clarify

/ˈklerəˌfaɪ//ˈklærɪfaɪ/

معنی: تصریح کردن، روشن کردن، توضیح دادن، واضح کردن
معانی دیگر: (به ویژه در مورد آبگونه ها) صاف کردن، پالودن، پالاییدن، صافی کردن، شفاف کردن، زلال کردن یا شدن، روشنگری کردن، (مطلبی را) روشن کردن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: clarifies, clarifying, clarified
(1) تعریف: to make more understandable; make clear.
مترادف: elucidate, explain
متضاد: confuse, muddy, obfuscate
مشابه: account, analyze, clear, define, demonstrate, describe, disclose, explicate, get across, illuminate, interpret, resolve, show, sort

- She clarified her objections to the plan.
[ترجمه شان] او در مورد برنامه خود، برای مخالفانش روشنگری کرد.
|
[ترجمه گوگل] او مخالفت خود را با این طرح روشن کرد
[ترجمه ترگمان] او مخالفتش با این برنامه را روشن ساخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to remove impurities; render clearer.
مترادف: clear, purify
مشابه: cleanse, filter, purge, rarefy, refine

- This filter clarifies water.
[ترجمه سینا هابیلی] این فیلتر، آب را تصفیه می کند
|
[ترجمه گوگل] این فیلتر آب را شفاف می کند
[ترجمه ترگمان] این فیلتر آب را روشن می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: clarification (n.), clarifier (n.)
• : تعریف: to become clearer.
مشابه: clear, resolve

- The confused political situation has clarified recently.
[ترجمه Roghaie] وضعیت مبهم سیاسی اخیرا شفاف شد
|
[ترجمه گوگل] وضعیت آشفته سیاسی اخیراً روشن شده است
[ترجمه ترگمان] وضعیت مبهم سیاسی اخیرا روشن شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. to clarify butter, you must first heat it well
برای پالایش کره باید اول آن را خوب داغ کرد.

2. to clarify one's meaning
مقصود خود را توضیح دادن

3. Could you clarify one or two points for me?
[ترجمه گوگل]ممکن است یکی دو نکته را برای من روشن کنید؟
[ترجمه ترگمان]میشه یکی دو مورد رو برام روشن کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. I hope that what I say will clarify the situation.
[ترجمه گوگل]امیدوارم آنچه می گویم شرایط را روشن کند
[ترجمه ترگمان]امیدوارم که آنچه می گویم اوضاع را روشن کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. Headings and sub-headings further clarify the structure of the article.
[ترجمه گوگل]سرفصل ها و عنوان های فرعی ساختار مقاله را بیشتر روشن می کند
[ترجمه ترگمان]Headings و sub بیشتر ساختار مقاله را روشن می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. Could you clarify the first point please? I don't understand it completely.
[ترجمه گوگل]لطفا نکته اول را توضیح دهید؟ من کامل نمیفهممش
[ترجمه ترگمان]می شه اول موضوع رو روشن کنی؟ کاملا درک نمی کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. A bank spokesman was unable to clarify the situation.
[ترجمه گوگل]سخنگوی بانک نتوانست وضعیت را روشن کند
[ترجمه ترگمان]سخنگوی بانک نتوانست وضعیت را روشن کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Just for the record I would like to clarify something my colleague said earlier.
[ترجمه احمد صولتی] فقط محض اطلاع میخوام چیزی رو که همکارم قبلا گفته رو روشن کنم.
|
[ترجمه گوگل]فقط برای ثبت، می خواهم چیزی را که همکارم قبلاً گفته بود روشن کنم
[ترجمه ترگمان]فقط برای ثبت چیزی که دوست دارم چیزی را روشن کنم که هم کار من قبلا گفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. He issued a statement to clarify the situation.
[ترجمه گوگل]وی برای روشن شدن این وضعیت بیانیه ای صادر کرد
[ترجمه ترگمان]او بیانیه ای صادر کرد تا وضعیت را روشن کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. I thought it was worthwhile to clarify the matter.
[ترجمه گوگل]من فکر کردم که ارزش دارد موضوع را روشن کنم
[ترجمه ترگمان]فکر می کردم ارزش این را دارد که موضوع را روشن کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. The report aims to clarify how these conclusions were reached.
[ترجمه گوگل]هدف این گزارش روشن کردن چگونگی رسیدن به این نتایج است
[ترجمه ترگمان]هدف از این گزارش توضیح این است که چگونه این نتایج حاصل شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. You can clarify the water by adding a little alum.
[ترجمه گوگل]با افزودن کمی زاج می توانید آب را شفاف کنید
[ترجمه ترگمان]شما می توانید با افزودن یک محلول زاج سفید، آب را روشن کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Talking to someone has helped clarify my feelings.
[ترجمه گوگل]صحبت کردن با کسی به روشن شدن احساساتم کمک کرده است
[ترجمه ترگمان]صحبت کردن با کسی به روشن شدن احساسات من کمک کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. I am happy to clarify any points that are still unclear.
[ترجمه احمد صولتی] خوشحال میشم اگه هنوز نکته ای مبهم مونده رو توضیح بدم.
|
[ترجمه گوگل]خوشحال می شوم هر نکته ای را که هنوز مشخص نیست روشن کنم
[ترجمه ترگمان]من از روشن کردن هر نکته ای که هنوز مشخص نیست خوشحالم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. He left the matter to clarify gradually by itself.
[ترجمه گوگل]او موضوع را به تدریج به خودی خود واگذار کرد تا روشن شود
[ترجمه ترگمان]او موضوع را ترک کرد تا به تدریج خودش را روشن کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

تصریح کردن (فعل)
affirm, restate, clarify, explain, reiterate, specify, stipulate

روشن کردن (فعل)
light, clear, clarify, explain, lighten, ignite, brighten, turn on, illuminate, elucidate, refresh, enucleate, explicate, enlighten, illume, illumine, upstart, relume

توضیح دادن (فعل)
clear, illustrate, clarify, explain, state, elucidate, enucleate, explicate

واضح کردن (فعل)
clear, clarify, expound

تخصصی

[شیمی] تصفیه شدن، تصفیه کردن
[نفت] تصفیه کردن

انگلیسی به انگلیسی

• make clear, explain
if you clarify something that is difficult or unclear, you make it easier to understand.

پیشنهاد کاربران

clarify 2 ( v ) =to make sth, especially butter, pure by heating it, e. g. clarified butter.
clarify
clarify 1 ( v ) ( kl�rəˌfaɪ ) =to make sth clearer or easier to understand, e. g. to clarify a situation. Talking to someone has helped clarify my feelings. clarification ( n )
clarify
شفاف سازی کردن - توضیح دادن - روشن کردن
e. g.
Boosted The Morale Of Our Business: Oliver Stone Clarifies Ryan Gosling & Barbie Criticisms
. . .
Acclaimed director Oliver Stone clarifies comments he made about Ryan Gosling and Barbie, expressing that they were taken out of context.
- فهم چیزی را با دادن جزییات بیشتر یا توضیحات ساده تر، شفاف تر و آسان تر کردن
- بدون سردرگمی
- شفاف یا خالص کردن ( مایع یا چیزی مایع شده ) معمولاً با رهایی از مواد معلق
جداسازی کردن
مرزبندی کردن
You have to clarify between your personal life and your career.
باید بین زندگی شخصیت و حرفه ات مرزبندی ( جداسازی ) کنی.
بیان روشن چیزی
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
فعل ( verb ) : clarify / clear
اسم ( noun ) : clarification / clarity / clearance / clearing / clearness
صفت ( adjective ) : clear
قید ( adverb ) : clearly / clear
تصفیه کردن
Clarify _ شفاف سازی کردن
clarify ( علوم و فنّاوری غذا )
واژه مصوب: زلال کردن
تعریف: جداسازی ناخالصی ها و رسوبات از مایعات
clarify ( verb ) = interpret ( verb )
به معناهای :تفسیر کردن، توضیح دادن، شرح دادن، روشن کردن، شفاف سازی کردن
شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن.
مشخص کردن
شفاف سازی
discovery
آشکار کردن
تبیین ( کردن ) ، روشن سازی ( کردن )
روشن کردن، توضیح دادن، شفاف کردن، تصفیه کردن
Verb
واضح
توضیح دادن, روشن کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٠)

بپرس