معنی دقیق این غزل رو میخوام لطفا راهنمایی کنید
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
سیه آن روز که بینور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
سخن عشق چو بیدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به نانی نرسد
این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد
هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
١ پاسخ
با درود بر شما عزیز
چَلانیده و چکیده یِ معنا و جانِ این غزل این است که:
برای قائم شدن بر جانِ اصلی (= هشیاری، آگاهیِ انفعالیِ بی انتخاب، عشق،" شادیِ درون زا و نه خوشیِ ناشی از فکرها") یا به بیانی دیگر؛ اندماج یا انطباقِ جان بر روی خود، بایسته و شایسته است که، ذهن از مرکزِ مَجازی (من) بعنوانِ مُتفکرِ مُعتاد و مشروط! که خودش عینِ فکر است ، فارغ و تهی باشد. یعنی فقط امرِ "تجربه کردنِ" بی تجربه گر باشد. زیرا تجربه گر ( =متفکر) همان منِ مَجازیِ فکری ست. در حالیکه در تجربه گردنِ ناب، درک کننده ( تجربه گر) خودِ" آگاهی" یا خودِ" جانِ ناب" است که فاعلِ تجربه کردن است. ولی اگر ذهن، نا آرام(=پُرفکر، با مرکزیتِ منِ فکری) باشد، معشوق یا عشق یا جانِ ناب یا سکوتِ مطلق یا آگاهیِ ذاتاً شاد، هرگز قابلِ ادراک نخواهد بود.
"فکر" یگ آگاهیِ جزوی و واکنشی از حافظه و خاطره و دانستگی هایِ قبلی و لابُد سنجش پذیر است. لذا یک عنصرِ محدود و قابل سنجش، هرگز توانِ درکِ جان یا عشق یا هشیاری یا آگاهی یا زندگی یا خدایِ سنجش ناپذیر را ندارد.
فکر ها همانندِ کَف ، رویِ آبِ بی نهایتِ دریا هستند که هوش پوش اند.
با احترام و ادب⚘