مدتی زن شد مراقب هر دو را تاکشان فرصت نیفتد در خلا تا در آمد حکم و تقدیر اله عقل حارس خیرهسر گشت و تباه حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف عقل کی بود در قمر افتد خسوف
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
آن ز عشق جان دوید و این ز بیم عشق کو و بیم کو فرقی عظیم سیر عارف هر دمی تا تخت شاه سیر زاهد هر مهی یک روزه راه وصف حق کو وصف مشتی خاک کو وصف حادث کو وصف پاک کو از قش خود وز دش خود باز ره که سوی شه یافت آن شهباز ره این قش و دش هست جبر و اختیار از ورای این دو آمد جذب یار ✏ «مولوی»
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست جان من سهلست جان جانم اوست دردمند و خستهام درمانم اوست هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
قطرهٔ دانش كه بخشيدی ز پيش متصل گردان به درياهای خويش
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
نفست اژدرهاست او کی مرده است/ از غم بی آلتی افسرده است
دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای
شاعر در اینجا چه چیزی رو میشماره و اعداد رو برای چی بکار میبره ؟ نه به پنج آرام گیرد آن خمار که در آن سرهاست نی پانصد هزار