پرسش خود را بپرسید
٦ رأی
تیک ١ پاسخ
١٠٠ بازدید

درونی ده که بیرون نبود از درد به بیرون و درون نبود ز تو فرد چنان دارم که تا پاینده باشم نه از جان بلکه از دل زنده باشم مرا در شعله‌های شوق خود نه چو خاکستر شوم بر باد در ده بهر چه آید درونم دار خرسند برون هم، زیور خرسندیم بند ✏ «امیرخسرو دهلوی»  

٧ ماه پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٩٥ بازدید

همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبرست رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صد منزل گام و طواف ✏ «مولوی»  

٧ ماه پیش
٥ رأی
تیک ١ پاسخ
١٦١ بازدید

بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان از ره نوسفران خار به مژگان بردار چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است توشه آبله ای بهر مغیلان بردار ✏ «صائب تبریزی»  

٧ ماه پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
٩١ بازدید

کمترین کاریش هر روزست آن کو سه لشکر را کند این سو روان لشکری ز اصلاب سوی امهات بهر آن تا در رحم روید نبات لشکری ز ارحام سوی خاکدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان لشکری از خاک زان سوی اجل تا ببیند هر کسی حسن عمل ✏ «مولوی»  

٧ ماه پیش
١ رأی
١ پاسخ
٨٥ بازدید
١ رأی
تیک ١ پاسخ
٨٨ بازدید

در بیت زیر ، "دولت سرد نفس" چه مفهومی دارد و چرا زود به پایان می‌رسد؟ دولت سرد نفس زود به سر می آید که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح

٧ ماه پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٤٠٩ بازدید

سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع کشت گشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد سنگ سرمه چونک شد در دیدگان گشت بینایی شد آنجا دیدبان ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده‌ای پیوسته شد وای آن زنده که با مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست ✏ «مولوی»  

٧ ماه پیش
١ رأی
٢ پاسخ
٩٣٩ بازدید

در این زمانهٔ بی های‌و‌هویِ لال‌پرست خوشا به‌حال کلاغان قیل‌و‌قال‌پرست چگونه شرح دهم لحظه‌لحظهٔ خود را برای این همه ناباور خیال‌پرست؟ به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست؟ رسید ...

٧ ماه پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
١٤٤ بازدید

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا

٧ ماه پیش
٠ رأی
١ پاسخ
١٠٩ بازدید

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا

٧ ماه پیش