پیشنهادهای رامین حبیبی (٤١٣)
فکر کنم پدرِ مادر یا همان پدربزرگِ مادری.
فکر کنم یعنی پدرِ پدر یا همان پدرپزرگِ پدری.
مُجر: اجرایی شونده.
قُرّاء: قاریانِ قرآن
قَلَمدان: قوطی کوچک درازی از جنس مقوا، چوب، پلاستیک، یا فلز که در آن ابزار نوشتن را می گذارند. /فرهنگ عمید
قَرَن: زایده ای در دستگاه تناسلی زن که مانع نزدیکی شود.
به ختنه کننده می گویند خَتّان.
مُعَتَق: بردۀ آزاد شده. مُعَتِق: آزاد کنندۀ برده.
دَواب: حیوانات سواری و بارکش مانند اسب و استر و خر و شتر و فیل و گاو و گاومیش.
مُحالٌ لَه: آنکه حواله ای به نفع وی صادر شده.
رسوا، برملا و. . .
مُختَلِعه: زنی که با بخشیدن مهریه خود از همسرش طلاق می گیرد.
خالِع: مردی که در قبال بخشیده شدنِ مهریۀ همسر، او را طلاق می دهد.
ذاتُ الْبَیِن: مشترک مثل رفع اختلاف و اصلاح ذات البین زوجین.
حَکَمَی: در حقوق خانواده به معنای داوری و اعضای داور در مسئلۀ حل اختلاف فی مابین زوجین می باشد.
در حقوق خانواده به معنای نافرمانی و وظیفه نشناسیِ دو طرفه از سوی مرد ( ناشز ) و زن ( ناشزه ) است. مثلاً هم زن با مرد همخواب نشود، هم مرد به زن اجازۀ ...
مضاف بر پاسخ قبلی: شرایطی که موجب اجازۀ وصلت دوباره میان زوج سابق و زوجه می شود طبق قانون مدنی: ۱ - زن با مرد دیگری ازدواج کند[همان محلل] ۲ - نکاح دا ...
جناب زارع زحمت تعریف مُحَلِل را کشیده اند؛ با این حال کافی نمی باشد و در توضیحات وی ایراداتی قابل مشاهده است که من ضمن توضیحاتی، ایرادات وارده را نیز ...
حَشفَه: تا انتهای قسمت ختنه گاه آلت تناسلی مرد را حشفه گویند.
عُسْر و حَرَج ( عُسر به معنای سختی و دشواری و حَرَج به معنای مشقّت ) قاعدۀ نفی عسر و حرج، یکی از قواعد فقهی است و منظور آن است که هرگاه انجام تکلیفی ...
مضاف بر تعریف قبلی: تثیبه به زنی اطلاق می گردد که بکارت وی در اثر مواقعه ( نزدیکی، رابطۀ جنسی ) زایل شده باشد/اشخاص و اموال، دکتر صفایی. تثیبه مقابل ...
ثَیِبَه:به زن مطلقه یا بیوه گویند.
دائمی بودنِ یک شرط. همچون زن و مرد بودن جنسیت طرفین نکاح تا پایان ازدواج.
در علم حقوق مُنفِق به معنای نفقه دهنده است که پدر یا شوهر است.
قَرابَتِ نَسَبی: خویشاوندیِ خونی؛ ناشی از خون. برخلاف قرابت سَبَبی که ناشی از ازدواج است.
در علم حقوق به صورت فَقْد به کار می رود و آن به معنای فِقْدان و نبودن چیزی است. مثل فَقْدِ اهلیت، شعور و. . .
کَظْمِ غَیْظْ: به معنای کنترل کردن خشم از فضایل اخلاقی است/ویکی شیعه
کُبر: در علم حقوق اشاره به شخصی دارد که به سن قانونی رسیده و اهلیت و توانایی در تصرف حقوق مالی خویش را دارد. همان بزرگ شدن .
شهادت بر شهادت به شهادتی گفته می شود که شاهد اصلی مشخص است و شاهد فرعی موضوع شهادت را از او شنیده و از قول او بیان می کند، ضمن اینکه شاهد اصلی را نیز ...
نوعی تعزیر اسلامی به معنای از بین بردن آلت جرم.
نوعی از تعزیر اسلامی به معنای تحریم و بایکوت است.
مفهومش اینه که منت سرمون بذارن و مارو در این راه کمک کنند. معمولاً در مقدمۀ کتاب ها و از باب افتادگی و تواضع نویسنده به کار می ره.
غَمضِ عَین: چشم پوشی.
مُنْضَمّ: ضمیمه شده، پیوسته شده. مثلاً: جرائم جدیدت به جرائم سابقت منضم می شوند و طی یک پرونده مورد بررسی و صدور حکم قرار خواهند گرفت.
مُتَقَوِم: گرانبها، ارزشمند
در علم حقوق: دشوار در وقوع و تحقق امری گویند. مثلاً جواهری که بلعیده شده خارج شدن/کردنِ آن متعذر ( دشوار ) نیست. چرا که جزو اشیاء مصرف شدنی نیست و ...
نَبّاش: به نبش کنندۀ قبر می گویند؛ شکافندۀ قبر.
مَواشی: حیوانات چهارپا.
مُقَفَل: بسته و قفل شده.
هاتِک: هَتک کننده، حرمت شکن.
تخدیش: خدشه دار شدن، خدشه پذیر بودن؛ خلل وارد شدن بر چیزی.
مُستَحاضه: زنی که او را زیاده از ایام حیض ( پریودی ) خون آید.
مَغصوب عنه: کسی که مالش توسط دیگری غصب شده باشد.
عِوَضَیْن: به عوض و معوض عقد که همان ارکان عقد است می گویند.
شارِط
معنایِ شکستن قسم می ده.
جریان
جمع نفیس؛ چیزهای ارزشمند، گرانبها، کم نظیر.
یکی از معانی: امری قبیح و گناه از لحاظ شرعی که انجام یا ترک آن حرام باشد. همچون بلند خواندن آهنگ توسط زنان که عورت است. ( بند ۳ ماده ۱۰ قانون امر ب ...
مُثبِتِ سِمَت: احراز یا اثبات کنندۀ جایگاه شخص.
یکی از معانی: لباس.
مُجِدانه: پیگیریِ کاری به صورت جدی و مصمم و بدون درنگ و شک.
مؤنثِ بهدایت: اوایل امر، همان اول، در آغاز، در ابتدا، اولِ کار.
بَهایِم: چهارپایان، جانوران.
همان معلم خصوصیِ امروزی می شود.
مَعاً: م َ عَنْ: احتساب حداقل دو نفر در یک امر به صورت همزمان. به عنوان مثال، با وجود ۲۰۰ مهمان برای عروسی، ما برای ۲۵۰ نفر غذا سفارش بدیم.
وِزرُوَبال: گناه،
بیماری های واگیر[سرایت کننده].
در حقوق به معنای صادر شدن حکم یا رأی قطعیِ دادگاه است .
در عقد حبس، به حالتی می گویند که دیگر کسی از نسل منتفعان نمانده باشد، که بنابر این دلیل، عقد حبس زایل می گردد. ( مستنبط از ماده ۴۵ قانون مدنی )
مُتَصالِح: کسی که مالی یا ملکی ازطرف کس دیگر به او مصالحه شود.
قاعده علی الید یعنی اینکه هرکسی مال غیر را غیرقانونا و به هر نحوی در تصرف داشته باشد، تا زمانی که مال در تصرف اوست و به مالک اصلی بازگردانده نشده باش ...
قُبحِ عِقابِ بِلابَیان: هر رفتاری تا زمانی که توسط قوانین مصوب مرجع صالح قانون گذاری منع نشده، مباح است؛ بر همین اساس، رفتار صورت گرفته قبل از ممنوعی ...
حَضارَت: شهرنشینی، تمدن، مدنیت.
اِندِراج: داخل شدن، وارد شدن.
مقنعه، روسری.
اَنگیزیسیون: تفتیش عقاید.
آمریکا
حاضر نشدن عده ای از نمایندگان مجلس قانون گذاری به منظور از اکثریت انداختن جلسه و جلوگیری از تصویب لایحه ای که در مجلس مطرح شده. /فرهنگ عمید
حیله کردن و فریب دادن.
فریبکاری.
طَبَق کِش: حمال، بارکِش.
مبتلایان به بیماریِ "آکله، ابرص، خوره. "
یعنی شغل چشم پزشکی.
یعنی شغلِ مامایی.
روبند پارچه مستطیل شکلی است که پوشاننده چهره زن می باشد. به آن نقاب نیز گفته می شود. قبل از اصلاحات رضاه، توسط زنان استفاده می شده است.
نوعی شلوار گشاد و چین دار بوده که از کمر تا مچ پای را می پوشانیده و تا قبل از سال ۱۳۱۵ خورشیدی، زنان می پوشیده اند.
بازنشستگی، از کار ماندن، برکنار ماندن و. . .
خشنود کردن، راضی کردن.
دوسیه. [ دُ ی ِ ] ( فرانسوی ) دُسیه. به معنای پرونده.
کویچه: کوچه، محله کوچک، راه کوچک و تنگ ( کم عرض ) ، کم عرض تر و کوچک تر از کوی و خیابان. در آیین نامه راهنمایی و رانندگی آمده است که به معبری که عرض ...
شیربچه.
خوش آمدگویی ها، درودها، سلام ها، خوش و بش هایِ هنگامِ ورود یا دیدار کسی.
مورد اطاعت، اطاعت شده.
مَعروض: عرض داشتن، محترمانه بیان کردنِ چیزی در نزد کسی.
به عرض رسانیدن، گفتن.
مُوادَعَه: هم عهد و پیمان.
وُشات: سخن چینان، خبرچینان، جاسوسان.
اَعبَد: عابدتر، بنده تر.
اَشجَع: شجاع تر، دلیرتر، بی باک تر و. . .
اَسخیٰ: سخی تر، سخاتمندتر و. .
زاهدتر، پرهیزگارتر و. . .
پاره ای، برخی، قسمتی.
مِروَحَه: بادبِزن.
به اصطلاح اهل کربلا به اوباش گویند. /پانویس ص۱۱۴ کتاب شیعی گری، احمد کسروی.
دَرْنَوَرْدْیْدَن: پیمودن، طی کردن راه.
به معنای دودمان و خاندان هم هست.
السَنه: به معنای زبان ها/ در سخنرانی نادرشاه در دشت مغان آمده است و در پانویس ص۸۰ کتاب شیعی گری احمد کسروی، ویرایش محمد امینی درج شده.
جهان گشا، جهان گیر.
کُشِش: کشتن، قتل .
مزیت و منفعت و سهمیه ای که فقط برای طبقه ای از خواص باشد.
کُنشی؛ یعنی اینکه بدون واکنش نسبت به چیزی، مرتکب رفتار یا گفتاری شویم. مثلاً: به کسی توهین کنیم. متضاد آن: واکنشی مثلاً: در جواب توهین کسی، توهین کن ...
در یک نامهٔ مربوط به دهه بیست وزیر کشور نوشته شده �اجامیر و اوباش. . . . � که به نظر می رسید این کلمه از مصدر اجیر است و به معنای اجیرشدگان است، یعنی ...
هَزْلاً: به طریق شوخی و هزل، چیزی را گفتن، نوشته ای را به زبان شوخی نوشتن.
نَقْلاً: به صورت نقلی، نقل کردن، روایت کردن از چیزی. . .
بِدْعَتْ: نوآوریِ غیرمجاز در دین و مانند آن.
کسی که رفته باشه زیارت امام رضا در مشهد، مشهدی نامند.
ظاهراً این کلمه ابداع زنده یاد احمد کسروی است که به پیراستن زبان فارسی و به کار نبردن زبان تازی اهتمام ورزیده بوده و یکی از کلماتی که ابداع کرده بود ...
درباره آن جهان پندارهای بسیار پوچی را در مغزهای خود جا داده اند. کسی که مْرد در گور دوباره زنده گردد، و دو فرشته یکی �نکیر� و دیگری �منکر� با گرزهای ...
نیروی نظامیِ رژیم.
مَأذَنَه: جایی که مؤذن، اذان گوید؛ مِناره، مِنار، گلدسته.
دستاق، یا دوستاق، به معنای محبوس، زندانی، دربند است.
بَندِخانه: سیاهچال، زندان، جایی که انسان در آن به بند کشیده خواهد شد.
فِریَه: دروغ، بهتان.
رَقیمه: سخنی که مرقوم شده، نوشته شده، مکتوب شده.
فرقه ای که خود را شیعه دوازده امامی خوانند و حضرت علی را در �صفات� هم پایه و مشابه خدا دانند، به نوعی صفات خدا را در حضرت علی جویانیده.
نَسمه: بنده، عبد.
روشن تر، زیباتر، نیکوتر، بهی تر. مثال: ملکوت اَبهی.
مُتَصاعِدین: بالارونده، صعود کننده. مفرد: متصاعد.
مُتَصاعِد: بالا رونده، بر بلندی رونده.
سالِماً: باسلامت، درحال سلامت. همچون: بنویس این الواح مقدسه سالماً بارض اقدس و. . .
نوعی علامت بوده که بر احکام و فرامین و نامه ها می زده اند.
طُغرا: حالت تمبر و نشانی بوده که بر نامه ها و مراسلات می زده اند.
الغاء: لغو کردن. از بین بردن، بیهوده شمردن. الغاء قبل از ابطال است. الغاء قبل از تصویب و یا به اجرا درآمدن چیزی ست و خواستِ الغاء، آن است که قبل از ...
مَکاتیب: مکتوب ها، نوشته ها، نامه ها.
کنیزه خدا، خادم خدا.
سِنین، جمعِ سَنه است، به معنای: سالها.
( دِ ) نابود کننده ، ویران کننده .
اُمَم/ omam
اُمَت ها.
توابع ها، وابسته ها، متحدها، زنجیرها. مُتَتابِعات
مُتَتابِعه: توابع ها، وابسته ها، متحدها.
( اسم ) مونث متتابع جمع : متتابعات .
نگهبانان، محافظان، نگه دارندگان.
در بهائیت به عبدالهباء می گویند: غُصنِ اعظم، لابد یعنی شاخه اعظم دین بهائیت. غٌصنِ اکبر هم دارند و آن فکر کنم منتسب به شوقی افندی است، نوه دختریِ عب ...
سِّجْنِ: زندان.
رفتارهای سنگدلانه و بی رحمانه. چنان که احمد کسروی در کتاب بهائی گری قتل عام بهائیان را در زمان ناصرالدین شاه، دژرفتاری می داند.
خُستُوان بود: معترف و اعتراف گر بود که. . .
فُوجِ نَصرانی: به گمانم یک ارتش یا تفنگدارِ مسیحی را گویند. چنان که در کتاب بهائی گری احمد کسروی آمده است: یک فوج نصرانی را که برای این کار آماده گر ...
جُبّه خانه ( یا: جِبِه خانه، جباخانه ) اصطلاحی نظامی در قدیم، به معنای جای اسلحه و ابزار جنگ. در دورۀ صفویه به کارگاه های ساخت و نگهداری سلاح جباخان ...
تلفظ: یَمْبوع. ینبوع رأفت: یعنی چشمۀ مهربانی و بخشایش.
( تَ سَ تُّ ) [ ع . ] ( مص ل . ) پوشیده گشتن، نادیده گرفتن، بخشیدن، گذشت کردن. همچون: تَسَتُر بر مجرمان. .
خَطیئه: گناه، خطا، اشتباه.
موقِن: یقین دارنده، باورمند، مؤمن، دارای ایمانِ قوی و محکم.
کسی را گویند که توبه و استغفار کند و از گناه خویش بازگردد. و در هر حال مستغفر و تائبم. . . / از نامه سید باب به ولیعهد قاجار
حرره. [ح َرْ رَ رَ هو ] ( ع جمله فعلیه ) نویسندگان کتب فارسی در پایان نوشته خویش آنرا بکار برند، و پس از آن نام خویش نویسند. نوشت آنرا. . . تحریر کرد ...
خَبطِ دِماغ: جنون. اختلال در قوه شعور و ادراک و استنباط. از مرتبه خردمندی به مرتبۀ دیوانگی رسیدن.
خدا یاری دهد.
کافه: همه عباد: بندگان معنا: همۀ بندگان
در جملاتی بمانند: "اِحْتِجاج به قرآن نمود. . "، یحتمل معنای استناد را دهد.
اِتیان: معانی دیگرِ آن: 1 - آوردن 2 - مانند و نظیر چیزی را آوردن 3 - انجام دادن 4 - آمدن
از معانی دیگر آن محکم و مرتب است. مثل: وی را چوب مضبوط زده، که یا معنای آن این است که محکم او را با چوب زده اند، یا منظم و پیاپی زده اند.
انگشتر یا نگین سلیمان: انگشتر حضرت سلیمان بوده که از نمادهای نبوت ایشان بوده و از مواریث نبوت است و به اعتقاد شیعیان در دست امام زمان است و ارث ایشان ...
یَدِ بَیضاء: معجزه ( خرافات ) حضرت موسی که دست در گریبان خویش می کرد و درخشان و سفید و نورانی بیرون می آورد. تحت اللفظی: دست سفید.
به معنای بزرگان و پیشوایان است.
نُقَبا
مترادفِ اظهر من الشمس است، یعنی چیزی که خیلی واضح و آشکار باشد و به راحتی قابل درک. مثل اینکه کسی بگوید خدا وجود ندارد، این اظهر من الشمس است که وی ک ...
آنچه از مطلبی درک شود. حاکی، دال بر و. . . تلفظش به گمانم اینه: مَشعَر مُشعَر: گزارش دهنده، مخبر.
قرة العین: /qorratol~eyn/، آنچه مایه روشنی چشم شود، مایه خوشحالی شود؛ مجازاً: فرزند.
افاضت. [ اِ ض َ ] فیض دادن و خیر بسیار رسانیدن.
بَرزخی.
هُوَرقُلیا: برزخ، جایگاه مردگان.
علاوه بر مؤبَِد: روحانیِ زرتشتی، معنای دیگری دارد: مُؤَبَد: ابدی، همیشگی، جاوید.
می توان به عنوان صفت هم به کار گرفت، مثلاً وقتی به کسی می گن چرس و بنگه، یعنی گیج و گوجه، ابله و متوهمه و. . .
( چَ رَ ) ( اِ. ) ۱ - بند، زندان . ۲ - شکنجه ، آزار. ( چَ ) ( اِ. ) مادة مخدری است که از مالش دادن سرشاخه های گیاه شاهدانه با دست یا روی پارچه بدست ...
در آیه یک سوره مریم آمده است. اینطوری خوانده می شه: کاف ْ هاءْ یاءْ عَیْن ْ صادْ. معنایش هم معتقد هستند که هر کدام از این حروف مأخوذی دارند و النهایه ...
اَقصَر: به معنای کوتاه تر، قصیرتر؛ مثل: سوره های اقصر. مفرد: قصیر جمع: اقاصِر متضاد: اطوَل، به معنای درازتر.
اَطوَل: درازتر، طویل تر، طولانی تر و. . .
مُضلُ: گمراه کننده.
دارای عزت و احترام. بزرگان، سروران.
غالیان، از کلمه ی غلو گرفته شده، نوعی بزرگنمایی و افراط در چیزی ست؛ به گروهی از پیروان اسلام می گفتند که در ستایش پیامبر و امامان غلو کرده اند و برای ...
بُراق: خر حضرت محمد ، در شب معراج و به آسمان رفتن!!!! بَراق: صفت: درخشان، شفاف. مثل کفش هایی که با واکس بَراق شده اند.
مُتَلَأْلِیء ٔ. [ م ُ ت َ ل َءْ ل ِءْ ]: درخشان، نورانی، تابناک، شفاف.
خَرق: شکافتن، پاره کردن.
الود. [ اَل ْ وَ ]: آنکه بسوی عدل میل نکند و منقاد نگردد. سرکش و نافرمانبر. ج، الواد.
اَلواد: جمع اَلوَط: گردن ستبر، سرکش؛ کسی را که سر خم نکند. معادلِ الواط.
چَرخِشت: چرخی که با آن آب انگور گیرند.
نَسیج: بافته شده.
مُذَهَب: زرداندود شده، طلانگاری شده.
آب زر داده شده، از طلا تشکیل شده.
هِشته: رها کرده، رها شده.
تُرَهات و مُهمَلاتی که عارفان و صوفیان بر زبان رانند و جز اراجیف و گنده گویی و ادعاهایِ بی پایه و اساس و کفرآمیز نیستند.
کلمات کفرآمیز صوفیان.
مؤنث شطحی، کلمات کفرآمیزی که صوفیان پلشت بر زبان و در هنگامی که خود را بالاتر از همه می بینند گویند. همچون، انا الحقِ حسین بن منصورحلاج.
به آدمی که خودبزرگ بینی و تکبر و غرور داشته باشه، می گن فرعونیت دارد.
تَفَرعُن: فخرفروشی و خودپرستی کردن.
مُتِفَرعِن/motefar~en/: از خودراضی و مغرور.
پُرنَخوَت: پر از تکبر و غرور.
تَوَرُع: پارسایی، پرهیزگاری و. .
چندتا معنی دارد: آزره و غمگین، ناراحت و اخمو، خودبین و خودخواه.
مُدَمَغ
چندتا معنی دارد: ابله و نادان، کر و ناشنوا و حیران و سرگشته
اَصَم: کر، ناشنوا.
به معنای نادان و ابله است.
معرب آرژانتین.
معرب بلژیک
گیش احتمالاً قدیمیِ کیش به معنای آیین و دین و مذهب باشد. چنان که احمد کسروی در کتاب تاریخچه شیر و خورشید می آورد که: و خورشید پرستی از گیش زردشتیان م ...
جمع تازیک، به معنای اعراب. �. . . و نقش درفشهای تازیکان نشین. . . �/ تاریخچه شیر و خورشید، زنده یاد احمد کسروی.
عرب، غیر عجم.
اِغلاق: سخن را پیچیده گفتن؛ پیچیده گویی.
جمع کولی، یعنی آدمهای ولگرد و بی سر و پا و در به در. که زنده یاد احمد کسروی در کتاب صوفی گری در وصف صوفیان فراری از مقابله با مغولان و کشته شدن خانو ...
داشتن هوسِ انجام و اقدام به کاری. هوسناکی، هوس داری.
در معنای مجازی آن جلودار یا جلوگرفتگی و چشم پوشی کردن است. مثلاً: هوس بازیها، پرده به چشم پشمینه پوشها فروهشته بوده. /صوفی گری، احمد کسروی. یعنی هو ...
به کسی گویند که ماهوت[نوعی پارچة ضخیم پُرزدار. ] پاک داشته باشد. در کتاب صوفی گری زنده یاد احمد کسروی این کلمه را دیدم، ظاهراً به مرشد و عارف و اینها ...
احتمالاً در یکی از معانی آن، وسیلۀ گدایی باشد. چنان که احمد کسروی در کتاب صوفی گری می نویسد: زیرا صوفیان . . . . . تنها آن درویشان . . . . دریوزه گرد ...
وشق. [ وُ ش ُ ] ( ترکی ، اِ ) غلام ساده رو
( اَ ) [ ع . ] ( شب جم . ) حرف تنبیه است ، بدان و آگاه باش ! هان !.
بخوای ترتیب خانمی رو که اصطلاحاً ناموس کسیه بدی، می گن رَیبه.
به معنای آلت تناسلی زنان نیز هست. [قدیم]
دکتر سیروس شمیسا در کتاب شاهد بازی در ادبیات فارسی آورده است که: "اوبنه در حقیقت نوعی بیماری است و اوبنه ای برای نجات از خارش مقعد است که به عمل جنسی ...
ذی روح: انسان غیر ذی روح: غیر حیوان، بی جان.
دکتر سیروش شمیسا، در کتاب شاهد بازی در ادبیات فارسی، آن را در معنای کونی یا مفعول آورده است.
کار: دکتر سیروس شمیسا، در کتاب شاهد بازی در ادبیات فارسی، آن را به معنایِ همجنسگرایی نیز آورده است.
اِغلام: لواط کردن، همجنسگرایی، همجنس بازی، رابطه مرد با مرد و. . .
دَواوین: جمعِ دیوان، دیوانِ شُعَرا.
دوشیزگان، باکرگان و. . .
ذُخْر: اندوخته، ذخیره. ذخر زمان: اندوختۀ زمان.
اندوختۀ زمان، کسی که در یک برهه نجات دهندۀ مردم از بدبختی و سیه روزی باشد؛ همچون، رضا شاه.
کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد/گلستان سعدی، بند ۷۷. در اینجا به معنای در امان ماندنِ این کتاب از دست درازی و ...
به معنای رفاقت خالصانه و ثابت شده و بی ریا و چشم داشت. که یار موافق بود و ارادت صادق/گلستان سعدی، بند ۶۷.
بجنگ، جنگیدن.
پابین کشیدن/ زبان از مکالمۀ او در کشیدن قوت نداشتم/گلستان سعدی، بند ۶۷.
خانواده داری؛ سرپرستی خانواده و فرزندان و دادنِ مخارج آنها.
همان کالبد شکافی جسد است.
مفهومش اینه که اتفاقات خوبی براتون در بستر زمان رقم بخورند.
به معنای تخته سنگ و سنگ قبر است.
نَبو: پسر مدوک یا مردوخ؛ ایزدِ خرد و نوشتار.
جمود نعشی: سفت و خشک شدن جسد فرد متوفی.
نعشه: جسد و لاشه. نشئه: سرمست و شاداب بودن : )
نعشه: جسد و لاشه. نشئه: سرمست و شاداب بودن : )
تیفوس ( typhus ) هر یک از بیماری های مسری که شپش، کک و کنه، باکتری های عامل آن را انتقال می دهند. علائم تیفوس تب، سردرد و کهیر است. خطیرترین شکل، هم ...
به معنای از بین رفتن و خراب شدن بافت های درونی بدن می باشد. نُسوج: بافت، رشته.
اتولیز، خودگواری، از بین رفتن و خراب شدن یاخته یا بافتهای بدن به وسیله آنزیمهای داخلی بدن.
سِرُم: بخش مایع خون پس از لخته شدن است.
لیز یعنی پاره شدن گلبول های قرمز
مُلتَحِمه: قسمت درونی پلک چشم.
مُخاط: ۱ - آب بینی. ۲ - ( زیست شناسی ) پوشش داخلی حفره های دهان، بینی، حلق، و مری.
ساقۀ مغز ( brainstem ) ناحیه ای که در آن، بالای طناب عصبی ( نخاع ) با سطح زیرین مغز یکی می شود. عمدتاً شامل بصل النخاعو مغز میانیاست. ساقۀ مغز قدیمی ...
مُخْچِه ( cerebellum ) بخشی از مغز جانوران مهره دار، و کنترل کنندۀ کشیدگی طبیعی عضلات، حرکت، تعادل، و هماهنگی. مخچه در جانوران پست تر، نظیر سمندر و ...
نافذه جراحتی است که با فرو رفتن وسیله ای مانند نیزه یا گلوله در دست یا پا ایجاد می شود دیه آن در مرد یک دهم دیه کامل است و در زن ارش ثابت می شود. ( م ...
جائفه جراحتی است که با وارد کردن هر نوع وسیله و از هر جهت به درون بدن انسان اعم از شکم، سینه، پشت و پهلو ایجاد می شود و موجب یک سوم دیه کامل است. در ...
موضِحه: جراحتی که به پوست نازک روی استخوان را کنار بزند و استخوان را آشکار کند، پنج صدم دیۀ کامل.
سِمحاق: جراحتی که به پوست نازک روی استخوان برسد، چهارصدم دیۀ کامل.
مُتَلاحِمه: جراحتی که موجب بریدگی عمیق گوشت شود لکن به پوست نازک روی استخوان نرسد، سه صدم دیۀ کامل.
دامیه: جراحتی که اندکی وارد گوشت شود و همراه با جریان کم یا زیاد خون باشد، دو صدم دیۀ کامل.
حارِصه: خراش پوست بدون آنکه خون جاری شود.
فَرْج: به آلت تناسلی زنان گویند. فَرَج: به گشایش و ظهور می گویند؛ مثل فرج امام زمان.
یک استعمال دیگر داره، مثل: ممر درآمد کافی غیر از کشاورزی نداشته باشند. [قانون واگذاری زمینهای زیر کشت به کشاورزان] که معنای منبع می دهد.
دُیان جمع دائن است، یعنی طلبکاران. از موارد استعمال آن در مادۀ ۸۷۱ قانون مدنی است: "هرگاه ورثه نسبت به اعیان ترکه معاملاتی نمایند مادام که دیون متوف ...
معنای دیگر آن یکی از دو قلو یا چند قلوهاست.
جمع طریق، راه ها. . . تلفظ: طُرُق
به گمانم حقِ عبور آب از ملک مجاور گویند. حتماً دیده اید در باغات که جوی آب از داخل تمام باغات عبور می کند، احتمالاً این همان "حق مجری" باشد.
در حقوق منفعت دو وصف اصلی دارد: ۱ . تدریجی است. ۲. از عینِ مال نمی کاهد. و ممکن است مادی یا غیر مادی باشد. مادی مثلِ میوۀ درختِ چیده نشده. غیرمادی مث ...
اُبُوَت. توصیه: حواستون به تلفظ واژگانِ به خصوص حقوقی باشه که اشتباه آنهارا تلفظ نکنید. همچنین بر سرِ نگارشِ آنها وسواس به خرج دهید و کلمه ای را که ...
بُنُوَت
شَرَف: حیثیت، آبرو. شُرُف:در معرضِ وقوع، مثلِ �در شُرُفِ مرگ�.
مُقرِض: وام دهنده مُقرَض: وام گیرنده
ارث بردنِ دو شخص از یکدیگر را توارث گویند: مانند پدر و فرزند.
تدبیرها و چاره جویی های لطیف. �پادشاه . . . فرزندان مازاد را . . . . به لطایف الحیلی سرشان را زیر آب می کند. �/دموکراسی یا دموقراضه
حرفهای حاشیه ای، رشته کلام اصلی را جِرّ می دهد. / دموکراسی یا دموقراضه
ظرف سفالین یا غیر آن که آب در آن کنند یا غیر آن/ لغتنامۀ دهخدا
تحریفی است از لفظ زیر که صفت صداهای نازک است. /فرهنگ فارسی
دامپزشکی
ماده ای چسبناک که از جوشاندن استخوان و غضروف و پوست بعضی حیوانات از قبیل گاو و ماهی به دست می آید که پس از خشک شدن رنگش زرد یا تیره می شود و در نجاری ...
عمل کندن و دور ریختن گیاههای هرزه ازمیان کشتزار
حلوایی رقیق از آرد برنج و مغز بادام و شکر.
کُرچ؛ حالت مرغی که آمادۀ خوابیدن روی تخم است.
ظرف فلزی برای نفت یا روغن
شلوار چهارخانه ای
معنای دیگر آن، مرغی است سیاهرنگ.
�ریگی در سُم دارد�/ قلعۀ حیوانات شن نرمی که حاصل شده است از تفتت سنگریزه ها
وقتی تشدید داشته باشد به معنای همت و اراده در جهت نیل به مقصود بکار می رود. مثلاً در کتاب قلعۀ حیوانات آمده �بیایید همّ خود را صرف کنیم تا محصول یون ...
قیرمالیده ، آغشته به قیر.
در کتاب قلعۀ حیوانات آمده �حیوانات ناشتائیشان را خوردند و. . . � که میشه خوراکی که بعد از مدتی خورند را گویند. همچون بعد از روزه.
در کتاب قلعۀ حیوانات آمده �به . . . عکس باسمه ای ملکه ویکتوریا . . . خیره شده بودند. � پس همان عکس چاپی بزرگ منقش دیوار است .
تفتیش، بازدید کردن و. . .
توی کتاب مزرعۀ حیوانات آمده �و در هوا شلنگ برداشتن� ، که گویا حالت دویدن با قدمهای بلند و همزمان پریدن سوی هوا از فرط خوشحالی ست.
جایی که در آن اسلحه ( به معنای عام ) نگاه دارند.
اسلحه و ساز و برگ و چاقو و آلات و ادوات جنگ و نبرد و شکار و قصابی و سلاخی.
پارچه ای نخی، که آن را اندازند و پر از اثاث کنند و بر شانه گره زنند و حمل کنند.
آنچه به وقوع پیوست. آنچه واقع شد. آنچه رخ داد. واقعه، رخداد، حادثه.
پیروزمندانه
در قلعه حیوانات آمده : �سکوئیلر . . . صدای ذیلی داشت. �
آوای گاو
همزمان به سود و به زیان کسی رأی دادن.
به گمانم یعنی به محض آنکه در کتاب قلعه حیوانات دیدم �و به مجردی که از حیز انتفاع بیفتیم با بی رحمی تمام قربانی می شویم. �
بخور و نمیر
واقعیت یا رخدادی که موجب آزار فردی شود. بهش بربخورد.
تَکاهُل؛ به سستی و تعلل گویند.
به معنای چیزی غیرواقعی و دور از واقعیت است. مثلاً قواعد حقوق که مربوط به ضروریات زندگی اجتماعی ( واقعیت ) هستند، برای آنها جایگاهی مقدس و آرمانی متص ...
وَجیْهُ المِلَه؛ کسی که مورد توجه و علاقه مردم است.
وجهی که چند موضوع در آن اختلاف دارند. مثلاً رسیدن به رفاه، از طرق مختلف. این طرق مختلف همان وجه تمایز است .
مُصِراً ؛ با اصرار بتاکید : مصرا خواستار شد . .
به معنای چوپانی نیز هست.
وقتی چیزی رو می دونی اما در بحث کردن برای دفاع از مقصود خودت، باید خودت رو به نفهمی بزنی و مطالب استفهامی بکار ببری.
جمع بلیه. به معنای رنج و سختی.
در نهایت. بنابراین.
افروختگی، روشنایی، اشتغال، شعله ور شدن. "افروزشِ نائره انقلاب"
جمع ترجمه.
کولاک ( به روسی: кула́к ) به دهقانان مرفه و ثروتمند روسی گفته می شود. در گذشته کولاک های روسی شبیه سایر سرمایه داران جهان در محدوده ده خود به استثما ...
فرق و نحل؛ به معنای مسلک هایِ دینی یا مذهبی یا فلسفی یا عرفانی و یا ملی ست.
جمع موزع، به معنای دسته یا گروهی از افراد یا سازمان ها که به انتشار و پخش و منتشر کردن چیزی می پردازند.
توزیع کننده، پخش کننده، انتشار دهنده.
به طرفداران انقلاب های ریشه ای یا رادیکال گفته می شود که به گونه ای افراطی عمل می کنند.
[ ب ِ ئَن ْ ع َ ها ] ؛ بنابراین
غَوامِض جمع غامِض؛ به معنای دشواری هایِ در مسیرِ رسیدن به مقصود. تنگنایی ها، دشواری ها، صعب ها.
مستوفی در معنای دیگر آن به معنای تمام و کمال است. مثلاً �یونانیان، در زمینۀ حقوق فطری، مباحثی مستوفی عنوان کرده، . . . �/حقوق اساسی و نهادهای سیاسی، ...
به قضات دادگستری گویند از این جهت که احکام صادره از سوی آنان به سانِ یک قانون که لازم الاجراست عمل می کند.
واسطة العقد [ س ِ طَ تُل ْ ع ِ ] ؛ واسطۀ عقد، پیوند دهندۀ دو زمینه مختلف به وسیلۀ یک شخص. مثل واسطة العقد بودن وزیر میان هیأت دولت و وزارتخانه اش.
تَوارُد همانطور که ظاهراً نشان می دهد از ریشه �وارد� شدن است اما در اینجا مقصود وارد شدن و داخل شدن همزمان دو شخص است به یک موضوع. مثل: �در مورد هر ...
ناچار، ناگریز از امری. مثلاً آشنایی با ارباب رجوع می تواند لامحاله در رفتار ما تأثیرگذار باشد.
شایسته تر از دیگران بصورت طبیعی برای منصوب شدن در سِمَت و جایگاهی. مثلاً معاونان ریاست جمهوری در آمریکا بالاستحقاق رئیس مجلس سنا هم هستند.
جلای جمع جلیل، به معنی بزرگواران، افراد محترم و ممتاز.
شامل شدن.
معنای دور از ذهن نوامیس، قانون است.
اِحتِجاجات؛ جمع احتجاج، به معنای دلایل، برهان ها دلایل و برهان هایی که در پی اثبات یا نفی یک مسئله بکار می روند.
محتواش همان مغالطۀ دور باطل در منطق است.
فک کنم هر آنچه انجام داده است.
همان صاحب اختیار است که در وهلۀ اول به خداوند تعلق دارد.
۱. کسی که معتقد به دین و شریعت باشد، پیرو شرع. ۲. کسی که پیرو مکتب متشرعه است.
همان استعداد است و نمی دانم این ت چیست! ( در کتاب آیت الله نائینی دیدم )
آمادگی دفاعی و نظامی در برابر متخاصم داخلی و بیشتر خارجی گویند. ( در کتاب آیت الله نائینی دیدم )
ترفندهای معمولی برای فریب دادن کسی در سیاست خارجه و روابط دیپلماتیک و در نهایت استعماری ( در میان نقل گفته ای از آیت الله نائینی خواندم )
علامت تأنیث گرفته و اگرنه همان معمول است.
تَحَفُظ؛ حفظ کردن چیزی درمقابل چیزی دیگر.
اِغتِصاب؛ به ستم گرفتن چیزی را، غصب کردن چیزی. حکومت اغتصاب نقطه مقابل حکومت حق بر اساس نظر آیت الله نائینی است.
فُحول؛ جمع فحل، به معنای برجسته، چیره دست، نامدار در یک زمینه و علم.
مَوقَف؛ مکان، محل وقوف، موضع. مثال: "موقف اسلام در برابر پیروانِ ادیان بر حق و اهل الکتاب"
احتمالاً همان معنای آیینِ حق را دهد که به وسیلۀ احکام الهی و روشن پشیبانی می شود.
شَوایِب؛ جمع شائبه/شایبه ؛ گمان، شک، شایعه و. . .
دُهور؛ جمع دَهر، به معنای روزگاران، زمانه ها.
مُنْسَلِک؛ درآینده و داخل شده در چیزی، کسی که داخل طریقه و مسلکی شده باشد.
سَخَط؛ بددهانی، خش، ناخشنودی و. . .
غش به معنای ضعف و پرده پوشی و تزویر نیز است. مثلاً غش ( ضعف نفْس ) درمقابل وساوس شیطانی! : )
جمع وسواس؛ چیزهای مادی یا غیرمادی که موجب ایجاد وسوسه و فریب در فرد شوند. تقریباً همان غرایز و نیازهای اولیه هستند که در ادیان آنهارا پست می شمارند!
کسی که خرده ریزۀ ته سفره را می خورد؛ از لحاظ سیاسی به عوامل و کارگزاران نهادهای بالاتر گفته می شود که مطیع و مأمور اجرای دستورات فوق سازمانی هستند و ...
سکونت گزیدن و قرار و اسکان معمولاً در جوامع ابتدایی و پس از مرحلۀ کوچندگی گویند. به شهرنشینی و روستانشینی روی آوردن.
مُلَخِّص؛ فشردۀ کلا، خلاص کننده و نتیجه دهندۀ گفته های پیشین و رساندن منظور.
معیارها، جمع معیار. عیارِ سنجش موضوع
مَفَرّ؛ گریزجای، جایی برای گریختن. وقتی در تنگنا قرار می گیری و روزنه ای برای فرار کردن پیدا می کنی. معمولاً این مفر در جایی ویدا می شود که ما نزدیک ...
من این تعبیر را در کتاب �حقوق اساسی و نهادهای سیاسی� دکتر ابوالفضل قاضی دیدم. استاد قاضی برای قلمرو بزرگ مالکان دورۀ فئودالیته، از تعبیر �دولتک� است ...
( مُ تَ هَ ) [ ع . ] ( اِمف . ) مشهور، معروف. ( مُ تَ هِ ) [ ع . ] ( اِفا. ) شهرت دهنده.
�نومانکلاتورا� ( Nomenklatura ) واژه ای روسی است که از اواخر حیات اتحاد جماهیر شوروی سابق وارد فرهنگ سیاسی شد. منظور از این واژه، گروهی بسته و کاست گ ...
صحبت کردن با کسی برای شناختن میل و خواهش او، رٲی و عقیده و ارادۀ کسی را در امری جویا شدن. / فرهنگ عمید
تلفظ: ذَ وِل ْ حُ دارندۀ حق؛ فایده برِ حقی.
مَفْرْوْغْ؛ فارغ و خلاص شدن از چیزی بعد از حلِ یا رفع آن
اقطار؛ به سراسر بعدِ سرزمینی، بخصوص مناطق دور از مرکزِ یک دولت - کشور گویند.
تلفظ شخمی آن؛ بِل مَ ءال
مُطَبَق؛ طبقه طبقه شده.
مَدَرَج؛ درجه بندی و درجه دار شدن
سَکَنات؛ مقابلِ حرکت را گویند. معنایِ دیگر آن در جامعه شناسی سیاسی، به سکنه و انسانهایِ ساکن در مکانی، گفته می شود.
مُنْقْاد؛ طبقۀ فرمان بر و مطیعِ فرمان روایان را گویند.
تأثیر گذاردن بر چیزی.
تلفظ: مُدَخِلْیَّت به فعل رسیدنِ دخالت در امری.
عَقَبایی، مربوط به عقب، که انتساب به جهان آخرت می شود، مسئله ای مربوط به آن جهان.
نُضْجْ؛ پختگی، رسیدگی، قوام یافتن.
تلفظ این واژه بر من دشوار است : ) مَء خَذ منبع یا منشأی که چیزی از آن گرفته شده باشد.
مُتِرَصِد
مُفَوَض؛ تفویض شده، واگذار شده. همان تفویض و دادن اختیارات به شخص یا نهادی است.
رِقْیَّت؛ ادبی ترِ واژگانِ رعیت و غلام می شود. شاید جنبۀ سخیف تری داشته باشد. در جامعه شناسی سیاسی همان فرمان بران هستند.
ذْی مُدَخِل؛ چیزی یا بیشتر کسی که در امری دخالتی مؤثر داشته باشد.
یعنی پیش بینی نمودن چیزی و شفاف بودن آن به حدی که نیازی به تصریح نباشد. معادل دیگر آن "و قِس علی هذا" است.
مُعْتَنابِه
و قس علی هذا همان معنای "و. . . " خودمان را می دهد. چرا که جفتشان در پی آنند که شما بر طبق متنِ پیشین، ادامۀ آن را حدس بزنید، حالا ممکن است توضیحی ق ...
جمعِ قوی، تلفظ: اَقْوْیا معمولاً به طبقۀ اشراف و فرمان روا گفته می شود.
رَستَنگاه به جای رسیدن و روییدن و بالیدن گفته می شود.
ضُعَفا
معنایی که چیزی به ظاهر ( نظری ) یا در عمل رساند.
اَجْنَبی، به افرادِ مقیم کشوری گویند که تابعیت انتسابی یا اکتسابی آن را ( هنوز ) ندارند و در آن کشور و به لحاظ حقوقی به آنها بیگانه گفته می شود و با ...
تَبَلوُر
تَفَوُق
تغییر و دگرگون شده. مُستَحیل.
کامل کردن چیزی که ممکن است ناقص باشد یا نباشد و صرفاً آن را کامل تر کند. متمم نیز گویند. مثلِ متمم قانون.
مَطمَحِ نظر؛ جایی یا چیزی که زیر نظر قرار داده شود، معمولاً توسط نقادان و حقوقدانان و سیاستمداران و. . . بخصوص توسط نمایندگان مجلس در خلالِ قانون گذ ...
سَنْخ: بنیاد، اصل. در معنایِ گونه و نوع هم بکار می رود. جمع آن هم می شود، سُنوخ، اَسناخ.
اهمیت دادن به جنبۀ عملی موضوعات و دور شدن از مسائل نظری و دیالکتیکی.
جمع نَسَق، به معنایِ آراستن و پیراستن چیزی.
تلفظ: نَسَق جمع آن هم می شود تَنْسْیْق
سیاهه، به دریافتن اصطلاح یا مفهومی در خلال نوشتارهایِ یک کتاب نیز گویند. مثلاً تفکیک قوا از خلال نوشته های مونتسکیو در کتاب روح القوانین
گفت و گوهای پیرامون یک مسئله یا موضوع را مُفاوِضات گویند.
جمع سنخ؛ دسته ها، گروه ها، قماش ها و. . .
یکی دیگر از معانی ای که دوستان به آن اشاره نکردند، زیرا هستش. مثلاً: "چه اون هنوز به سن بلوغ شرعی نرسیده است. "
فسرده شده، منجمد گشته. چیزی که قابلیت دوباره بیدار شدن را داشته باشد.
عقلانی کردن، فک کردن به چیزی که باعث می شود دلایل و بار ارزشی آن عقلانی تر و محکم تر شود.
عقلانی، فکری.
برخلاف وعدۀ خویش عمل کردن
قسم مدعی است در دعوای بر میت برای بقای حق خود/ مادۀ ۱۳۳۳ ق. م/ کلیات و مقدمه علم حقوق، استاد گلدوزیان.
سوگند منکر ( مدعی علیه ) بر فعل یا ترک فعل خود برای نفی ادعای مدعی/ کلیات و مقدمه علم حقوق، استاد گلدوزیان.
قُرعه کشی کردن
جمع خاله؛ خواهر مادر
جمع دایی، برادران مادر
جمع عمه؛ خواهر پدر
پژوهشگر، جست و جو گر.
به بچۀ چهارپایان گویند؛ ثمره، نتیجه، نسل . مثال: "نَتاج حیوانات"/ مادۀ ۳۴ ق. م
به گمان ما، همان حجت الاسلام ها می باشد.
مال و اموالی که از متوفی برای بازماندگان او باقی مانده باشد.
از حق های غیرمالی انسان است که به سبب آن شخص ماترک و دارایی مورث خود را تملک می نماید.
تنبیه، مجازات، کیفر دادن ، این عمل مؤخر از عملِ ارتکابی ست و جنبهٔ واکنشی دارد، یعنی ما نمی توانیم بدون آنکه کسی عمل غیرمتعارف و خلافی را مرتکب شده ب ...
مذاکره در امری و رٲی خود را برای یکدیگر بیان کردن. / فرهنگ فارسی عمید
عین موقوفه ای که متولی یا تولیت نداشته باشد، یا داشته ولی معلوم نباشد.
جلاء وطن؛ دور شدن از وطن، آوارگی از وطن.
جَلا یا جَلاء وطن یعنی: آوارگی از وطن، دور شدن از وطن. معنای واژه اش هم: درخشش، تابش.
مختصر، کوتاه، کلام مختصرومفید.
یعنی لحاظ نمودن و بکار بردن ضمنی یا صریح چیزی، به مانند یک ابزار. مثلا در علم حقوق وقتی می گوید با ملحوظ نمودن علت حکم، یعنی برای دادنِ حکم، آن موضو ...
مثال [کاربرد حقوقی]: این رأی بر اساس آراء مُتَهافِت دو شعبۀ . . . در اینجا مقصود آن است که آرائی ایراد شده اند که هنوز اثبات نشده و قابل استناد و صد ...
محلی که مهیای گذر عموم باشد. مثل خیابان، پارک، بازار. شاید بتوان برای این واژه، قید زمان و مکان را لحاظ نمود. یعنی جایی که در زمانی خاص پذیرایِ گذ ...
محلی برای عبور عموم مردم، گذرگاه.
رهن عقدی است که به موجب آن شخصی ( مدیون ) مالی را برای وثیقه یا ضمانت به شخص دیگر ( داین ) می دهد. به گروگذار اصطلاحاً راهن و به گرو گیرنده مرتهن و ب ...
نزدیکان، خویشان، بستگان. اینطور به نظر می رسد که بایستی با شخص نسبت خونی داشته باشند. جمعِ اقرب
ناقص العقل شدن ، کم عقل شدن. یعنی عقلی که داریم رو از دست بدیم، نه آنکه از اول نداشته باشیم، که در آن صورت می شود "جنون".
به کسی گویند که وصیت کننده او را برای اجرای وصیت خود برگزیده باشد. به معنای جانشین هم هست، مثلاً در تشیع، امام علی وصی پیامبر است .
مُشاع یعنی مشترک اموال مشاع: یعنی مال یا اموال منقول/غیرمنقول که دو یا چند نفر همزمان مالک تمام آن هستند و قابلِ تقسیم بندی نیست مگر تحت شرایطی.
پدر و مادر، والدین. تلفظ: اَبَوَین