settle

/ˈsetl̩//ˈsetl̩/

معنی: واریز، فرو نشستن، ماندن، جا دادن، تصفیه کردن، معین کردن، مسکن گزیدن، تسویه کردن، فیصل دادن، ساکن کردن، مسکن دادن، واریز کردن، نشست کردن، مستقر شدن، مقیم کردن، مستقر ساختن، مقیم شدن، ته نشین شدن، تصفیه حساب کردن
معانی دیگر: نیمکت چوبی (که معمولا زیر آن مانند صندوق است)، ترتیب دادن، سامان بخشیدن، سر و سامان دادن، رسیدگی کردن، قرار دادن، جایگزین کردن یا شدن، جای گرفتن، قرار گرفتن، نشستن، ساکن کردن یا شدن، مستقر کردن، اسکان دادن، ماندا کردن، کوچ کردن (و ساکن شدن در محل)، کوچیدن، کوچاندن، مهاجرت کردن، ماندنی شدن، رحل اقامت افکندن، ماندگار شدن، فرونشاندن، خواباندن، ته نشین، ته نشین کردن یا شدن، رسوب کردن، فرو رفتن، (معده یا اعصاب یا فکر و غیره) آرام کردن یا شدن، تسکین دادن، پایدار کردن، پایا کردن، تثبیت کردن، سامان مند کردن، استوار کردن، پابرجا کردن، ایستا کردن، برطرف کردن، به نتیجه رساندن، پایان دادن (به اختلاف یا تردید و غیره)، (حساب یا بدهی و غیره) واریز کردن، پرداختن، (با: on یا upon ـ ملک و غیره را) واگذار کردن، دادن (با سند قانونی)، (تاریکی یا مه و غیره) فراگرفتن، (خاک و غیره) نشست کردن، سفت کردن یا شدن، هم فشرده شدن، پذیرفتن، قبول کردن، از پا درآوردن، فروافکندن، (جانور) آبستن کردن، (از حرکت) باز ایستادن، ایستا شدن

جمله های نمونه

1. settle down
1- زن گرفتن و خانواده تشکیل دادن 2- (در محل یا شغل و غیره) مستقر شدن 3- آرام گرفتن 4- کوشش کردن،جدیت به خرج دادن

2. settle for
قانع بودن (با)،راضی بودن

3. settle someone's hash
(عامیانه) چیره شدن (بر کسی)،له و لورده کردن،سرکوب کردن

4. settle up
مبلغ بدهی را معلوم کردن،واریز کردن

5. to settle a debt
پرداختن قرض

6. to settle a dispute
اختلاف را برطرف کردن

7. to settle accounts, i went to see the landlord
برای تسویه حساب نزد صاحبخانه رفتم.

8. to settle in a chair
در صندلی جای گرفتن

9. to settle one's affairs
کارهای خود را سر و سامان دادن

10. to settle scores with somebody
به حساب کسی رسیدن

11. to settle the government on a parliamentary basis
دولت را بر پایه ی پارلمانی سامان دادن

12. he will settle for any kind of job
او هر نوع شغلی را قبول خواهد کرد.

13. to intervene to settle a quarrel
برای حل دعوا پادر میانی کردن

14. many foreigners wish to settle in australia
بسیاری از خارجی ها آرزو دارند در استرالیا ماندگار شوند.

15. i have a business to settle before going
پیش از رفتن باید به کاری رسیدگی کنم.

16. to resort to law to settle a matter
برای فیصله دادن به امری به قانون (یا دادگاه) متوسل شدن

17. we should not use force to settle our difference
نباید برای حل اختلافات خود به زور متوسل شویم.

18. when he gets older, he will settle down
سنش که بالا برود آرام خواهد شد.

19. they took advantage of the situation to settle old scores
آنها برای تلافی کردن از فرصت استفاده کردند.

20. a word from his father was enough to settle him
یک کلام از سوی پدرش برای آرام کردن او کافی بود.

21. if you don't stir your tea, the sugar will settle at the botton
اگر چای خود را هم نزنی شکر ته نشین خواهد شد.

22. i asked for a salary of $ 80,000 but i would settle for $ 60,000
درخواست هشتاد هزار دلار حقوق کردم ولی به شصت هزار هم راضی هستم.

23. watering the newly planted tree will make the soil around it settle
آب دادن به نهال تازه کاشته موجب محکم کردن خاک اطراف آن می شود.

24. You can't settle every argument by duking it out.
[ترجمه علی اکبر منصوری] شما نمیتوانید هر بحثی را با جر و بحث فیصله بدهید.
|
[ترجمه گوگل]شما نمی توانید هر بحثی را با بیهوده کردن آن حل و فصل کنید
[ترجمه ترگمان]تو نمی توانی هر بحثی را با duking حل و فصل کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

25. They'll soon settle in - kids are very good at adjusting.
[ترجمه علی اکبر منصوری] آنها خیلی زود به شرایط خو خواهند گرفت - بچه ها در انطباق پذیری خیلی خوبند.
|
[ترجمه گوگل]آنها به زودی مستقر می شوند - بچه ها در سازگاری بسیار خوب هستند
[ترجمه ترگمان]به زودی سر و سامان پیدا خواهند کرد - بچه ها در سازگاری با هم خیلی خوب هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

26. The heavy rain might settle the changeable weather.
[ترجمه علی اکبر منصوری] باران سنگین ممکن است آب و هوای متغیر را آرام کند.
|
[ترجمه گوگل]باران شدید ممکن است آب و هوای متغیر را حل کند
[ترجمه ترگمان]باران سنگین ممکن بود هوای دگرگون شدنی را برطرف کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

27. I'm not ready to settle down yet.
[ترجمه علی اکبر منصوری] من هنوز برای تشکیل خانواده آماده نیستم!
|
[ترجمه محمدامين] من هنوز اماده تشکیل خانواده نیستم
|
[ترجمه گوگل]من هنوز آماده نیستم که آرام بگیرم
[ترجمه ترگمان]من هنوز آماده نیستم که ساکن شوم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

28. One day I'll want to settle down and have a family.
[ترجمه علی اکبر منصوری] یک روزی میخواهم که تشکیل خانواده بدهم و یک خانواده داشته باشم.
|
[ترجمه گوگل]یک روز می خواهم زندگی کنم و خانواده داشته باشم
[ترجمه ترگمان]یک روز من می خواهم ساکن شوم و خانواده ای داشته باشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

29. The ancient way to settle a quarrel was to choose a leader from each side and let them fight it out.
[ترجمه علی اکبر منصوری] روش قدیمی برای حل وفصل نزاع، انتخاب یک رهبر از هر طرف بود و به آنها اجازه میدادند تا با هم مبارزه کنند!
|
[ترجمه گوگل]روش باستانی برای حل و فصل یک نزاع این بود که از هر طرف یک رهبر انتخاب کنید و اجازه دهید آنها با آن مبارزه کنند
[ترجمه ترگمان]روش باستانی حل و فصل یک مشاجره، انتخاب یک رهبر از هر طرف بود و به آن ها اجازه داد تا با آن مبارزه کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

30. I'm not going to settle for second best .
[ترجمه علی اکبر منصوری] من نمی خواهم به دوم شدن قانع بشم.
|
[ترجمه گوگل]من قرار نیست به دومین بهترین رضایت بدهم
[ترجمه ترگمان]برای دومین بار هم قرار نیست به این نتیجه برسم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

واریز (اسم)
settle, settlement

فرو نشستن (فعل)
abate, subside, be quenched, founder, be quelled, settle, slake

ماندن (فعل)
settle, abide, stay, remain, be, stand, subsist, stall, lie, hang up

جا دادن (فعل)
settle, house, stable, stead, receive, accommodate, incorporate, embed, infix, insert, fix, intromit, chamber, imbed, engraft, intercalate

تصفیه کردن (فعل)
settle, clean, purify, cleanse, accord, refine, clean up, filter, purge, establish, administer, administrate, rarefy, sublimate, filtrate

معین کردن (فعل)
assign, settle, establish, fix, specify, appoint, designate, determine, ascertain, define, delineate, denominate, cast

مسکن گزیدن (فعل)
settle, inhabit, room, bield, guest

تسویه کردن (فعل)
settle, compromise, smooth, pay off, defray, liquidate, liquidize

فیصل دادن (فعل)
settle, solve, decide

ساکن کردن (فعل)
settle, lodge, denizen

مسکن دادن (فعل)
settle, domicile, lodge

واریز کردن (فعل)
settle, even, square

نشست کردن (فعل)
subside, settle, sink, extravasate

مستقر شدن (فعل)
settle, fix, set

مقیم کردن (فعل)
settle, garrison

مستقر ساختن (فعل)
settle, locate

مقیم شدن (فعل)
settle, reside

ته نشین شدن (فعل)
settle

تصفیه حساب کردن (فعل)
settle

تخصصی

[عمران و معماری] تهنشین شدن - کم کم پایین رفتن - ماندن
[زمین شناسی] ته‎نشین شدن، کم کم پایین رفتن، ماندن
[حقوق] تصفیه کردن حساب، حل و فصل کردن، تسویه کردن، مصالحه کردن، فیصله دادن، رفع کردن، سازش کردن، ساکن شدن
[نساجی] ته نشین شدن - ته نشین کردن

انگلیسی به انگلیسی

• bench with arm rests and a high back (usually made of wood)
arrange; resolve, clear up; put in order; determine; pay a debt or bill; populate, fill with inhabitants; inhabit, establish a residence; sink to the bottom; calm, quiet; come to rest, land
when an argument or problem is settled, it has been ended because an agreement has been reached.
if something is settled, it has all been decided and arranged.
if you settle a bill, you pay it.
when people settle somewhere, they start living there permanently.
if you settle yourself somewhere or settle somewhere, you sit down and make yourself comfortable.
if something settles, it sinks slowly down and becomes still.
when birds or insects settle on something, they land on it from above.
if you settle down to something, you prepare to do it and concentrate on it.
when someone settles down, they start living a quiet life in one place, especially when they get married or buy a house.
if people who are upset or noisy settle down, they become calm or quiet.
if a situation settles down, it becomes calmer and more stable.
if you settle for something, you choose or accept it, especially when it is not what you really want but there is nothing else available.
if you are settling in, you are getting used to living in a new place or doing a new job.
if you settle on a particular thing, you choose it after considering other possible choices.
when you settle up, you pay a bill or pay someone what you owe them.

پیشنهاد کاربران

سروسامان دادن، رفع کردن، جفت وجور کردن
Settle down: آرام گرفتن، خانواده تشکیل دادن، مستقر شدن ( در موقعیت جدید ) ، تمرکز کردن
Settle for: قانع بودن/کردن، راضی بودن، رضایت دادن به، تن دادن به کاری یا چیزی، اقناع کردن، ارضا کردن، راضی کردن، کفایت کردن، بس بودن، بسنده کردن
...
[مشاهده متن کامل]

Settle up: مبلغ بدهی را معلوم کردن، واریز کردن، حساب کردن، پرداخت بدهی یا صورتحساب

نشستن ، جایگیر شدن ، سکنی گزیدن ، مسکن گزیدن ، جایی نشستن
واقعا یه کلمه چقدر می تونه معنی داشته باشه؟؟؟؟امان از عجیب بودن زبان انگلیسی
تسویه کردن
مثال: They agreed to settle their differences outside of court.
آن ها موافقت کردند که اختلافاتشان را خارج از دادگاه تسویه کنند.
میتونه واسه آروم شدن درد هم به کار بره
After my stomach settles
بعد از این که معده ما آروم شد
وصول
حل و فصل کردن / سُکنا گزیدن / آرام گرفتن یا کردن / نشستن ( برف، گردوخاک، پرنده، مگس و . . . ) / نشست کردن ساختمان یا زمین
settle = arbitrate = resolve = negotiate = mediate
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : settle
✅️ اسم ( noun ) : settlement / settler
✅️ صفت ( adjective ) : settled
✅️ قید ( adverb ) : _
فیصله دادن
پایان دادن به بحث یا مخالفتی
نشستن ( برف )
مستقر شدن/ساکن شدن
they settled in sydney
تسکین دادن
:Settle
Become or make sb/sth calm or relaxed
آرام کردن 💖😺
Example:
❲I drunk some tea to settle my nerves ❳
من کمی چای نوشیدم تا اعصابم را آرام کنم. 🍵💚
تسویه حساب کردن و قسط ها رو دادن.
به زمین نشستن مثلا برف بر زمین نشست.
فیصل دادن/ حل کردن
حل فصل
settle = colonize
به معناهای : ساکن شدن، مستقر شدن، اقامت گزیدن، به توافق رسیدن
فعل settle در جمله معانی متفاوتی می تونه داشته باشه مثل آباد کردن ، یا به بن بست رسیدن ، حل و فصل شدن ، تلافی کردن یا تسویه حساب کردن، ته نشین شدن
...
[مشاهده متن کامل]

مثال برای معنی به بن بست رسیدن >>> The war soon settled into a stalemate, with neither side able to claim victory.
جنگ خیلی زود به بن بست رسید و هیچ یک از طرفین نتوانست ادعای پیروزی کند.

جا افتادن
استعمارکردن، آباد کردن
مستقر شدن
حل و فصل کردن
he settled the matter
https://worldfolklore. net/index. php/2020/10/18/the - three - little - men - in - the - woods/
تثبیت شدن
توافق کردن
. make one's home in a place:After years of travle, we decided to settle here
ساکن شدن
Settle with one' s enemies
با دشمن کنار آمدن ( کنار گذاشتن اختلاف های دیرین ) ، گذشت کردن.
کوتاه آمدن
I do not want to settle
دوستان توجه داشته باشند که با حرف اضافه in معنی 👈👈 ساکن و مقیم شدن / را می دهد . وگرنه به معنای حل و فصل کردن است .
معنیsettle for=Accept what ever is available
جا زدن، استراحت،
پایان دادن
فرونشاندن
ساکت و بی حرکت ماندن
to relax into a comfortable position\
در وضعیت راحتی قرار دادن
allow your spine to settle into a comfortable alignment
1 - فیصله دادن، پایان دادن ( به بحث )
they were willing to settle out of court
2 - معلوم کردن، قطعی کردن، تصمیم گرفتن
nothing's yet settled هنوز هیچی معلوم نی
3 - آرام شدن/کردن
she was settling her child
...
[مشاهده متن کامل]

4 - نشستن ( برف، غبار )
snow is settle on the ground
5 - تسویه کردن
he was able to settle all his debts and avoid going to the jail
settle a score/account with sb
تسویه حساب، تلافی، به حساب کسی رسیدن

نامش
کس یا چیزی رو آروم کردن:
Have a drink to settle your stomach
ی مایعی بخور تا شکمتو آروم کنی ( دردش کم شه )

i never imagined that one day i'd go to London and settle there ⬇️
من هیچ وقت تصور نمیکردم که یک روزی به لندن برم و اونجا مستقر بشم
فرو ریختن
حل و فصل کردن
حل کردن مشکل یا ارام کردن
اکتفا کردن
برطرف کردن
resolve or reach an agreement about ( an argument or problem ) . حل و فصل یا توافق در مورد ( بحث یا مشکل ) .
"the unions have settled their year - long dispute with Hollywood producers""اتحادیه ها اختلاف ساله خود را با تولید کنندگان هالیوود حل و فصل کرده اند"
...
[مشاهده متن کامل]

pay ( a debt or account ) . پرداخت ( بدهی یا حساب ) .
"his bill was settled by charge card""صورتحسابش توسط کارت اعتباری حل و فصل شد"
adopt a more steady or secure style of life, especially in a permanent job and home.
"one day I will settle down and raise a family"
sit or come to rest in a comfortable position.
"he settled into an armchair"

نشستن
حل کردن . برطرف کردن
we can settle our differences
آرام کردن
become or make sb/sth calm
حل کردن
Become or make sb/sth calmor relaxed
بهتر کردن ( درد )
رفع مشکل کردن از چیزی یا کسی
settle sth : حل کردن مشکل و یا یک اختلاف
( find an answer to a problem )
مترداف با resolve sth

to discontinue moving and come to rest in one place
ساکن/ مستقر شدن

قانع شدن قناعت کردن
مقیم شدن, مستقر شدن

ارائه کردن ( لیست )
تصمیم گرفتن
. settle on somthing<انجام چیزی را قطعی کردن چیزی="" را="" قطعی="">
از قبل ارام کردن طبق جمله ی
Calm or realaxed
Settle /becom or mack sb or sth
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٧)

بپرس