دید مجنون را یکی صحرانورد در میان بادیه بنشسته فرد ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم می زند حرفی به دست خود رقم گفت ای مفتونِ شیدا چیست این؟ مینویسی نامه؛ سوی کیست این؟ هر چه خواهی در سوادش رنج برد ت ...
اگر کردی این خوی ماران رها وگر نی من و تیغ چون اژدها چنانت دهم مالش از تیغ تیز که یا مرگ خواهی ز من یا گریز ✏ «نظامی»
سر بیزبان کاو به خون تر بود به است از زبانی که بی سر بود زبان را نگهدار در کام خویش نفس بر مزن جز به هنگام خویش زبان به که او کامداری کند چو کامش رسد کامگاری کند زبان ترازو که شد راست نام از آن شد که بیرون نیاید ز کام ✏ «نظامی»
چنین زد مثل شاه گویندگان که یابندگانند جویندگان ✏ «نظامی»
پذیرا سخن بود شد جایگیر سخن کز دل آید بود دلپذیر ✏ «نظامی»
پسِ هیچ پشتی چنان نگذرم که در پیش رویش خجالت برم ✏ «نظامی»
گور و آهو مجوی ازین گل شور کاهوش آهوست و گورش گور ✏ «نظامی»
تنگی پسته شکرشکنش بوسه را راه بسته بر دهنش ✏ «نظامی»
بوی عود آیدم ز صندل خام سوی آن عود صندلی بخرام عود بویی بر اوست عودی پوش صندلآمیز و صندلی بر دوش شب چو عود سیاه و صندل زرد عود ما را به صندلش پرورد مغز ما را ز طیب هست نصیب طیبتی نیز خوش بود با طیب ✏ «نظامی»
چون دعا گفت بر سریر بلند برگشاد از عقیقْ چشمهٔ قند ✏ «نظامی»