، پنچر شدن، خورد و خاک شیر کردن مثال: The tornado blew out the windows of a nearby school, but none of the children were harmed. ...
harmfully ( adv ) = به طور مضر، به طور زیان بخش، به طور آسیب رساننده، به طور زیانبار، به طور مخرب، به طور پرگزند، به طور زیان آور ، به طور خطرناک، به ...
shelter ( verb ) = harbor ( verb ) به معناهای: پناه دادن، جا دادن
harbor ( noun ) = بندرگاه، لنگرگاه، پناهگاه Definition = /یک منطقه حفاظت شده از آب در کنار زمین که کشتی ها و قایق ها می توانند با خیال راحت در آن ن ...
manage ( verb ) = handle ( verb ) به معناهای: مدیریت کردن، کنترل کردن، اداره کردن
handling ( noun ) =کنترل، مدیریت، رسیدگی، حمل و نقل، جابه جایی، هزینه ( حمل و نقل ) ، هدایت پذیری، بررسی، دستگردانی، لمس، سازماندهی، اداره ( کردن ) ...
متمرکز بر
Definition = به جای گفتگو با نمایندگان ، مستقیماً با کسی معامله کنید یا از مراحل غیرضروری در یک فرآیند جلوگیری کنید. به معنای: خاتمه دادن به رابطه ...
توپ گردانی>>>> در بسکتبال: توانایی حفظ مالکیت توپ ومهارت کار با توپ بسکتبال 2. توانایی پاس کاری و توپ گیری و توپ بَری و جایگیری
راهبری کشتی یا مانور کشتی: هدایت کشتی یا کنترل کشتی با استفاده از سکان و موتور و بادبان و امثال آن در شرایطی که نیاز به حرکت دقیق و ماهرانه باشد.
cut out ( verb ) = جدا کردن، بریدن، برش دادن، خاتمه دادن، تمام کردن، از کاری دست بر داشتن، بس کردن، حذف کردن، از کار افتادن ( موتور و. . ) exmaples ...
cutting out the middleman meaning Definition = به جای گفتگو با نمایندگان ، مستقیماً با کسی معامله کنید یا از مراحل غیرضروری در یک فرآیند جلوگیری کنی ...
Bus stop = ایستگاه ( پایانه ) اتوبوس
stop ( verb ) = halt ( verb ) = cease ( verb ) به معناهای: متوقف شدن، بازداشتن، جلوی کسی یا چیزی را گرفتن
halt ( verb ) =متوقف کردن، ایستادن، توقف کردن، نگه داشتن، متوقف شدن، بازداشتن، جلوی چیزی را گرفتن، مکث کردن، لنگیدن، ایست کردن، توقیف کردن یا شدن، لن ...
Definition = برای جلوگیری از ادامه چیزی به معناهای ایست دادن، دستور توقف صادر کردن مثال: ?How many more people will have to die before they call a ...
صدای بلند، جیغ، فریاد شبیه جیغ، صدای گوشخراش، فریادکردن، جیغ کشیدن صدای ناهنجار ( مثل صدای ترمز ماشین ) ایجاد کردن
halting ( adj ) = مردد، نامطمئن، مرددانه، با تعلل، ( با مکث، دست و پا شکسته، با تته پته، با لکنت در مورد گفتار یا سخن ) در مورد راه رفتن ، ( لنگ، لنگ ...
توقف ترافیک، مانع حرکت شدن وسایل نقلیه مثال: The police were halting traffic on the parade route. پلیس در حال توقف ترافیک در مسیر رژه بود.
با لنکت چیزی را بیان کردن، به تته پته افتادن چیزی را گفتن، با لکنت سخن به زبان آوردن
گام برداشتن لنگان لنگان، راه رفتن گاماس گاماس، با توقف و مکث گام برداشتن halting gait = به معنای راه رفتن با تعلل یا با مکث یا به صورت لنگان لنگان اس ...
بدون در نظر گرفتن توجه، بدون به کار گرفتن توجه
haltingly ( adv ) = مرددانه، با تامل، بادرنگ، با وقفه، با تاخیر، از روی دودلی، به طور لنگان لنگان، درنگ کنان Definition= به طوری دستپاچه، معمولاً هن ...
attain ( verb ) = gain ( verb ) = obtain ( verb ) به معناهای: بدست آوردن، کسب کردن
gain ( verb ) = به دست آوردن، جمع کردن، کسب کردن، نفع بردن، منفعت بردن، وزن زیاد کردن مترادف دیگر >>>>gain ( verb ) = attain to gain something = چی ...
gainful ( adj ) = سود آور، پرمنفعت، سودمند، پولساز ، درآمدزا، باصرفه، مفید، سودبخش، با منفعت، پر درآمد gainful activity= فعالیت سودآور gainful emplo ...
stimulate ( verb ) = foster ( verb ) به معناهای : ترویج دادن، رواج دادن، پرورش دادن، بار آوردن
foster ( verb ) = به فرزند خواندگی قبول کردن، ترویج کردن، پرورش دادن، در سر پروراندن ( ایده ) exmaples: 1 - They have fostered over 60 children d ...
sturdy ( adj ) = durable ( adj ) به معناهای: پایا، پایدار، مقاوم، با دوام
در دیکشنری انگلیسی Longman با کسی گیر کرده است یعنی کسی مجبور است با کسی وقت بگذراند یا با او رابطه برقرار کند ، حتی اگر شما نمی خواهید آنها با یکدیگ ...
definition = کیفیت قابل دوام طولانی بدون آسیب دیدن/واقعیت قادر به ادامه حیات بودن یا زیستن یا موجودیت/توانایی یک شخص برای انجام کاری برای مدت طولانی ...
معناهای دیگر >>>>سر لوحه، سرمشق مثال: A model of durability, he's missed only 22 of 1, 335 games in his career. او که سرلوحه ای از استقامت است ، از ...
survive ( verb ) = withstand ( verb ) به معناهای:مقاومت کردن، ایستادگی کردن، تاب آوردن
stand up to = withstand = survive = resist=defy به معناهای: مقاومت کردن، ایستادگی کردن، تحمل کردن، تاب آوردن example: 1 - She cannot withstand the ...
expansive ( adj ) = spacious ( adj ) به معناهای: جادار، وسیع، فراخ
spaciousness ( noun ) = فسیح، فضادار، وسعت، جاداری، دلگشا، دلبازی، فراخی، فضای باز ، گنجایش دار example: 1 - Even downtown, there is a sense of spa ...
space ( noun ) = فضا، مکان، کیهان، جا، فاصله space floor =فضای کف space office=فضای دفتر to take up space = فضا اشغال کردن to make space = فضا ای ...
Definition= به طوری که بزرگ باشد و فضای زیادی داشته باشد: spaciously ( adv ) = به صورت جادار، به طور فراخ، به طور وسیع examples: 1 - The restauran ...
discriminating ( adj ) = selective ( adj ) به معناهای: انتخابی، گزینشی
selectivity ( noun ) = گزینش پذیری، انتخاب پذیری، گزینشگری، برگزیدگی، حسن انتخاب ideal selectivity = انتخاب پذیری ایده آل selectivity factor = ضری ...
selection ( noun ) = انتخاب، گزینش، مجموعه، برگزیده، گلچین، بهگزینی، پسوند گزینی ( مثل:site selection=مکان گزینی، mate selection=همسرگزینی ) ، پسوند ...
select ( adj ) = خاص، منتخب، برگزیده، گلچین، برجسته، نخبه، زبده، ممتاز، انحصاری، مرغوب، پسند، انتخابی select grade = الوار مرغوب command select sys ...
پایین کشیدن، تخریب کردن، سبب خرابی شدن
arbitrary ( adj ) = indiscriminate ( adj ) به معناهای: خودسرانه، بدون برنامه، در هم برهم، بی هدف
Definition: به طوری که انتخاب دقیق یا برنامه ریزی را نشان ندهد ، معمولاً با نتایج زیانبار indiscriminately ( adv ) =به طور خودسرانه، به طور بی رویه، ...
به طور تبعیض آمیز، از روی تبعیض، از روی تشخیص، از روی تمایز
defy ( verb ) =به مبارزه طلبیدن، به چالش کشیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن مترادف: resist
essential ( adj ) = fundamental ( adj ) به معناهای: اساسی، پایه ای، بنیادی، اصولی
fundamentally ( adv ) = اساساً، اصولاً مثال: two fundamentally different concepts of democracy دو مفهوم اساساً متفاوت از دموکراسی he is fundament ...
role ( noun ) = function ( noun ) به معناهای:نقش، عمل، عملکرد، کنش
function ( verb ) = کار کردن، عملکرد مناسبی داشتن، عمل کردن، کار مفید داشتن، به درستی کار کردن examples: 1 - I'm so tired today, I can barely func ...
functional ( adj ) = کاربردی، عملی، کارکردی، تابعی، تابعک ( در ریاضیات ) ، عملیاتی، وظیفه ای، وظیفه مند، عاملی، عملکردی ( در پزشکی آنچه که کارکرد اند ...
ایمنی عملکردی: بخشی از ایمنی کلی یک سیستم یا قطعه ای از تجهیزات است که به سیستم یا تجهیزات عمل می کند که به درستی در پاسخ به ورودی های آن، از جمله مد ...
غذای فراسودمند: غذای فراسودمند یا غذای عملکردی غذایی است که با اضافه کردن ترکیبات خاص یا جدید، یک کارکرد بیشتر یافته است. در دهه های اخیر، بازار غذاه ...
ترسیم یک دایره
همه جور کتاب
وصف ناپذیر
functionally ( adv ) = از نظر عملکرد، به لحاظ عملکرد، از لحاظ وظیفه ( درخصوص اندام ها ) ، به صورت تابعی ( در ریاضیات ) ، به لحاظ هدفمندی، به لحاظ کار ...
خوشه بندی سلسله مراتبی که نوعی دسته بندی یا سلسله بندی است ، همچنین به عنوان تجزیه و تحلیل خوشه سلسله مراتبی شناخته می شود ، الگوریتمی است که موضوعات ...
تک چشمی ( یعنی کسی که یک چشم دیگش مشکل داره و دیدش فقط با یک چشم خوب هست ) مثال : The functionally monocular athlete should be evaluated by an opht ...
توالت کمپوست یا توالت زیستی نوعی توالت سیستم تصفیه فاضلاب بدون آب خشک است که پسماندهای انسانی را با یک فرآیند بیولوژیکی به نام کمپوستینگ تصفیه می کند ...
recently ( adv ) = freshly ( adv ) به معناهای: به تازگی، اخیراً
freshness ( noun ) = تازگی، طراوت، خنکی، شادابی، خامی، نوچگی، جسارت lacking freshness = بیات، مانده، کهنه the product's freshness depends on an eff ...
از حسادت غبطه خوردن، از حسادت خشمگین شدن
بیات، مانده، کهنه
freshen ( verb ) = تازه کردن، طراوت بخشیدن، خنک شدن، سرد شدن، از نو ریختن ( لیوان را دوباره پر کردن ) ، سر و صورت را صفا دادن، خانه را صفا دادن ( تمی ...
freshen up ( verb ) = دست و صورت خود را شستن، حس تازگی و طراوت و شادابی بخشیدن examples: 1 - I'll just go and freshen up before supper. من می رو ...
fresh ( adj ) = تازه، خنک، باطراوت، جدید، نو، شیرین ( آب آشامیدنی ) ، سرحال، تازه نفس، شاداب، سرزنده a fresh breeze = نسیمی خنک to make a fresh st ...
rich ( adj ) = fertile ( adj ) به معناهای : بارور، حاصلخیز، پرثمر
fertilizer ( noun ) = کود ( شیمایی، گیاهی، حیوانی و . . . ) animal fertilizer = کود حیوانی liquid fertilizer = کود مایع organic fertilizer = کود آ ...
کود کامل:کودی که عناصر نیتروژن و فسفر و پتاسیم را با هم دارد.
fertility ( noun ) = لقاح پذیری، باروری، حاصلخیزی، بارورسازی examples: 1 - Nowadays women can take drugs to increase their fertility. امروزه زنان ...
fertilize ( verb ) = بارور ساختن، بارو کردن، حاصلخیز کردن، کود دادن، گشن کردن ( آمیزش یا بارو سازی ) ، پر بار کردن، لقاح کردن to fertilize an egg = ...
فقط یکی لازم داره
simulate ( verb ) = feign ( verb ) به معناهای: تظاهر کردن، تمارض کردن، وانمود کردن
feigned ( adj ) = جعلی، دروغی، ساختگی، کذب، واهی، تمارض، وانمود شده، متظاهرانه feigned sleep = خواب خرگوشی feigned action = ادعای کذب feigned di ...
نمایش ساختگی، شیطنت ساختگی
خواب خرگوشی
legislate ( verb ) = enact ( verb ) به معناهای: وضع کردن، تصویب کردن، به صورت قانونی در آوردن
enactment ( noun ) = لایحه، تصویب، مصوبه، قانون، اجرا، ایفا
enact ( verb ) = وضع کردن، تصویب کردن، به صورت قانون در آوردن، ایفا کردن، نقش آفرینی کردن ، اجرا کردن examples : 1 - Congress enacted the legislatio ...
enacted ( adj ) = تصویب شده، وضع شده، مصوب شده، تایید شده
conscientious ( adj ) = diligent ( adj ) به معناهای: کوشا، سخت کوش، موشکاف، ساعی
diligently ( adv ) = با سعی و کوشش، با پشتکار، با جدیت، مصرانه، سرسختانه مثال: they worked diligently all morning. آنها تمام صبح سرسختانه کار می کر ...
خود را به کار گرفتن، از خود کار کشیدن توضیحات: اگر بخواهید خود را به کار بگیرید یا از خود کار بکشید تا کاری را سریعتر و با موفقیت به پایان برسانید. ...
diligence ( noun ) = کوشش، سعی، پشتکار، همت، سخت کوشی، در رشته حقوق ( احتیاط لازم، مراقبت ) example: stephanie displayed great diligence in the co ...
بی نهایت یا بسیار عجیب و غریب و بنابراین باور، توصیف یا توضیح آن امکان ناپذیر است: ( به معناهای توصیف را دشوار یا محال ساختن، باور را دشوار کردن، توض ...
به کسی بگویید کاری انجام دهد که فکر می کنید غیرممکن است ( به معنای به چالش کشیدن کسی ) 1 - I defy you to prove your accusations. من تو را به چالش ...
resist ( verb ) = defy ( verb ) به معناهای: مخالفت کردن، مقاومت کردن، مقابله کردن، سرپیچی کردن
defy ( verb ) =مقاومت کردن، مخالفت کردن، مقابله کردن، به مبارزه طلبیدن، به چالش کشیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، زیر پا گذاشتن، سر باز زدن، عرض اند ...
به معنی انکار کردن یا رد کردن He defied them to disprove his testimony. او برای انکار شهادت خود از آنها سرپیچی کرد.
She defied her parents by dropping out of college. او با ( ترک تحصیل ) از والدینش سرپیچی کرد.
defying ( adj ) = چالش برانگیز مثال : the circus performer demonstrated her death - defying routine. مجری سیرک اجرای مرگبار چالش برانگیز معمول خود ...
defyingly ( adv ) = با مقاومت، به طور چالش برانگیز ( خصوصا با چالش کشیدن اقتدار یا قدرت ) ، با نافرمانی، باسرکشی، مقاومت جسورانه ( برای سرپیچی )
prevent ( verb ) = avert ( verb ) به معناهای: اجتناب کردن، دوری کردن، پرهیز کردن، جلوگیری کردن، پیشگیری کردن
avertable ( adj ) =قابل پیشگیری، قابل جلوگیری، قابل اجتناب، قابل دوری، قابل پرهیز examples: 1 - Annual number of lung cancer deaths potentially aver ...
تعداد سالهای از دست رفته در اثر بیماری ، معلولیت یا مرگ زودرس بیان می شود.
Definition = ( شخص یا چیزی که باعث می شود ) احساس عدم علاقه شدید یا عدم تمایل به انجام کاری داشته باشید. aversion ( noun ) = بیزاری، تنفر، کراهت، ن ...
definition = دور کردن نگاهتان از چیزی که شما نمی خواهید آن را ببینید معانی:درویش کردن چشم ها مثال :henry averted his eyes as she undressed. وقتی ...
به معنای شکست یا عدم موفقیت هم هست ( unsuccessful ) مثال: after several arid years, the company has started to become successful. پس از چندین سال ...
dry ( adj ) = arid ( adj ) به معناهای: خشک، بیابانی، بی آب و علف، بایر
ample ( adj ) = sufficient ( adj ) به معناهای: کافی، بسنده، مکفی
amply ( adv ) = به وفور ، به اندازه کافی، به خوبی، مفصلاً، کاملاً، به طور کامل، به کرات example : 1 - she was amply paid for the work she completed. ...
appropriate ( adj ) = suitable ( adj ) به معناهای: مناسب، مقتضی، درخور، شایسته
suit ( noun ) =کت و شلوار، خال ( بازی ورق ) ، دادخواست، درخواست، دادخواهی، شکایت قضایی، ست لباس یا یک دست لباس ( لباس برای فعالیتی خاص مثلا غواصی ) ، ...
suitably ( adv ) = به طور مناسب، به طور شایسته، به طور مطلوب، به طور مساعد، به طور سزاوار he was suitably dressed for the ceremony. او به طور شایس ...
مکان مناسب، مکان شایسته ، به انجام دادن کار مناسب در زمان مناسب نیز اشاره دارد. a sutable place to rear young children = مکانی مناسب برای تربیت کرد ...
مناسب برای استفاده، درخور استفاده، متناسب بودن جهت استفاده this crayons are not suitable to use in very hot weather. این مداد رنگی ها برای استفاده ...
expectedly ( adv ) = predictably ( adv ) به معناهای: طبق انتظار، طبق پیشبینی، طبق پیشگویی مثال ها : 1 - This is exactly the idea I presented befor ...
prediction ( noun ) = پیش بینی، پیش گویی examples: 1 - No one believed her prediction that the world would end on November 12. هیچ کس پیشگویی او ...
predict = پیش بینی کردن، پیشگویی کردن examples: 1 - Laura thought she could predict what I would do, but she was wrong. لورا فکر می کرد می تواند ...
predictable ( adj ) =قابل پیش بینی، قابل حدس، قابل انتظار ، قابل پیشگویی متضاد: unpredictable = غیر قابل پیش بینی مثال: Comets appear at predictab ...
insulting ( adj ) = offensive ( adj ) به معناهای : نامطبوع، زننده، ناخوشایند، تنفرآمیز، توهین آمیز ، انزجاز برانگیز
Definiton = به روشی که موجب کینه ، ناراحتی یا انزجار شود. /به حالتی کاملا تهاجمی offensively ( adv ) =با تعرض، معترضانه، به طور زننده، به طور پرخاشگ ...
اگر در یک رویدادی مثلا مثل رویداد ورزشی به کار برود به این معنی است که آن رویداد هیجان انگیز ، سرگرم کننده و لذت بخش می شود. مثال : Each team star ...
به معنی متانت طبع و همچنین به معنای تجربه نیز هست. مثال ها : 1 - Sorry if I had to disqualify your entry for lack of taste or offensiveness in gen ...
Definition = ویژگی که مسبب اهانت یا توهین می شود. offensiveness ( noun ) = بی حرمتی، حتاکی، پرخاشگری، نفرت انگیزی، اهانت آمیزی، نفرت انگیزی، بدی، ح ...
ignorant ( adj ) = oblivious ( adj ) = unaware ( adj ) = blind ( adj ) به معناهای:بی خبر، بی اطلاع، غافل، بی اعتنا، بی توجه
definition = به روشی که نشان دهد شما از چیزی مطلع نیستید ، به ویژه آنچه در اطراف شما اتفاق می افتد. obliviously ( adv ) = با بی اعتنایی، از روی بی ...
با سرگردانی خارج شدن ، با گیجی و منگی از جایی خارج شدن ، آواره کوچه و خیابان شدن، سر به بیابون گذاشتن مترادف کلمه stray هست. مثال: He wandered o ...
کاغذهای بدون روکش یا بدون پوشش:کاغذهای روکش دار دارای روکش هستند ، بنابراین "مهر و موم" می شوند. این مقدار جوهر جذب شده در کاغذ را محدود می کند و اجا ...
obliviousness ( noun ) = فراموشی، چشم پوشی، نسیان، بی خبری، بی توجهی، بی اعتنایی
remote ( adj ) = inaccessible ( adj ) به معناهای : دوردست، دست نیافتنی، غیر قابل دسترس
inaccessibly ( adv ) = به طور غیر قابل دسترس، نزدیک نشدنی، به طور دست نیافتنی، به صورت حصول ناپذیر
hero ( noun ) = idol ( noun ) به معناهای : معشوق، محبوب، قهرمان
idolatrous ( adj ) = بت پرستانه، بت پرست، کفر آمیز ، پرستش گرانه، شیفته، دلباخته
لینگا یا لینگام نمادی بسیار پیچیده از آیین هندو است. با شیوا ( یک دوره هفت روز عزای رسمی برای مردگان ، بلافاصله پس از تشییع جنازه. ) ، خدای برتر در خ ...
idolatry ( noun ) = بت پرستی، شیفتگی، زیاده ستایی، دلباختگی example: According to Quran, Muslims' holy book, idolatry is a sin. از نظر قرآن ، کتا ...
aspect ( noun ) = facet ( noun ) به معناهای : جنبه، وجه، لحاظ، سو
faceted ( adj ) = چند جانبه، چند وجهی، پخ دار ، چند بُعدی، تراش خورده ( از چند طرف ) ، جلاخورده یا صیقل داده شده ( از چند طرف ) ، چند ظلعی Faceted M ...
دیدگاه چند جانبه، دیدگاه چند وجهی
confront ( verb ) = face ( verb ) به معناهای: رو به رو شدن، مواجه شدن
comprehensive ( adj ) = extensive ( adj ) به معناهای: گسترده، وسیع، بزرگ، جامع، فراگیر
extension ( noun ) =تمدید، توسعه، خط داخلی، افزونه، دوره شبانه ( غیر تمام وقت ) ، راستا، امتداد، دنباله، تعمیم، ترویج، کشیدگی، گسترش ، بسط، انبساط، ض ...
پایگاه
extend ( verb ) = گسترش دادن، افزایش دادن، بزرگتر کردن، امتداد دادن، بسط دادن، توسعه دادن، تعمیم یافتن یا دادن، کش دادن، تمدید کردن یا شدن، پهن کردن ...
extensively ( adv ) = به طور جامع، به طور گسترده، به طور وسیع، در بسیاری از جاها، از همه جهات، در همه جا، با وسعت زیاد، به صورت پهناور، به طور مکرر ، ...
وجوه، جنبه، لحاظ مترادف = aspect He has travelled extensively in China, recording every facet of life. او به طور مکرر سفرهای زیادی به چین داشته و ...
deplete ( verb ) = exhaust ( verb ) به معناهای: تمام کردن، به اتمام رساندن، تا آخر مصرف کردن
exhaustion ( noun ) = خستگی، فرسودگی، تحلیل رفتگی، درماندگی، بی رمقی، ضعف ( در پزشکی ) ، ناتوانی، بیحالی، ستوه example: there's no end to my exhaus ...
exhausted ( adj ) = خسته، کوفته، هلاک، از پا افتاده، وامانده، به شدت خسته، بی رمق، بی حال، تخلیه شده، ( کاملاً ) استفاده شده، ( کاملاً ) تمام شده، ( ...
دستگاه هواگیری، دستگاه خلاء ( مورد استفاده در صنعت کشاورزی )
exhausting ( adj ) = بسیار خسته کننده، به شدت طاقت فرسا، کمر شکن، ازبین رفتنی یا تمام شدنی ( در مورد منابع ) exhausting activity = فعالیت به شدت طا ...
exhaustive ( adj ) = کامل، جامع، فراگیر، شامل تمام جزییات، در فعالیت های ورزشی به معناهای درمانده ساز یا از پای در آورنده یا خسته کننده یا طاقت فرسا ...
definition = به روشی که شامل همه عناصر یا جنبه ها باشد یا آنها را در نظر بگیرد. exhaustively ( adv ) = به طور جامع و کامل، با تمام جزئیات، به طور د ...
به طور جامع و کامل
apparent ( adj ) = evident ( adj ) به معناهای: بدیهی، آشکار، واضح، مبرهن
evidence ( noun ) = مدرک، مدارک، شواهد، سند، گواه، شهادت ( در دادگاه ) ، اثبات، ادله scientific evidence = مدرک علمی، شواهد عملی evidence - based = ...
evidently ( adv ) = obviously ( adv ) به معناهای: به طور آشکار، آشکارا، ظاهراً، به ظاهر ، گویا، به طور معلوم، از قرار معلوم، به طور بدیهی، به طور وا ...
evade ( verb ) = elude ( verb ) به معناهای: طفره رفتن، فرار کردن، گریختن، جیم شدن
defenition : وضعیت دشوار توصیف ، یافتن ، دستیابی یا یادآوری elusiveness ( noun ) = گریز، فرار، غیر قابل حصول، نامحسوس، ابهام، غیرقابل توصیف، گمنامی ...
elusive ( adj ) = سخت دست یافتنی، گریزان، فراری، گریزپا، گول زن، اغفال کننده، دشوار ( از لحاظ یادگیری و به یاد آوردن ) ، دیر فهم، در هم برهم، خدعه آم ...
به دست آوردن، به دست آمدن all his life he found happiness elusive, but wealthy easy to come by. در تمام زندگی خود خوشبختی را سخت دست یافتنی می دان ...
celebrity ( noun ) = dignitary ( noun ) به معناهای: عالی رتبه، مهم و برجسته، والامقام، سرشناس
critical ( adj ) = crucial ( adj ) به معناهای :بسیار مهم، ضروری، لازم، اساسی، حیاتی
نقش مهم ایفا کردن در ، کار مهمی انجام دادن مثال : the works of monk was crucial in spreading christianity. کارهای راهب در گسترش مسیحیت بسیار مهم ب ...
نقش مهم یا ضروری برای حل بحران ( نقش داشتن در بخشی از یک چیز بزرگ ) 1 - the city of mycenae played a crucial role in the history of greece. شهر می ...
crucially ( adv ) = بسیار مهم، به صورت حیاتی، اساساً ، به طور قطعی، قطعاً، به طور قاطع، مهمتر از همه ، به صورت مبرم، به طور وخیم، بسیار سخت cruciall ...
vulnerable ( adj ) = susceptible ( adj ) به معناهای: حساس، تاثیر پذیر، آسیب پذیر، مستعد
به طور حساس، به طور آسیب پذیر ، به طور مستعد example: 1 - This established beyond doubt that the government continued to appoint handpicked corrup ...
susceptibleness ( noun ) = حساسیت، آسیب پذیری مترادف کلمه : vulnerableness
switch ( noun ) = shift ( noun ) به معناهای: دگرگونی، تغییر ( جهت یا موضع )
shifty ( adj ) = ناصادق، فریب کار ، دغلباز، بدقول ( کسی که زیر حرفاش و وعده هاش میزنه ) ، حیله گر ، حاشاگر ، فریب آمیز، مکار، شیک، موذی، مرموز ، شیفت ...
از خود نشان دادن، از خود بروز دادن She exuded confidence. او اعتماد به نفس از خود نشان داد.
shift ( noun ) = شیفت، کارشیفتی، نوبت، دگرگونی، تغییر، نوسان، کلید شیفت ( کلید Shift روی کیبورد ) night shift= شیفت شب examples: 1 - She has to ...
shifting ( adj ) = متغیر، نامنظم، متحرک ( جا به جا شونده ) ، انتقال the shifting sand beneath their feet = شن های متحرک زیر پاهایشان shifting dune ...
rumoredly ( adv ) = reportedly ( adv ) به معناهای : طبق گزارش، از قرار معلوم، به طور شایع
report ( noun ) =گزارش، رپرتاژ، مقاله، اظهار ، آگهی، خبر I don't believe these reports of UFO sightings. من گزارش های دیدن بشقاب پرنده را باور ند ...
reported ( adj ) = گزارش شده، انتشار یافته، منتشر شده، خبر داده شده، شرح داده شده، شایعه شده، نقل قول شده reported statistics = آمارهای منتشر شده ...
retrieve ( verb ) = recover ( verb ) به معناهای: بازیافتن، احیا کردن، دوباره به دست آوردن
recovery ( noun ) = واحد مراقبت پس از بیهوشی، بهبود، بهبودی، ترمیم، بازیابی، بازیافت، افاقه، نقاهت، بازسازی، خودیابی ( رهایی از اعتیاد و بازگشت به وض ...
recoverable ( adj ) =قابل بازیابی، قابل بازیافت، قابل جبران، قابل استرداد، قابل اصلاح، قابل بهبود، قابل وصول، قابل استخراج ، قابل ترمیم recoverable ...
recovered ( adj ) = بازیابی شده، بهبود یافته، بازیافته، بازیافت شده، ترمیم شده the recovered object has not been damaged. به شی بازیابی شده آسیبی ...
remarkable ( adj ) = noteworthy ( adj ) به معناهای : قابل توجه، در خور توجه، ارزشمند
noteworthiness ( noun ) : اهمیت، برجستگی، قابل توجه، ( برتری، الویت ) ( با کلمات distinction و superiority و paramountcy مترادف است به معنای تمایز، ب ...
منظور همان سوختن در شور و هیجان است ( مردی که علاقه و اشتیاق و شور و هیجان خاصی به چیزی به خصوص دارد )
disappear ( verb ) = evaporate ( verb ) به معناهای: ناپدید شدن، از بین رفتن، دود هوا شدن
evaporation ( noun ) = تبخیر، تصاعد، بخارشدگی، ( معنی اتلاف یا نابودسازی هم میده ) evaporation rate = میزان تبخیر evaporation coefficient = ضریب ت ...
deteriorate ( verb ) = erode ( verb ) به معناهای : تحلیل رفتن، زوال یافتن، فرسوده شدن، از بین رفتن
erosion ( noun ) = فرسایش، فرسودگی، رفتگی، خوردگی، ساییدگی، زنگ زدگی، فساد تدریجی ، زخم های سطحی ، تحلیل رفتگی، زوال، افول ، تضعیف bank erosion = ...
acid erosion یا سایش شیمیایی دندان : سایش شیمیایی دندان یا اِروژن دندان بیماری است که در اثر تماس مداوم و مستقیم دندان با اسید، مینا و عاج آن دچار ان ...
thoroughly ( adv ) = entirely ( adv ) به معناهای: کاملاً، به طور تمام و کمال
entirety ( noun ) = تمامیت، کلیت، شش دانگ، سراسری، سرتاسری، مالکیت فردی in its entirety = در تمامیت و در کلیت خود، به طور همه جانبه، به طور کامل، ...
کلا، به طور کامل، کاملاً، تماما، سراپا، سراسر
entire ( adj ) = کل، تمام، کامل، دست نخورده 1. He'd spent the entire journey asleep. تمام سفر را در خواب سپری کرد. 2. the entire city is collaps ...
tremendous ( adj ) = enormous ( adj ) به معناهای:عظیم، بسیار زیاد، قابل توجه، کلان، هنگفت
enormity ( noun ) = شدت، بزرگی، حدت، عظمت، شرارات زیاد، جنایت، تجاوز فاحش، گزافی، شناعت ( قبح، ناپسندی، نکوهیدگی ) ، هنگفتی، عمق ( فاجعه )
enormously ( adv ) = به شدت، بسیار، فوق العاده زیاد، به طور عظیم ، به طور وسیع، به طور کلان
support ( verb ) = endorse ( verb ) به معناهای : تایید کردن، حمایت کردن، تصدیق کردن
endorsement ( noun ) = تایید، امضاء، صحه گذاری، حمایت، پشتیبانی، پشت نویسی ( سند و چک و. . . ) ، تصدیق، موافقت، الحاقیه، صحه 1 - Products that carr ...
noticeably ( adv ) = conspicuously ( adv ) به معناهای : به طور چشمگیر ، به طور برجسته، به طور قابل ملاحضه، به طور مشخص
conspicuous ( adj ) = نمایان، مشهود، تابلو، انگشت نما، توی چشم، روشن، برجسته، معلوم، آشکار، هویدا، واضح، پدیدار، مشخص، عیان، چشمگیر، تو ذوق زننده، قا ...
مصرف گرایی خودنمایانه یا مصرف گرایی به قصد تمایز، نوعی خودشیفتگی و به معنی خرید و مصرف کالاها و خدمات لوکس به منظور به رخ کشیدن قدرت اقتصادی و نشان د ...
thrive ( verb ) = burgeon ( verb ) به معناهای: رونق گرفتن، شکوفا شدن، ترقی کردن
burgeoning ( adj ) =رو به رشد، رو به پیشرفت، رو به توسعه، بالارونده، شکوفایی، شکوفا مثال : burgeoning population of major cities is creating a dema ...
اگر صفت ( adj ) باشه با کلمه eliminated ( adj ) مترادف است به معناهای=زدوده شده، محو شده، حذف شده، دفع کننده
enlarge ( verb ) = broaden ( verb ) به معناهای: وسعت دادن، گسترده کردن، عریض کردن، افزایش دادن
breadth ( noun ) = پهنه، پهنا، عرض، فراخی، اثر کلی ( کمتر توجه به جزئیات در مقابل کلیات ) ، وسعت، گستره، وسعت نظر، قوراه، تخته یا قطعه پارچه ، گشادگی ...
broad ( adj ) = جامع، گسترده، وسیع، فراخ، عریض، پهن، پهناور، گشاد، کلی، زن هرزه، ضعیفه، در مورد لهجه و گویش به معنای غلیظ
broadly ( adv ) = به طور گسترده و وسیع ، عموماٌ، به طور فراگیر ، عمدتاً، به طور کلی، کلاً، به طور گسترده، روی هم رفته، به طور وسیع
unaware ( adj ) = blind ( adj ) به معناهای : بی خبر، ناآگاه، نامطلع، کور
blindness ( noun ) = کوری، نابینایی، بی بصیرتی، نادانی color blindness = کور رنگی congenital color blindness = کوررنگی مادرزادی
اختلال دردناک قرنیۀ چشم به علت قرار گرفتن بیش ازحد در معرض نور فرابنفشی که از برف بازتابیده می شود که اصلاحاً برف کوری می گویند.
blindly ( adv ) = کورکورانه، بی باکانه، تعبدا ( پیروی کورکورانه ) ، کورمال کورمال
یکی دیگر از معانیش: به طور بی اراده و بی فکر، به طور غیر ارادی و خودجوش مثال : Never copy foreign things blindly or mechanically. هرگز موارد خارجی ...
assist ( verb ) = benefit ( verb ) به معناهای : احسان کردن، نیکوکاری کردن، کمک کردن، مساعدت کردن
سودمند، مفید ، نافع ، پرخاصیت ، پرمنفعت، انتفاعی beneficial insect = حشرات مفید beneficial water use = آب مصرفی سودمند beneficial interest = بهره ...
beneficially ( adv ) = به طرز سودمندی، به طور مفیدی، به طور نتیجه بخش، به طرز مؤثر، به طور ثمر بخش، به طور پرمنفعت
beneficiary ( noun ) = ذینفع، بهره بردار، بهره ور، ذیحق، وارث، مستفیذ شونده، متهب ( کسی که مجاناً مالی را صاحب می شود ) ، موقوف علیه ( کسی که هزینه آ ...
مرخصی از کار توسط یک کارمند با پرداخت حقوق. اکثر سازمان ها به طور داوطلبانه مرخصی پرداخت شده را به عنوان مزیت به کارمندان ارائه می دهند.
benefit ( noun ) = فایده، سود، نفع، مزیت، برتری، منفعت ، مزایا، استفاده ، اعانه ، نیکوکاری، احسان، ( حراج یا نمایش یا برنامه هنری که هزینه آن صرف خیر ...
فراهم کردن/مهیا کردن/ایجاد کردن/به ارمغان آوردن/تامین کردن، تهیه کردن، در اختیار گذاشتن Exercise provides many benefits for your health. ورزش فواید ...
free ( verb ) = release ( verb ) به معناهای: آزاد کردن، رها کردن، بیرون دادن، مرخص کردن
release ( noun ) = رهایی، خلاصی، آزادی، ترخیص، انتشار ، پخش، بخشش، بخشودگی، آزادسازی، رهاساز، تخلیه goods release = ترخیص کالا flood release = انتش ...
به قید کفالت آزاد کردن
هواگیری
نسخه پخش:نسخۀ کامل و نهایی فیلم که برای توزیع و پخش آماده است.
commonplace ( adj ) = prevalent ( adj ) به معناهای: شایع، رایج، متداول، مرسوم
prevalence ( noun ) = شیوع، شیوع بیماری، رواج، عمومیت، نفوذ، پخش، غلبه، استیلا، تداول، همه گیر ، فراوانی prevalence rate = میزان شیوع contamination ...
remark ( verb ) = mention ( verb ) به معناهای : ذکر کردن، اشاره کردن، عنوان کردن، متذکر شدن
mention ( noun ) = ذکر، اشاره، تذکر، گوشزد favorable mention = ذکر خیر mention ( verb ) = ذکر کردن، نام بردن، یادآوری کردن، اشاره کردن، گوشزد کردن ...
mentioned ( adj ) = ذکر شده، نامبرده شده، مذکور، گفته شده، اشاره شده example: the book mentioned today was included in the bibliography that was h ...
defend ( verb ) = justify ( verb ) به معناهای: توجیه کردن، موجه جلوه دادن، دلیل آوردن، دفاع کردن
به طور قابل تصدیق، به طور قابل تبرئه، به طور توجیه پذیر ، بصورت قابل توجیه ، به طور موجه، به حق، به درستی
justification ( noun ) = توجیه، دلیل آوری، مطابقت، تطابق، هم ترازی، مجوز، حقانیت، سطر بندی، صفحه بندی، برهان آوری، استدلال نمایی، مدافعه، دفاع، بهانه ...
توجیه بوم شناختی : ارائۀ دلیل مبنی بر ضرورت حفظ طبیعت به طوری که بقای حیات انسان را امکان پذیر سازد.
overstate ( verb ) = exaggerate ( verb ) به معناهای : غلو کردن، اغراق کردن، گزافه گویی کردن، مبالغه کردن
exaggeration ( noun ) = اغراق ، افراط ، بزرگنمایی و اغراق ، زیاده روی ، غلو ، مبالغه ، گزاف گویی، گزافه گویی
exaggerated ( adj ) = اغراق آمیز، اگزجره، افراطی، مبالغه شده exaggerated value = ارزش مبالغه شده
inconsistent ( adj ) = erratic ( adj ) به معناهای: ناسازگار، ناهماهنگ، نامنظم
definition=به طوری که الگو یا حرکت آن یکنواخت یا منظم نباشد، غیر قابل پیش بینی erratically ( adv ) =به صورت نامنظم، به صورت سیار، به طور سرگردان، ب ...
surround ( verb ) = encircle ( verb ) به معناهای:احاطه کردن، محصور کردن، در بر گرفتن
encircled ( adj ) = محاصره شده ، محصور شده، احاطه شده مثال: the encircled celebrity actually became afraid of her fans سلبریتی محاصره شده در واقع ...
highlight ( verb ) = emphasize ( verb ) به معناهای:تاکید کردن، برجسته کردن، پافشاری کردن
با تاکید، باقوت، به طور برجسته، به طور قطعی، به طور موکد ، قاطعانه، با قاطعیت، مصرانه
تاکید، تکیه، اهمیت، قوت، تاثیر نمایان، برجستگی، پافشاری، اصرار academic emphasis = تاکید علمی lay emphasis on = مورد تاکید قرار دادن
مورد تاکید قرار دادن
تاکیدی، موکد، موکداً، قاطع، تاکید شده، با تاکید و اشارات دست سخن گوینده ( تاکید آمیز، تاکید برانگیز ) ، سمج، مصر، قرص، محکم defenition =بیان تاکید ...
appear ( verb ) = emerge ( verb ) به معناهای: پدیدار شدن، ظاهر شدن، معلوم شدن، آشکار شدن
بروز ، تکوین ، ظهور، فرآمدگی، نمایان شدگی ، هستی ، پدیداری ، پیدایی گیاهچه یا برآمدگی ساقه یا سبز شدن یا جوانه زنی ، پیدایش ، پیدایی، نوپدیدی، خروج ...
delete ( verb ) = eliminate ( verb ) به معناهای: حذف کردن، از بین بردن، زدودن
eliminated ( adj ) =زدوده شده، محو شده، حذف شده، دفع کننده
خاموش یا پنهان کردن همه چراغ های قابل مشاهده در یک شهر ، پست نظامی و غیره ، معمولاً به عنوان یک پیشگیری در برابر حملات هوایی است. ( اگر به صورت فعل ب ...
اگر به صورت فعل در جمله بیاد: فعل برای از دست دادن هوشیاری. . . . فعل برای تجربه یک دوره زمانی که در آن شخص با وجود داشتن هوشیاری کامل در آن زمان ، چ ...
واکنش حذفی: گونه ای واکنش آلی است که در آن دو جانشین در یک فرایند یک یا دو گامی، از یک مولکول حذف می شود. فرایند یک گامی ( یک مرحله ای ) را واکنش E2 ...
elimination ( noun ) = حذف، رفع، دفع، طرد، پاکسازی، محو، اخراج، برطرف سازی، ادغام، زدودگی virus elimination = پاکسازی از ویروس noise elimination = ...
primary ( adj ) = elementary ( adj ) به معناهای: اولیه، ابتدایی، مقدماتی
component ( noun ) = element ( noun ) به معناهای: عنصر، جزء، مولفه، بخش
elemental ( adj ) = بنیادی، ابتدایی، مقدماتی، اصلی، عنصری، پایه ای، معدنی، خالص
house ( noun ) = dwelling ( noun ) به معناهای: خانه، منزل، اقامتگاه
dwell ( verb ) = سکونت کردن، ساکن بودن، اقامت گزیدن، ساکن شدن، سکنی گزیدن، تمرکز کردن، توقف کردن، مکث کردن، درنگ کردن، انگشت گذاشتن روی مطلبی خاص، مط ...
زیاد وقت صرف کردن روی، متمرکز شدن روی، نگاه کردن، کشیدن
معانی=ساکن، مقیم، پسوند نشین و زی ( cavity dweller : حفره زی - cave dweller: غار نشین - forest dweller:جنگل نشین، جنگل زی )
circulate ( verb ) = disperse ( verb ) به معناهای: پراکنده کردن، پخش کردن، پخش شدن
dispersed ( adj ) = پراکنده، پراکنده شده، متفرق، گسسته
ماکیان
رخدادهای کاملاً طبیعی
Dispense ( verb ) = Distribute ( verb ) به معناهای: توزیع کردن، پخش کردن
renowned ( adj ) = celebrated ( adj ) به معناهای:مشهور، معروف، پرآوازه، نامی
به کائوچوی استخراجی از درختان ( کائوچو ) که به صورت ماده لاستیکی است نیز rubber می گویند.
permissible ( adj ) = acceptable ( adj ) به معناهای: قابل قبول، مجاز، پذیرفتنی
سهل انگاری، بی دقتی . susan completed the assignment in a haphazard way سوزان تکالیفش را با سهل انگاری ( بی دقتی ) به اتمام رساند.
سخت یافت شدن، سخت پیدا شدن
1. Dean offered, in spite of being a bit peeved at the man's Abruptness دین پیشنهاد داد ، علی رغم اینکه کمی از تندی لحن مرد آزار دیده بود. 2. Cont ...
disturbing ( adj ) = disruptive ( adj ) به معناهای:مخل، مختل کننده، مزاحم
attractive = appealing به معناهای: جذاب، گیرا، دلربا
استرس ذهنی
در یک چشم به هم زدن the hours in this job are very unpredictable. You sometimes have to work late at very short notice. ساعات انجام این کار بسیار ...
به معنای: همراهی کردن i am looking forward to catching up with you soon من مشتاقانه منتظر هستم که به زودی شما را همراهی کنم.
کشف نفت
the political candidate was discursive when asked what his position in poverty از نامزد سیاسی وقتی سوال می شود که نقش او در رابطه با فقر چیست ، به هم ...
delighted ( adj ) = elated ( adj ) به معناهای:بسیار خوشحال، مشعوف، شادمان
definition: انحراف ، تغییر جهت دادن، تغییر عقیده دادن، تغییر مسیر دادن، متمایل شدن، عزیمت ، دور شدن ، انشعاب یافتن به معنی دور شدن یا متمایل شدن از م ...
wonder ( verb ) = در شگفت بودن، تعجب کردن، در ( ذهن ) از خود پرسیدن
amenity ( noun ) = convenience ( noun ) به معناهای: تسهیلات رفاهی، امکانات، وسایل پذیرایی
strong ( adj ) = vigorous ( adj ) به معناهای: پرتوان، قوی، نیرومند، توانمند
معانی:نیرو، قدرت، انرژی، توان، شور، سرزندگی، زور، نیرومندی، قوت examples: 1. he approached his work with vigor. او با قدرت به کار خود می پرداخت. ...
1. We would vigorously oppose such a policy. ما شدیداً با چنین سیاستی مخالف خواهیم بود. 2. The vegetables in the garden vegetate vigorously. سبز ...
مالاندن دست ها به یکدیگر برای گرم کردن She chafed her cold hands vigorously. او دستان سرد خود را به شدت به هم می مالید.
shallow ( adj ) = superficial ( adj ) به معنای: سطحی
1. Religious education is poorly and superficially taught in most schools. تعلیمات دینی در اکثر مدارس به صورت ضعیف و به طور سطحی آموزش داده می شود. ...
unconvinced ( adj ) = skeptical ( adj ) به معناهای: شکاک، غیرمطمئن
1. She is a skeptic about the dangers of global warming. او در مورد خطرات گرم شدن کره زمین شکاک است. 2. One does not have to be an atheist to be ...
1. I looked at him skeptically, sure he was exaggerating. با شک و تردید به او نگاه کردم ، مطمئن شدم که اغراق می کند. 2. I had listened skepticall ...
به طور متکبرانه، به طور مغرورانه، به طور تحقیر آمیز، به طور اهانت آمیز، از روی خودبینی
basic ( adj ) = rudimentary ( adj ) به معناهای: اصولی، بنیادی، پایه ای، مقدماتی
1. The handyman knew only the rudiments of carpentry. مرد فنی فقط اصول اولیه نجاری را می دانست. 2. You'll only have time to learn the rudiments o ...
prepare ( verb ) = prime ( verb ) به معناهای: آماده کردن، مهیا کردن
1 - اگر به صورت صفت ( adj ) به کار بیاد به معناهای : نخست، نخستین، اولیه ( نظر اهمیت یا از نظر زمانی ) ، اصلی، عمده، درجه یک، ممتاز، اعلی ( از نظر کی ...
tiny ( adj ) = minuscule ( adj ) به معناهای: ریز، بسیار کوچک، کم
1. Frankly, I find the minutia of everyday life much more interesting than the glaring important life changing events that shape our lives. صادقانه ...
سر و ته چیزی رو زدن ( خلاصه کردن ) ، ماستمالی کردن، نادیده گرفتن، کم اهمیت جلوه دادن، سرسری گرفتن If anything, this is a lively book that doesn't b ...
دو مثال به صورت صفت در جمله به معنای ریز و کوچک 1. some leaves are covered with minute hairs. بعضی از برگها با کرک های ریز پوشیده شده است. 2. e ...
dangerous ( adj ) = hazardous ( adj ) به معناهای: خطرناک، پر مخاطره
1. It is a wide - ranging inquiry looking at all aspects of the bushfire hazard situation in Australia. این یک تحقیق گسترده است که تمام جنبه های و ...
محلی است که در آن اوراقی ها به ویژه ضایعات فلز تا زمان فروش نگهداری می شود.
با اصطلاح taking a chance on a guess یک معنا را تداعی می کندبه معنای داشتن یک فرصت حدس که در درجه اول ریسک کردن می باشد.
1. They were standing outside a dilapidated little shack that seemed to be tilting rather hazardously to the left. آنها بیرون یک کلبه کوچک فرسوده ا ...
phenomenal ( adj ) = exceptional ( adj ) به معناهای:استثنایی، فوق العاده، خارق العاده
1. Gellert's lectures on poetry, rhetoric, and ethics were exceptionally popular. سخنرانی های گلرت در مورد شعر ، بلاغت و اخلاق از محبوبیت فوق العا ...
complex ( adj ) = elaborate ( adj ) به معناهای: پرجزئیات، پیچیده، تو در تو
1. With such refinement or elaboration, the explicative power of the model can be realized to its fullest possible extent. با چنین پالایش یا تفصیلی ...
1. He went on to claim that she had made the whole story up to frame him in an elaborate ruse as revenge for his affair. وی در ادامه ادعا کرد که او ...
1. From the top I can touch the elaborately decorated, corbeled ceiling without stretching. از بالا می توانم سقف مهر و موم شده با تزئین استادانه و ...
diverse ( adj ) = eclectic ( adj ) به معناهای:متنوع، جور وا جور، گلچین
definition=متشکل از عناصر گرفته شده از منابع مختلف، همچنین: ناهمگن. 2: انتخاب بهترین موارد در تعالیم ، روش ها یا سبک های مختلف. معانی:متنوع، جامع، ...
definition = به روشی که فقط از یک سبک یا مجموعه ایده پیروی نکند اما طیف گسترده ای را انتخاب کند یا از آن استفاده کند. 1. My mind works rapidly, c ...
فهرست نمایش های آماده برای نمایش دادن
emotional ( adj ) = dramatic ( adj ) به معناهای: پر شور، پر هیجان، شور انگیز، مهیج، احساسی
1. She explains that animation was used as a tool to dramatize the passionate, hysterical, overwrought and angry elements of teenagers' lives. او ت ...
1. Randai is a folk theatre tradition of the Minangkabau people which incorporates dance, music, singing, drama and the martial art of silat. رندای ...
سریال رادیویی که به آن نمایش رادیویی یا تئاتر رادیویی هم گفته می شود، روایت یک داستان توسط چند گوینده است که با موزیک و جلوه های صوتی همراه است تا شن ...
چیزی که معمولاً به مهارت خاصی نیاز دارد و افراد زیادی دیگر آن را انجام نمی دهند. مثال: Writing letters has become something of a lost art. نوشتن ن ...
هنر دفاعی از مالایا ، به عنوان یک هنر رزمی یا همراه با طبل به عنوان یک نمایش یا رقص تشریفاتی.
خواب رونده، خوابیده، درخواب فرورفته، واگن تختخواب دار، اسکلت آهنی ساختمان
definition 1: به عنوان کاری انجام می شود که با شدت زیاد انجام می شود یا به شیوه ای بیش از حد اغراق آمیز یا نمایشی انجام می شود. مثلاً وقتی عصبانی می ...
colorless ( adj ) = drab ( adj ) به معناهای: بی روح، بی رنگ و رو، خسته کننده، کسل آور
definition: به صورت ( noun ) یا اسم به کار می رود، می تواند نمایانگر کمبود نشاط و هیجان و علاقه در موارد مختلفی باشد. مانند:بی حسی ، بی حالی ، بی رنگ ...
Definition:به طور خسته کننده ، به ویژه از نظر ظاهری ، و رنگ و اینکه نشاط و هیجان کمی داشته باشدبه طوری که باعث شود شما احساس غمگین بودن کنید یا به آن ...
inactive ( adj ) = dormant ( adj ) به معناهای:غیرفعال، خفته، خاموش
به معنی آسایشگاه هم می تونه باشه. مثال: the seniors live in the dormitory. سالمندان در آسایشگاه زندگی می کنند.
1. The domination of media and advertising can overpower our personal lives with a bigger, more fearful world. تسلط بر رسانه ها و تبلیغات می تواند ...
1. The harsh and cruel elements of Russian society, especially the drive to dominate and control, fill the imagery of Dostoevsky's novels. عناصر خش ...
در غرب مدرن ، فرهنگ پاپ به محصولات فرهنگی مانند موسیقی ، هنر ، ادبیات ، مد ، رقص ، فیلم ، فرهنگ سایبری ، تلویزیون و رادیو اطلاق می شود که توسط اکثر م ...
1. I think my impression - dominantly one of native shrewdness - was probably correct. من فکر می کنم گمان ( حدس ) من که عمدتاً یکی از زیرکی های بوم ...
نمایانگر
درک روشن و قضاوت خوب از یک موقعیت ، که معمولاً منجر به یک مزیت می شود. معانی:زبر و زرنگی، هوشیاری، هوش، زیرکی مثال: She was a woman of great courage ...
major ( adj ) = dominant ( adj ) به معناهای:غالب، اصلی، عمده
definite ( adj ) = distinct ( adj ) به معناهای: واضح، مشخص، روشن، صریح
1. Segmenting the business into three distinct entities should make it more attractive to buyers. تقسیم بندی کسب و کار به سه نهاد مجزا باید جذابیت ...
peculiar ( adj ) = distinctive ( adj ) به معنی: ویژه
1. Sadly, such distinctive rationalism of non - Hindu religions finds no place in this textbook. متأسفانه ، چنین فلسفه عقلانی متمایز از ادیان غیر ه ...
این کلاه ها به نام Green Beret یا کلاه سبز برای نیروهای ویژه ارتش ایالات متحده در 11 آوریل 1962 ، رئیس جمهور کندی در یادداشت کاخ سفید به ارتش ایالات ...
یک کلاه نسبتاً پهن و نمد مانند گرد از پارچه که نقاشا اکثراً نقاشا سرشون می کنن ولی این کلاه ها به نام Green Beret یا کلاه سبز برای ارتش ایالات متحده ...
نوعی ضربه هاکی است که شامل استفاده از عضلات بازو ( به خصوص عضلات مچ و بازو ) برای جلو بردن یک گوی هاکی از طرف مقعر تیغه چوب هاکی به جلو است. این ضربه ...
1. But his voice was perfectly audible, though hoarser than usual, and his words were distinctly pronounced اما صدای او کاملاً قابل شنیدن بود ، گرچه ...
مرموزانه، مرموز، آب زیر کاهی، پرمخاطره، نامعین، پر تزویر، خدعه آمیز، موذی، موذیانه، حیله آمیز، پرحیله
brilliant ( adj ) = vibrant ( adj ) به معناهای:شاداب، پرطراوت، سرزنده، پر جوش و خروش، پر شور
طراوت و چالاکی، نشاط و سرزندگی
1. I like to be reminded of the spring miracle, especially in the depth of winter, when the vibrantly alive trees look so dead. دوست دارم به یاد مع ...
یکنواختی، متحد الشکلی، یکرنگی، یکریختی، یکسانی، یک شکلی، همسانی، یکدستی ، همگونی distribution uniformity = یکنواختی توزیع coefficient of uniformity ...
consistent ( adj ) =uniform ( adj ) به معناهای:یکنواخت، یکدست، یکپارچه
به طور یکنواخت، به طور یکسان، به طور یکدست، به طور متحد الشکل، به طور منظم ( در ریاضیات ) ، به صورت یکپارچه uniformly distributed variable = متغیر ...
honest ( adj ) = uncomplicated ( adj ) , straightforward ( adj ) به معناهای:ساده، سرراست، صریح، شفاف
1. First off, we liked her as a person for her courage, her sincerity and her straightforwardness. اولاً ، ما او را به عنوان فردی به خاطر شجاعت ، ص ...
ویژگی شخصیتی است که به عنوان تعیین میزان قضاوت و نگرش فرد توسط احساس تعریف می شود
به طور متناقضی
1. He explained quite straightforwardly that there wasn't enough work for us all. او کاملاً صریح توضیح داد که کار کافی برای همه ما وجود ندارد. 2. ...
enduring ( adj ) = lasting ( adj ) به معناهای: پایا، پایدار، با دوام، ماندگار
set up ( verb ) = establish ( verb ) , install ( verb ) به معناهای: نصب کردن، کار گذاشتن، بر پا کردن، منصوب کردن، تاسیس کردن
1. If an installer changed your browser's home page and default search engine, you'll have to change those back manually. اگر یک نصب کننده صفحه اصل ...
1. Window contractors are experts in the installation and repair of glazing products. پیمانکاران پنجره متخصص در نصب و تعمیر محصولات شیشه ای هستند. ...
هنر چیدمان یا هنر اینستالیشن: هنر نصب یا راه اندازی آثار سه بعدی است که در آفرینش آن از عناصر و مواد مختلف از جمله کاغذ و پارچه و چوب و غیره در �فضا� ...
imposing ( adj ) = impressive ( adj ) به معناهای: تحسین برانگیز، باشکوه، چشمگیر، تاثیر گذار
1. everyone left with a good impression of the play. همه با احساس خوبی از بازی رفتند. 2. My first impression is that this idea needs some rethink ...
1. Reminiscent of Borat's unforgettable lime - green mankini, Carrey's attention - seeking garment failed to impress style commentator Peter York. ...
کسی که در کلاسهای عالی دانشگاه یا دبیرستان درس میخواند، دانشجویان سطح بالا و ممتاز
قلمبه، برجستگی، مغرور، افاده ای، با بغض شدید گریستن
1. the latest version has impressively user - friendly interface. آخرین نسخه دارای رابط کاربر پسند قابل توجهی است. 2. Its virtuosic male performe ...
نوازنده ای با توانایی ، تکنیک یا سبک شخصی ماهرانه و استادانه یا شخصی با مهارت یا فنون استادانه در هنر.
enormous ( adj ) = gigantic ( adj ) به معناهای:عظیم، غول پیکر، بسیار بزرگ
1. Our enormous country is really a tiny principality, in which our leaders loom gigantically large in the quiet green landscape. کشور بزرگ ما واقع ...
کسی که چیزی را انکار می کند ، امتناع می ورزد ، مخالفت می کند ، یا شکاک یا بدبین است. منتقد، مخالف، ایرادگیر، عیب جو، منفی باف
1. The opposite trend affected animal fat and vegetable oil exports, the export of mineral fuels and lubricants and of chemical products. روند مخال ...
foreign sales = exports به معنای صادرات یا فروش خارج از کشور
1. exported goods are usually high in quality. کالاهای صادراتی معمولاً از کیفیت بالایی برخوردار هستند. 2. The government's statistics on the quan ...
exhibit ( verb ) = display ( verb ) به معناهای:به نمایش گذاشتن، نشان دادن، بروز دادن، آشکار کردن
faint ( adj ) = dim ( adj ) به معناهای: کم نور، نیمه تاریک، تار، ضعیف
1. We hurried a few steps down the hall, then stopped, our eyes adjusting to the dimness. چند قدم به پایین از سالن پایین رفتیم ، و متوقف شدیم و چشم ...
خطور کردن به ذهن یا فراخوانی تصور ذهنی he conjured up a picture of his childhood او تصویری از کودکی خود را به ذهنش فراخوانی میکند ( خطور می کند ) ی ...
1. Solar panels, now common even in the wilds, are used mainly to power dim tube lamps. صفحات خورشیدی که اکنون حتی در طبیعت نیز رایج است ، عمدتا بر ...
نگاه تیره و تار یا دید تیره یا دید مبهم به این منظور که شما نسبت به یک موضوعی دیدگاه یا نظر ضعیفی داریدو نمی توانید آن را تایید کنید. مثال : They to ...
1. Although on the main road the sun was shining brightly, under the trees the dooryards of the small houses were only dimly lit. گرچه در جاده اصلی ...
آگاهی داشتن نسبت به یک موضوع خاص 1 - We are dimly aware there is something wrong. ما کاملاً آگاه هستیم که مشکلی پیش آمده است. 2 - ?Senator, are yo ...
فیله مرغ سوخاری که اکثر در فست فود ها موجود است با نام های دیگه هم مثل chicken tenders, chicken goujons, chicken strips chicken fillets هم شناخته میش ...
یک فرد یا حیوانی که تنها است و زمان زیادی را به تنهایی می گذراند.
صحنه یا ساختمان یا سِنی که با یک یا چند نور افکن روشن شود.
thick ( adj ) = dense ( adj ) به معناهای متراکم، غلیظ، فشرده thick fog یا dense fog به معنای مه غلیظ معانی دیگر thick : انبوه، سفت، ضخیم، ستبر، پر ...
1. The mixes are also designed for high density and low permeability to help resist the effects of high sulfate and chloride contents in the soil. ...
1. The book is densely argued and requires more specialized expertise than a general reader is likely to have. این کتاب بسیار بحث برانگیز است و نیا ...
کاردانی، کارشناسی، خبرگی، مهارت، سررشته، تبحر، اظهار نظر فنی کردن، نظر تخصصی دادن، نظر صائب
thorough ( adj ) = deep ( adj ) به معناهای: عمیق، ژرف thorough ( adj ) = comprehensive ( adj ) به معناهای تمام و کمال، جامع مثل: thorough Study = ...
1. Other social and economic developments deepen the rifts in Chinese society. سایر تحولات اجتماعی و اقتصادی شکاف های جامعه چین را عمیق تر می کند. ...
1. Dryland corn is rooting at the three foot depth and, even with high temperatures and lack of precipitation, it is looking good. ذرت دیم در عمق س ...
به توده فشرده ریشه ها و خاک توسط گیاه به ویژه در یک ظرف تشکیل می شود.
1. I'm deeply in love with you. من عمیقا عاشق تو هستم 2. They adapted a machine to check how deeply patients are anaesthetised before surgery. آ ...
شاخه ای از الهیات که مربوط به ماهیت ، قانون اساسی و عملکردهای یک کلیسا است و همچنین بررسی معماری و تزئینات کلیسایی را نیز شامل می شود.
arrange ( verb ) = classify ( verb ) به معناهای : دسته بندی کردن، طبقه بندی کردن، رده بندی کردن
1. The distinction between ranking and classification is an important one, even if it is lost on many in higher education. Copy تمایز بین رتبه بندی ...
1. Their revealing classified information to an uncleared person was a very black - and - white issue. افشای اطلاعات طبقه بندی شده آنها برای یک شخص ...
کسی که مجوز یا گواهی معتبر ندارد تا مورد تایید نهاد ها یا سازمان ذیربط قرار بگیرد.
( adj ) precise ( adj ) = accurate به معناهای: دقیق، درست، صحیح
carry ( verb ) = transport ( verb ) به معناهای : انتقال دادن، جا به جا کردن، حمل کردن
اگر به صورت صفت ( adj ) باشد به معنای انتقال یافته، جا به جا شده است. transported soil = خاک جا به جا شده
1. The main criteria for its design were that it be modular, easily transportable, and able to be erected within a day. معیارهای اصلی طراحی آن این ...
settle = colonize به معناهای : ساکن شدن، مستقر شدن، اقامت گزیدن، به توافق رسیدن فعل settle در جمله معانی متفاوتی می تونه داشته باشه مثل آباد کردن ، ...
colonize = settle به معناهای : ساکن شدن، مستقر شدن، اقامت کردن ، سکنی گزیدن
1. We were hoping for a quick settlement of the dispute between the neighbors. ما امیدوار به حل و فصل سریع اختلافات بین همسایگان بودیم. 2. Some t ...
مبهم، گنگ، دو پهلو ( کلام ) Ambiguous = vague
سدشدگی و بسته شدن راه بندآمدگی و گرفتگی گرفتگی ومسدود شدن مجاری اعضای مختلف بدن
به معنای اشتیاق شدید برای انجام کاری است ، به ویژه هنگامی که عجله در انجام سریع آن باعث ایجاد مشکل یا خطا شود. مثال When the Admiral sneezed, junior ...
به آب و هوای آرام یا ملایم می گویند که عاری از هر گونه طوفان یا باد باشد.
1. These settled communities permitted humans to observe and experiment with plants to learn how they grew and developed. این انجمن مستقر به انسانه ...
fragment = particle به معناهای: ذره، تکه، جزء، پاره
. there's not particle of truth in what he says در گفته های او ذره ای از حقیقت ( راستی، صداقت ) وجود ندارد.
gain ( verb ) = obtain ( verb ) به معناهای: به دست آوردن، گیر آوردن، کسب کردن
1. For example, relevant bank statements, which were either available or easily obtainable, were not presented. به عنوان مثال ، صورت حساب های بانکی ...
( verb ) reflect ( verb ) = mirror به معناهای: بازتاب کردن، منعکس کردن، انعکاس دادن
harvest ( noun ) = محصول، برداشت، درو harvest index = شاخص برداشت ، harvest loss = ضایعات برداشت ، harvest time = زمان درو یا برداشت ، harvest seaso ...
1. The rustle of grain was gone, replaced by the earthy scent of a freshly harvested field. خش خش غلات از بین رفته بود و بوی خاکی یک مزرعه تازه برد ...
defect ( noun ) = flaw ( noun ) به معناهای: عیب، نقص، کاستی معناهای دیگر : درز، ترک، شکاف، شکستگی
1. Their very piousness was rooted in blind prejudice and this made them extremely interesting because they were so obviously flawed. ریشه پرهیزکار ...
مرگبار، کشنده
engage = engross به معناهای: کاملا به خود مشغول کردن، به خود جلب کردن، در خود غرق کردن، درگیر شدن در چیزی
1. The symmetry is pleasing, at the end of a narrative that is bracing, adventurous, touched by surprises, perfectly balanced and completely engross ...
constant = persistent به معناهای مصر، پایدار، با استقامت، پیوسته، پی در پی، مداوم، ماندگار، بی وقفه، ثابت، دایمی، یکنواخت، استوار
احساس ملالت و خستگی، بی حوصلگی، دلزدگی
1. The solicitor was not happy with the engrossment and the will was executed again five days later, this time witnessed by two Italian gentlemen. ...
اگر به صورت صفت یا Adj باشد یعنی عصبانی یا رنجیده از اینکه با شما ناعادلانه رفتار شده است. ( رنجیده خاطر )
منفی بافی، بدبینی
engender = produce به معنای پدید آوردن، موجب شدن ، بار آوردن ، به وجود آوردن، عمل آوردن
produce = engender
ارزشمند، ارزنده، سودمند، پر پاداش، پر مزیت، پر منفعت، پر ارزش
discriminate = distinguish به معنای متمایز ساختن، فرق گذاشتن، تشخیص دادن
1. His most distinguishing feature, however, was a black eyepatch that crossed his forehead and covered his left eye. متمایزترین ویژگی او ، یک چشم ...
1. Another distinguished citizen, who prefers not to be named, puts it another way. یکی دیگر از شهروندان سرشناس، که ترجیح می دهد نامش فاش نشود ، رو ...
دختر یا زن فارغ التحصیل، دانش آموخته زن یا دانشجوی سابق یک مدرسه ، کالج یا دانشگاه خاص.
1. It is strange that a different publisher used the same title page, but the text is not distinguishable from the 1865 edition. عجیب است که ناشر ...
از لحاظ ریخت شناسی
کار خوبی انجام بده که مورد توجه قرار بگیری متمایز جلوه دادن نشون بده که چقدر توانا هستی
Impose = dictate به معناهای تحمیل کردن، دیکته کردن، حکم کردن، اجبار کردن، به زور وادار کردن، اعمال نفوذ کردن
1. The pig leader Napoleon and his rival Snowball symbolize the dictator Stalin and the Communist leader Leon Trotsky رهبر خوک ها ناپلئون و رقیبش اس ...
طفره رفتن را کنار گذاشتن و متعد شدن برای انجام کاری ( انتقاد می کنید که شخص یا اشخاصی خیلی با احتیاط رفتار می کنند زیرا آنها مطمئن نیستند که چه کار ...
فس فس کردن، طفره رفتن، تعلل کردن، لفت دادن، گاماس گاماس کاری رو انجام دادن
1. She laughed at me, Russell wrote, when I behaved like a don or a prig, and when I was dictatorial in conversation. راسل نوشت ، او به من خندید ، ...
سلطه گرانه، کسی که می خواد افسار یک شخص یا عده ای برای کنترل و سلطه گری بر آن ها در دست خودش باشد.
( verb ) grow ( verb ) = cultivate به معنای کشت کردن، کاشتن، پروراندن
1. Britain took a more prominent role than other European countries in developing the cultivation of improved kinds of damson. انگلیس نقش برجسته تر ...
1. Furthermore, in cultivated soils, dense compact subsoils frequently underlie the loosened topsoil. بعلاوه ، در خاکهای زیر کشت ، زیر بستر خاک سفت ...
ناراحتی، زحمت، اسباب زحمت، مزاحمت، اذیت، دردسر، ناجوری
هم خوانی، جور بودن
جایگزینان
grind ( verb ) = Crush ( verb ) به معنای خرد کردن
1. However, crushing defeats at the Battle of Stalingrad and the Battle of Kursk devastated the German armed forces. با این حال ، شکست های سنگین در ...
Creep ( verb ) = Crawl خزیدن، سینه خیز رفتن معانی دیگر Creep به معنای نفوذ کردن، رخنه کردن ( شامل چیره شدن ترس و اظطراب و استرس در فرد ) ، مور مور ...
Crawl = Creep ( verb ) خزیدن، سینه خیز رفتن
1. Some polychaetes such as the sea mouse also bear a ventral muscular, creeping sole. برخی از کرم های مویی مانند موش دریایی نیز دارای یک کفه عضلان ...
به هر مرحله از ماه در طی چرخه ماه بین ماه نو و ماه کامل گفته می شود. که هر شب بزرگتر می شود. . . . در هر نقطه از چرخه ماه ، می توان قسمتهای مختلفی از ...
یک کرم دریایی است که در اقیانوس اطلس شمالی ، دریای شمال ، دریای بالتیک و مدیترانه یافت می شود. . . . بدن آن از "پرزهای مو مانند" پوشیده شده است.
hasten = accelerate تسریع کردن، سرعت بخشیدن، شتاب کردن، شتاب گرفتن، عجله کردن
1. The faster graphics accelerators and improving CPU technology resulted in increasing levels of realism in computer games. شتاب دهنده های گرافیکی ...
یک لوله الکترونی که در آن دسته الکترونها توسط میدانهای الکتریکی تولید می شود و برای تولید و تقویت جریان فرکانس فوق العاده بالا استفاده می شود.
شتاب دهنده ذرات به دستگاهی گفته می شود که ذرات بنیادی مانند الکترون ها یا پروتون ها را به انرژی های بسیار بالا می رساند. در یک سطح اساسی ، شتاب دهنده ...
AWS Global Accelerator یک سرویس شبکه ای است که با استفاده از زیرساخت شبکه جهانی وب سرویس آمازون ، ترافیک وب کاربر شما را از طریق اینترنت ارسال می کند ...
1. You can't beat lightweight wheels for snappy acceleration and climbing power. برای شتاب سریع و قدرت صعود نمی توانید حریف چرخ های سبک وزن شوید. ...
روحیه اجتماعی ( علاقه مندی به برقراری ارتباط موثر در اجتماع )
از لحاظ فرض عملی، فرضاً، به طور پیش فرض، بالفرض مترادف = theoretically
1. They theorize, however, that it may bring out the diseases symptoms early in young people who are genetically predisposed to it. با این حال ، ای ...
1. This theory is scientifically controversial. این نظریه از نظر علمی بحث برانگیز است. 2. This theory contributes a perspective that cognition is ...
1. Alexey Alexandrovitch devoted some time to the theoretical study of the subject. الکسی الکساندروویچ مدتی را به مطالعه تئوریک موضوع اختصاص داد. ...
سلام دادن به صورت رسمی، سلام دادن به افراد مسن و بزرگتر از سن و سال خودتان
hardly= scarcely
1. He was in the secret of the famous scarcity of grain. او از راز قحطی معروف غلات با خبر بود. 2. The resource shortage may be a real physical sh ...
فقدان مشکل اقتصادی
1. Oil and grain are scarce, prices are high. روغن و غلات کمیاب هستند ، قیمت ها بالا است. 2. Corruption is a great power in the world, and talent ...
سکاندار، سکانداران کسی که پشت وسیله چرخ دار می نشیند و آن را هدایت می کند.
غذای وحشی گروهی از میوه های تازه خوراکی ، قارچ های تازه خوراکی و گیاهان و سبزیجات تازه خوراکی است. . . . این گیاهان ، قارچ ها ، سبزیجات و میوه های غذ ...
سلام گفتن برای افراد هم سن یا کوچکتر و جمع های خودمانی و به صورت غیررسمی
disclose = reveal
1. This is an era of bikini swimsuits, Lycra sportswear, revealing underwear and lingerie ads in mainstream newspapers. این دوره از لباس شنای بیکین ...
1. This is a very slight discrepancy from strict verisimilitude here, but one that revealingly triggers disproportionate reactions among critics. ا ...
purposefully= deliberately
1. She took her hand and with no support, purposely fell into him, causing him to fall backwards. او دست او را گرفت و بدون هیچ حمایتی ، عمداً به بط ...
1. There is no need for any purposeful and deliberate attempt to protect dialects. برای محافظت از گویش ها نیازی به هیچ تلاش هدفمند و آگاهانه ای نیس ...
1. Happy, united humans will enjoy peace and prosperity for all eternity. انسانهای شاد و متحد از صلح و رفاه تا ابد برخوردار خواهند شد. 2. However ...
1. Her family lived prosperously in London, largely of her mother's properties in Ireland. خانواده وی در لندن ، عمدتا از املاک مادرش در ایرلند ، با ...
1. If you diversify into activity where you have no competitive advantage you are just tilting at windmills. اگر فعالیت خود را گسترش دهید در جایی ک ...
1. his various coloured ribbons which had to be diversely attached. روبان های مختلف رنگی او که باید چند جور متصل می شدند. 2. Goodbye ethnocentris ...
deform= distort به معنای تغییر شکل دادن، از ریخت انداختن، از شکل انداختن، کج و معوج کردن، بد شکل کردن
1. The heat distortion temperature is determined by the following test procedure outlined in ASTM D648. دمای اعوجاج گرما با روش آزمون زیر مشخص شده ...
1. Mail bombs may be addressed in distorted handwriting, or the name and address may be prepared with homemade labels or cut - and - paste lettering ...
تخصیص نادرست
1. Pop up a window when a disk gets critically full. وقتی دیسک کاملاً به حد وخیمی پر می شود یک پنجره را باز کنید. 2. And yet, the department of h ...
1. Many of these essays are playful and creative in ways that ethnic literary criticism has not been in the past. بسیاری از این مقاله ها به شیوه ها ...
1. Many of these essays are playful and creative in ways that ethnic literary criticism has not been in the past. بسیاری از این مقاله ها به شیوه ها ...
1. You always managed to critique my decisions. . . while at the same time buoying my spirits. شما همیشه موفق به انتقاد از تصمیمات من شدید . . . در ...
1. Tokuda went over everything his grandfather had taught him, including the commentary that had barnacled on to the core knowledge. توکودا تمام آن ...
1. the british enjoy inspecting us at their convenience. انگلستان از بازرسی ما به راحتی برخوردار است. 2. When he robbed a convenience store, he n ...
1. We've got confirmation that B. O. W. s are being used in this war. ما تأکید کرده ایم که سلاح شیمیایی در این جنگ استفاده می شود. 2. Hold for co ...
1. The Festival is finally abandoned after the confirmed outbreak just five miles away puts the track within an exclusion zone. این جشنواره سرانجام ...
hide= conceal
1. His prior record of deception, double - dealing, and concealment makes that quite impossible. سابقه قبلی وی در مورد فریب ، برخورد دوگانه و پنهان ...
توضیح دادن، شفاف کردن، روشن کردن مترادف >>>Clarify
1. Still waiting for clarification on that. هنوز منتظر شفاف سازی در مورد آن هستیم. 2. The EU contacted the Saudi authorities to seek clarificatio ...
1. I find that his death was attributable to his voluntary ingestion of several drugs or narcotics. من متوجه می شوم که مرگ وی ناشی از مصرف داوطلبان ...
1. Ancient writings can be attributed to the Greek geographer Strabo Geographica compiled almost 2000 years ago. می توان نوشته های باستانی را به جغ ...
آشکارا، به طور ملموس، به طور محسوس، به وضوح
1. A few hours had sufficed to bring this about. چند ساعت برای تحقق این امر کافی بود. 2. If God afflict your enemies, surely that ought to suffic ...
1. Fifty francs was not sufficient to cancel this debt. پنجاه فرانک برای لغو این بدهی کافی نبود. 2. because I told my master, that his help would ...
1. However, it was not possible for the smaller countries of the region to achieve self sufficiency. با این وجود دستیابی به خودکفایی برای کشورهای ک ...
1. Every morning, regardless of season, Albert had taken his routine skinny - dip in the lake. هر روز صبح ، فارغ از فصل ، آلبرت طبق روال عادی خود د ...
1. but she had stipulated that her secret should be rigidly kept. اما شرط کرده بود که راز او باید به سختی حفظ شود. 2. These clients rely upon the ...
1. However, I can easily distinguish the difference between my opinions and the immensity of my ego. با این حال ، من به راحتی می توانم تفاوت بین نظ ...
1. Her movements were slow, but she was immensely capable and she never failed in an emergency. حرکات او کند بود ، اما توانایی فوق العاده ای داشت و ...
صرفا، منحصرا، به طور محدود
1. We should not exclude the possibility of negotiation. ما نباید امکان مذاکره را نادیده بگیریم. 2. Greatness, it seems, excludes the standards o ...
1. that does not promote and perpetuate those exclusions. که این موارد استثنا را ترویج و تداوم نمی بخشد. 2. Ethical banks exclusion of unethical ...
1. Language is kind of exclusive to our species, anyway. به هر حال تکلم به نوعی مختص گونه های ماست. 2. An example of the exclusive or is: You may ...
1. Christian activities are always refreshing and usually not excessively tiring. فعالیت های مسیحی همیشه طراوت بخش است و معمولاً به طور مفرط خسته ک ...
1. Christophe's poverty, his daily hunt for bread, his excessive sobriety فقر کریستف ، جستجوی روزانه نان ، متانت بیش از حد او 2. The quantity is ra ...
1. What do you do with your excess energy? با انرژی اضافی خود چه می کنید؟ 2. As you gain strength, lose excess fat, and begin to look better in you ...
1. He claimed that he was not exceeding the speed limit. او ادعا کرد که از حد سرعت مجاز تخطی نمی کند. 2. Should the debt exceed the perceived val ...
1. this is the plane's radar emitter. این ساطع کننده رادار هواپیما است. 2. It's the single largest emitter of greenhouse gases of any human activ ...
1. Most agricultural emissions come from tropical deforestation. بیشتر صدور آلاینده های کشاورزی از قطع درختان جنگلی استوایی ناشی می شود. 2. Sulph ...
1. The important mystery mentioned by the Rhetor, though it aroused his curiosity, did not seem to him essential. رمز و راز مهمی که راتور بیان کرد ...
1. Presently he released her and sitting back on his heels looked at her curiously. در حال حاضر او را آزاد کرد و پشت پاشنه اش نشسته با کنجکاوی به ا ...
1. There is no agreed - to convention; every model will require its own precise description. هیچ کنوانسیون توافقی وجود ندارد. هر مدل به توصیف دقیق ...
1. Many of the phrases that have conventionally been offered as examples seem rather artificial. بسیاری از عباراتی که به طور متعارف به عنوان نمونه ...
1. Other factors of importance, which make litigation of large corporations more difficult, are the size and complexity of their activities. از دیگ ...
1. I searched for another comparison, a way that she could understand. من به دنبال تشبیه دیگری بودم ، روشی که او بتواند آن را درک کند. 2. In the ...
1. Comparative genomics also opens up new avenues in other areas of research. ژنومیک تطبیقی همچنین زمینه های جدیدی را در زمینه های دیگر تحقیق باز م ...
1. The coarseness of the cloth irritated her skin. زمختی پارچه باعث تحریک پوست او شد. 2. Coarseness The pits on the Texas specimens are often par ...
1. He laughed coarsely at her embarrassment. او از خجالت او بی شرمانه خندید. 2. He measures flour and spices, and coarsely chops the pecans, almo ...
1. What is being negated, in a totally irresponsible manner, is the uniqueness of the atomic bomb. آنچه نفی می شود ، به روشی کاملاً غیرمسئولانه ، م ...
1. the desert is a uniquely fragile environment. کویر یک محیط منحصر به فرد شکننده است. 2. There are some very interesting period features, includ ...
1. Coactive persuasion refers to all communication efforts that emphasize similarities between persuader and the audience. منظور از متقاعد سازی هم ...
1. In a series of superbly conducted performances, he persuasively made the case for 20th - century music. در مجموعه ای از اجراهای فوق العاده اجرا ...
1. Mr Frank alleged Mr Black had behaved aggressively and obstructively at meetings. آقای فرانک ادعا کرد که آقای بلک در جلسات رفتار پرخاشگرانه و مم ...
1. This is where the industry is being deliberately obstructive, holding Britain back in the meantime. این جایی است که صنعت به طور عمدی مانع ایجاد ...
1. The unexpected developments and intrigue are why we love early bracketology and college basketball's offseason. تحولات و دسیسه های غیر منتظره به ...
1. A lot of the text in the documents is blanked out, including, intriguingly, the distribution list! بسیاری از متن های موجود در اسناد خالی است ، از ...
1. He had been studying Eratosthenes' intriguing map, and was convinced that Phoenician sailors had circumnavigated the world. او در حال مطالعه نقش ...
1. Such guidelines should be developed by patent examiners in conjunction with public health experts. چنین دستورالعمل هایی باید توسط بازرسان ثبت اخ ...
1. The machines roar incessantly during the hours of daylight. در ساعت های روشنایی روز دستگاه ها بی وقفه سر و صدا می کنند. 2. Jack reappeared mom ...
1. Fascinating and enhanced with a great soundtrack, this DVD is affordably priced and suited to many viewings. جذاب وبهینه شده با موسیقی متن عالی ...
1. He was concerned with the enhancement of the human condition. او نگران بهبود شرایط انسانی بود. 2. The enhancement of online learning through i ...
1. A woman dressed in a white doctor's coat walked in, delicately, like an ice sculpture might walk. زنی که کت سفید دکتر پوشیده بود ، با ظرافت ، ما ...
1. I caution you however, to mention that the left cannot afford any more debacles that could have easily been prevented by fact checking. من به شم ...
1. they entered into the negotiates cautiously. آنها با احتیاط وارد مذاکره شدند. 2. Alexander still held her arm cautiously, but he soon let go, ...
1. I suspect it was a cautionary tale. من گمان می کنم این یک داستان پندآمیز بوده است. 2. But any cautionary words in the outlook statement could ...
1. You should be more cautious in the way you drive. شما باید در رانندگی بیشتر احتیاط کنید. 2. The boss is always rather cautious with his remark ...
1. leaves color brilliantly in the fall برگها به طرز درخشان در پاییز رنگین می شوند. 2. Her article brilliantly demolishes his argument. مقاله او ...
1. The town was just a blur on the horizon. شهر در افق همچون لکه ای تار بود. 2. Everything is a blur when I take my glasses off. وقتی عینکم را ب ...
1. He felt his lips quivering, and blinked through the mist that had blurred his vision. احساس کرد لبهایش می لرزند و مهی که بینایی او را تیره و تار ...
1. She was the only thing that made life bearable. او تنها چیزی بود که زندگی را با دوام می کرد. 2. Pain control medications may also make symptom ...
قابل تحمل، به طور قابل تحمل
معضل Without faith of some sort, life is a constant bafflement, apparently devoid of any detectable meaning. بدون نوعی ایمان ، زندگی یک معضل دائمی ...
به طور دل فریبنده ای به طرز وسوسه انگیز
با مقاومت انعطاف پذیر سرسختانه به طور کشسان
تحریک کننده عامل آغاز کننده محرک
designated اگر صفت باشد ( adj ) به معنای تعیین شده، مشخص، معین شده
تعیین کننده
عنوان، منصب The designation of rabbi is given when one receives rabbinical ordination, earned by passing extensive examinations on the Torah and Tal ...
زرنگی، زیرکی، ذکاوت
با تیزبینی
حیرت انگیز
خودسری
1. Only the muddy water at Wrightwood flowed turbulently. فقط آب گل آلود موجود در رایت وود با جوش و خروش جریان داشت. 2. Johnny can see the light ...
با جوش و خروش با هرج و مرج
1. Looking forward, Croatia could be a potentially lucrative market for political consultants. با نگاه به جلو ، کرواسی می تواند یک بازار بالقوه سود ...