پرسشها با دستهبندی (زبان فارسی => زبان فارسی => شعر)
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا
در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصمست بسیار و عدو در کمینت ایستد چون داند او ✏ «مولوی»
شعلهها با گوهران گردان بود شعله آن جانب رود هم کان بود نور روزن گرد خانه میدود زانک خور برجی به برجی میرود ✏ «مولوی»
چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب بوی گل را از که یابیم از گلاب ✏ «مولوی»
ما همه شیران ولی شیر علم حملهشان از باد باشد دمبدم حملهشان پیداست و ناپیداست باد آنک ناپیداست هرگز گم مباد ✏ «مولوی»
چون زنی از کار بد شد روی زرد مسخ کرد او را خدا و زهره کرد عورتی را زهره کردن مسخ بود خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود پس ببین کین مسخ کردن چون بود پیش آن مسخ این به غایت دون بود ✏ «مولوی»
تفسیر بیت "همه هرچه هستند از آن کمترند // که با هستیش نام هستی برند"
خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی ✏ «مولوی»
| مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم مولانا