پرسشها با تگ (برگردان شعر به نثر)
| مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم مولانا
دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد با نفس خود کند به مراد و هوای خویش گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش چندین چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش ✏ «سعدی»
برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار ✏ «سعدی»
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن می خوری خون از برای نعمت الوان چرا ✏ «صائب تبریزی»
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی سعدی
ترکیب پیالهای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست ✏ «خیام»
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست از عارض مستی و لب مستوریست ✏ «خیام»
مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش میدود بر خاک پران مرغوش ابلهی صیاد آن سایه شود میدود چندانک بیمایه شود بیخبر کان عکس آن مرغ هواست بیخبر که اصل آن سایه کجاست تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت ✏ «مولوی»
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین آن قدر تنگ شد که درو جای غم نماند - قاآنی
اندرون تست آن طوطی نهان عکس او را دیده تو بر این و آن می برد شادیت را تو شاد ازو میپذیری ظلم را چون داد ازو ای که جان را بهر تن میسوختی سوختی جان را و تن افروختی سوختم من سوخته خواهد کسی تا زمن آتش زند اندر خسی سوخته چون قابل آتش بود سوخته بستان که آتشکش بود چون زنم دم کآتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خونریز شد آنک او هشیار خود تندست و مست چون بود چون او قدح گیرد به دست ✏ «مولوی»