پیشنهادهای تهمورث (٣٣٥)
سامه= شرط سامیده= مشروط سامیدن= شرط کردن سامین= شرطی نمونه هایی داریم که واژه ی سامه در آن به چم ( معنا ) شرط بکاررفته. آری، سامه در بسیاری جاها چم ...
📚 پرسش: در زبان پارسی به جای ( دلیل و حُجَّت ) چه پیشنهادهایی هست؟ و کدام پیشنهاد بهتر است؟🤔 پاسخ: 🔸️۱. نشانه: این پیشنهاد خوبی نیست زیرا که نشان ...
📚 پرسش: در زبان پارسی به جای ( دلیل و حُجَّت ) چه پیشنهادهایی هست؟ و کدام پیشنهاد بهتر است؟🤔 پاسخ: 🔸️۱. نشانه: این پیشنهاد خوبی نیست زیرا که نشان ...
📚 پرسش: در زبان پارسی به جای ( دلیل و حُجَّت ) چه پیشنهادهایی هست؟ و کدام پیشنهاد بهتر است؟🤔 پاسخ: 🔸️۱. نشانه: این پیشنهاد خوبی نیست زیرا که نشان ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
پیشنهاد استاد میرجلال الدین کزازی در نامه ی باستان: بَوَنده: کامل. بَوَندگی: کمال. پیشنهاد استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی منطق ارسطو: ف ...
درسته: کامل، تام. نیمه: ناقص. پارسی را پاس بداریم. . .
پادکست: آوایه، خنیاپخش، صداپخش. پارسی را پاس بداریم: )
بخش بندی: بخش کردن، بخش کردن، تقسیم بندی. پارسی را پاس بداریم.
آینه ی کوژ: آینه ی مُحدَّب. آینه ی کاو: آینه ی مُقعَّر. پارسی توان واژه سازی بالایی دارد: )
آینه ی کوژ: آینه ی مُحدَّب. آینه ی کاو: آینه ی مُقعَّر. پارسی توان واژه سازی بالایی دارد: )
آینه ی کوژ: آینه ی مُحدَّب. آینه ی کاو: آینه ی مُقعَّر. پارسی توان واژه سازی بالایی دارد: )
آینه ی کوژ: آینه ی مُحدَّب. آینه ی کاو: آینه ی مُقعَّر. پارسی توان واژه سازی بالایی دارد: )
آینه ی کوژ: آینه ی مُحدَّب. آینه ی کاو: آینه ی مُقعَّر. پارسی توان واژه سازی بالایی دارد: )
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
برابرواژگان هنرهای پنجگانه ( صناعات خمس ) : فَرنود: بُرهان. فَرنودیک: بُرهانی. فَرنودآور: مُبرهِن. ستیز: جدل. ستیزیک: جدلیّ. ستیزگر: مُجادل. ...
پشت دادن: تکیه کردن. پشتگاه: تکیه گاه. پارسی را پس بداریم.
هک کردن: از دسترس خارج کردن، از دسترس به درآوردن، بی مهار کردن.
چهار سوی در زبان پارسی: ۱: باختر: شمال. ۲: نسار: جنوب. ۳: خورآی: شرق. ۴: خاور: غرب. یادآوری: دوستان گل من، این چهار سوی در زبان پارسی است لیک پس ...
چهار سوی در زبان پارسی: ۱: باختر: شمال. ۲: نیمروز: جنوب. ۳: خورآی: شرق. ۴: خاور: غرب. یادآوری: دوستان گل من، این چهار سوی در زبان پارسی است لیک ...
چهار سوی در زبان پارسی: ۱: باختر: شمال. ۲: نیمروز: جنوب. ۳: خورآی: شرق. ۴: خاور: غرب. یادآوری: دوستان گل من، این چهار سوی در زبان پارسی است لیک ...
چهار سوی در زبان پارسی: ۱: باختر: شمال. ۲: نیمروز: جنوب. ۳: خورآی: شرق. ۴: خاور: غرب. یادآوری: دوستان گل من، این چهار سوی در زبان پارسی است لیک ...
چهار سوی در زبان پارسی: ۱: باختر: شمال. ۲: نیمروز: جنوب. ۳: خورآی: شرق. ۴: خاور: غرب. یادآوری: دوستان گل من، این چهار سوی در زبان پارسی است لیک ...
چهار سوی در زبان پارسی: ۱: باختر: شمال. ۲: نیمروز: جنوب. ۳: خورآی: شرق. ۴: خاور: غرب. یادآوری: دوستان گل من، این چهار سوی در زبان پارسی است لیک ...
چهار سوی در زبان پارسی: ۱: باختر: شمال. ۲: نیمروز: جنوب. ۳: خورآی: شرق. ۴: خاور: غرب. یادآوری: دوستان گل من، این چهار سوی در زبان پارسی است لیک ...
بایستن: لزوم. باینده: لازم. بایسته: ملزوم. بایندگی: لازمیت. بایستگی: ملزومیت. پارسی را پاس بداریم: )
بایستن: لزوم. باینده: لازم. بایسته: ملزوم. بایندگی: لازمیت. بایستگی: ملزومیت. پارسی را پاس بداریم: )
بایستن: لزوم. باینده: لازم. بایسته: ملزوم. بایندگی: لازمیت. بایستگی: ملزومیت. پارسی را پاس بداریم: )
هرآینه: بالضرورة. هرآینگی: ضرورت. هرآیِنیک: الضروریّ. هرآینه بود: ضروریّ الوجود. هرآینگی دادن: ایجاب، وجوب دادن، ضرورت دادن. پارسی توان واژه س ...
استواردن: استوار کردن، اثبات کردن.
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
دو واژه ی هایستن و نایستن پیشنهاد میرشمس الدین ادیب سلطانی است. هایستن: های ( نشانه ی تایید در پارسی ) ستن ( مصدرساز ) . هایستن: ایجاب کردن. هاین ...
عبارت: نوشتار، گفتار. عبارت پردازی: نوشتارپردازی. پارسی را پاس بداریم: )
عبارت: نوشتار، گفتار. عبارت پردازی: نوشتارپردازی. پارسی را پاس بداریم: )
پدافند کردن: دفاع کردن.
نهادن، نهاد، بِنِه، نِهِ، نِهِش. نهش مانند: دانش، رانش، کامش، نگرش، جنبش، کنش، خورش و. . . نِهِش مصدر با شین است از ریشه ی نهادن. نِهِش: وضع، وض ...
نهادن، نهاد، بِنِه، نِهِ، نِهِش. نهش مانند: دانش، رانش، کامش، نگرش، جنبش، کنش، خورش و. . . نِهِش مصدر با شین است از ریشه ی نهادن. نِهِش: وضع، وض ...
نهادن، نهاد، بِنِه، نِهِ، نِهِش. نهش مانند: دانش، رانش، کامش، نگرش، جنبش، کنش، خورش و. . . نِهِش مصدر با شین است از ریشه ی نهادن. نِهِش: وضع، وض ...
نهادن، نهاد، بِنِه، نِهِ، نِهِش. نهش مانند: دانش، رانش، کامش، نگرش، جنبش، کنش، خورش و. . . نِهِش مصدر با شین است از ریشه ی نهادن. نِهِش: وضع، وض ...
ترابری: نقل و انتقال، حمل و نقل. پارسی را پاس بداریم: )
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
چند برابرواژه ی پارسی در کنار هم: ۱: لطیف و کثیف: نرمینه و سختینه. ۲: رقیق و غلیظ: کم مایه و پرمایه. ۳: متکاثف و متخلخل: چَگال و تَنُک. ۴: متراکم ...
مانسر: مقدس، قدسی.
نگاشته شدن: کشیده شدن، ارتسام.
نگاشته شدن: ارتسام، کشیده شدن.
هوش گماردن بر: تمرکز کردن در. . . پارسی را پاس بداریم: )
سرهم: پیوسته، به سر همدیگر چسبیده
پیوستار: پیوستگی درونی، نظم درونی، پیوسته بودن، انسجام.
تراز: شکل، الگو، طرح، طرح کنار پارچه. شاهنامه: چهل جامه دیبای پیکر به زر طرازش همه گونه گونه گُهَر: طرح کنار آن جامه از گوهرهای گوناگون بود. پار ...
بانک: پولِستان، پول کده. ( این تنها یک پیشنهاد است، پیشنهاد شما چیست؟ ) پارسی را پاس بداریم: )
به یک باره: دفعتاً، به یک دفعه.
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
برابرواژگان چند دانش واژه ( اصطلاح ) در هستی شناسی ( آنتولوژی ) و شناخت شناسی ( اپیستومولوژی ) : برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) نا ...
در پاسخ یه آدم: مَلَکَة درسته
برابرواژه ی چند دانش واژه ( اصطلاح ) در فلسفه: برابری: تقابل. ( از دانشنامه ی علایی یافته ام ) ناساز و ناسازی: منافی و منافات. انیسان و انیسانی: م ...
برابرواژه ی چند دانش واژه ( اصطلاح ) در فلسفه: برابری: تقابل. ناساز و ناسازی: منافی و منافات. انیسان و انیسانی: مخالف و تخالف. داره و نبود داره ...
برابرواژه ی چند دانش واژه ( اصطلاح ) در فلسفه: برابری: تقابل. ناساز و ناسازی: منافی و منافات. انیسان و انیسانی: مخالف و تخالف. داره و نبود داره ...
برابرواژه ی چند دانش واژه ( اصطلاح ) در فلسفه: برابری: تقابل. ناساز و ناسازی: منافی و منافات. انیسان و انیسانی: مخالف و تخالف. داره و نبود داره ...
برابرواژه ی چند دانش واژه ( اصطلاح ) در فلسفه: برابری: تقابل. ناساز و ناسازی: منافی و منافات. انیسان و انیسانی: مخالف و تخالف. داره و نبود داره ...
وب سایت: تارنما. اینترنت: تارکده، تارگستر. پارسی را پاس بداریم: )
وب سایت: تارنما. اینترنت: تارکده، تارگستر. پارسی را پاس بداریم: )
وب سایت: تارنما. اینترنت: تارکده، تارگستر. پارسی را پاس بداریم: )
تارنما: وب سایت. تارگستر: اینترنت. پارسی را پاس بداریم: )
تارنما: وب سایت. تارگستر: اینترنت. پارسی را پاس بداریم: )
دسته بندی: کتگوری. دوستان، برای واژه گزینی بیش از اندازه نیز نباید سخت گیر باشیم: ) پارسی را پاس بداریم: )
یاوه یک واژه ی پارسی است به چم: هذیان. پارسی را پاس بداریم: )
بن پاره: عنصر. بن پاره های چهارگانه: العناصر الاربعة. بن پاره: جزء اصلی، بخش بنیادین یک چیزی، پاره ای که ریشه ای و بنی است. پارسی توان واژه ساز ...
بن پاره: عنصر. بن پاره های چهارگانه: العناصر الاربعة. بن پاره: جزء اصلی، بخش بنیادین یک چیزی، پاره ای که ریشه ای و بنی است. پارسی توان واژه ساز ...
بن پاره: عنصر. بن پاره های چهارگانه: العناصر الاربعة. بن پاره: جزء اصلی، بخش بنیادین یک چیزی، پاره ای که ریشه ای و بنی است. پارسی توان واژه ساز ...
عنصر: بن پاره. بن پاره: جزء ریشه ای، بخش اصلی یک چیز. پارسی توان واژه سازی بالایی دارد: )
درود بر استاد خردمند، �محسن نقدی�. بزرگوار، من دارم یک نبیگی ( کتابی ) را از زبان تازی به زبان پارسی ترجمانی می کنم به نام شرح الهدایة الاثیریة. ...
منبع: خاستگاه. منبع سخن شما چه است: خاستگاه سخن شما چه است؟ پارسی را پاس بداریم: )
بن مایه: عنصر.
درود بر همگی: ) تهیگی: خلأ. تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
درود بر همگی: ) تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ. تهی کردن: تخلیه. تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة. تهی شدن تن از چیزهای بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه. این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی ...
مطابق: همخوان، هماهنگ. پارسی را پاس بداریم.
عنصر: بن مایه، آخشیگ، گوهر، گوهره، مایه، درون ساخت و. . . پارسی را پاس بداریم. . .
برهم نِهی: انطباق. نهاده شدن بر: الانطباق علی. نهاده شده بر: المُنطبِق علی. نهاده شدن هر یک بر دیگری: انطباق اَحدهما علی الآخر. پارسی را پاس بد ...
برهم نِهی: انطباق. نهاده شدن بر: الانطباق علی. نهاده شده بر: المُنطبِق علی. نهاده شدن هر یک بر دیگری: انطباق اَحدهما علی الآخر. پارسی را پاس بد ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
درود بر دوستان فرهیخته، می توان به کمک واژه ی �اگر�، واژه سازی های خوبی انجام داد، بدین سان: اگره: شرط. ( اگر ه ) اگریک: شرطی. ( اگر یک ) اگردار: ...
ثخین یک واژه ی تازی است، برابرواژه ی پارسیش می شود: ستبر. پارسی را پاس بداریم.
درود بر دوستان من خودم نوشتارهایی را از زبان تازی به پارسی ترجمانی می کنم و همواره دیده ام که به جای واژه ی ( مسافت ) ، می توان واژه ی ( راه ) را نیز ...
همه شب: تمام شب، همه ی شب.
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
مقدمه: پیشگفتار، پیشگفت، پیشگذارده، دیباچه و. . . پارسی را پاس بداریم: )
برآیند: نتیجه، حاصل. پارسی را پاس بداریم. . .
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
چرایی: علت. چرایی مند: معلول، علت دار. چرایی کنندگیک: العلة الفاعلیة. چرایی انگیزگیک: العلة الغائیة. چرایی مایگیک: العلة المادّیة. چرایی چهرگیک ...
آقای مهدی کشاورز بزرگوار، گمان می برم برای �قانون� واژه ی �بایستار� بهتر از واژه ی �بایمان� باشد؛ بایستار خوش ریخت تر است. بایستار: قانون.
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
بایستار: قانون. بایستار چیزی است که از بایستگی ها و نابایستگی ها پرده برمی دارد و به ما ( باید و نبایدها ) را به ما می گوید: قانون. بایستار: بایستن ...
چه برسد به: فضلاً عن، فضلا از این که. نمونه: من توان یک زبان هم نمی دانی، چه برسد به چندین زبان. ندارم. تو یک دوست هم نداری، چه برسد به چند دوست. ...
کمابیش: تقریباً، حدوداً، فی الجملة، بگی نگی. پارسی را پاس بداریم: )
از سر دست: فی البداهة. کاری را فی البداهه انجام دادن.
من یک پرسش دارم: آیا دیسه یک واژه ی یونانی نبوده که به پارسی راه یافته؟؟؟ من خودم نمی دانم!
بُعد: دورامون. ابعاد: دورامون ها. میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی ( ترجمه ) منطق ارسطو به جای ( بُعد ) از ( دورامون ) بهره برده است. دورامون: ...
بُعد: دورامون. سه بُعدی: سه دورامونی. میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی ( ترجمه ) منطق ارسطو به جای ( بُعد ) از ( دورامون ) بهره برده است. دورا ...
بُعد: دورامون. میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی ( ترجمه ) منطق ارسطو به جای ( بُعد ) از ( دورامون ) بهره برده است. دورامون: دورا ( دوری ) مون: ...
بُعد: دورامون. میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی ( ترجمه ) منطق ارسطو به جای ( بُعد ) از ( دورامون ) بهره برده است. دورامون: دورا ( دوری ) مون: ...
بُعد: دورامون. میرشمس الدین ادیب سلطانی در ترجمانی ( ترجمه ) منطق ارسطو به جای ( بُعد ) از ( دورامون ) بهره برده است. دورامون: دورا ( دوری ) مون: ...
بخش پذیر: مُنقسم، قابل انقسام، چیزی که پذیرای بخشیده شدن است. پارسی را پاس بداریم: )
بخش پذیر: مُنقسم، قابل انقسام، چیزی که پذیرای بخشیده شدن است. پارسی را پاس بداریم: )
بخش پذیر: مُنقسم، قابل انقسام، چیزی که پذیرای بخشیده شدن است. پارسی را پاس بداریم: )
بخش پذیر، بخشیدنی: مُنقسم، قابل انقسام، چیزی که پذیرای بخشیده شدن است. پارسی را پاس بداریم: )
بخش پذیر: مُنقسم، قابل انقسام، چیزی که پذیرای بخشیده شدن است. پارسی را پاس بداریم: )
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. رستاخیز: قیامت. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. رستاخیز: قیامت. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. رستاخیز: قیامت. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. رستاخیز: قیامت. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. رستاخیز: قیامت. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. رستاخیز: قیامت. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. رستاخیز: قیامت. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. پارسی را پاس بداریم✌️
بهشت: جنّت. دوزخ: جحیم، جهنم. همیستگان: برزخ. پارسی را پاس بداریم✌️
لواحق: پیوست ها. پارسی را پاس بداریم.
پرروشن است که: پرواضح است که. پارسی را پس بداریم.
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
برابرواژه ی �ذهن� چیست؟؟؟ من خودم بسیار می اندیشیدم که به جای واژه �ذهن� در زبان پارسی چه بگوییم. در کشف المحجوب دیدم که نوشته شده بود: ذهن یعنی ...
درود بر بر کاربر واژه شناس �مهدی کشاوری� مهدی جان، من دارم یک نوشتار را از زبان تازی به زبان پارسی ترجمانی می کنم، کمابیش 200 برگه است در زمینه ی هس ...
واژه ی � آموزه� از ریشه ی �آموختن� است، با بن اکنون �آموز�، به همراه پسوند �ه� که اسم ساز است مانند: نگره ( تئوری ) . واژه ی � آموزه� برابرواژه ی د ...
در پاسخ به پرسش �بابایی� واژه ی � آموزه� از ریشه ی �آموختن� است، با بن اکنون �آموز�، به همراه پسوند �ه� که اسم ساز است مانند: نگره ( تئوری ) . آمو ...
دکترین: رَهنامه، رویکرد، روش، راهبُرد، آموزه، بینش، روش کاری، رویکرد تو به چیزی. پارسی را پاس بداریم: )
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
پیشگذارده: مقدمه. پیشگذارده ی کهین: مقدمه ی صغری. پیشگذاده ی مهین: مقدمه ی کبری. پیشگذارده ی گواه: مقدمه ی حجّت. پیشگذارده ی درست: مقدمه ی صحیح. ...
کسی می تواند ریشه شناسی دو واژه ی: روند، روال را برایمان بگوید؟؟؟؟ من خودم گیج شدم. کمکککککک
برهم نهادن: انطباق. نهاده بر: منطبق بر. برهم نِهی: انطباق. بسیار دیده ام که برای �انطباق� از �برهم نهادن� بهره برده شده است. در نگاه من برابرواژه ...
برهم نهادن: انطباق. نهاده بر: منطبق بر. برهم نِهی: انطباق. بسیار دیده ام که برای �انطباق� از �برهم نهادن� بهره برده شده است. در نگاه من برابرواژه ...
برهم نهادن: انطباق. نهاده بر: منطبق بر. برهم نِهی: انطباق. بسیار دیده ام که برای �انطباق� از �برهم نهادن� بهره برده شده است. در نگاه من برابرواژه ...
به سخنی دیگر: به عبارت اخری، به عبارت دیگر. پارسی را پاس بداریم.
بخشگاه: مَقسَم. بخش: قسم. بخشیده: مقسوم. بخشنده: قاسم. بخشیدن: تقسیم. بخشیده شدن: انقسام. بخش پذیر: منقسم. هم بخشگاه: قسیم. پارسی توان واژه س ...
جوهر فرد: گوهر یگانه. پارسی را پاس بداریم. ( جوهر فرد، جزء لایتجزی، اتم، جزء بخش ناپذیر، ریزذره )
دوستان خردمند و بزگوار من، من خودم در نوشتارهای پارسی بسیار گشتم که ببینم به جای ( صفت، وصف، نعت، حالت ) در زبان پارسی چه گفته اند. واژه ی زاب یا فر ...
دوستان خردمند و بزگوار من، من خودم در نوشتارهای پارسی بسیار گشتم که ببینم به جای ( صفت، وصف، حالت ) در زبان پارسی چه گفته اند. واژه ی زاب یا فروزه ر ...
دوستان خردمند و بزگوار من، من خودم در نوشتارهای پارسی بسیار گشتم که ببینم به جای ( صفت، وصف، حالت ) در زبان پارسی چه گفته اند. واژه ی زاب یا فروزه ر ...
دوستان خردمند و بزگوار من، من خودم در نوشتارهای پارسی بسیار گشتم که ببینم به جای ( صفت، وصف، حالت ) در زبان پارسی چه گفته اند. واژه ی زاب یا فروزه ر ...
دوستان خردمند و بزگوار من، من خودم در نوشتارهای پارسی بسیار گشتم که ببینم به جای ( صفت، وصف، حالت ) در زبان پارسی چه گفته اند. واژه ی زاب یا فروزه ر ...
دوستان خردمند و بزگوار من، من خودم در نوشتارهای پارسی بسیار گشتم که ببینم به جای ( صفت، وصف، حالت ) در زبان پارسی چه گفته اند. واژه ی زاب یا فروزه ر ...
بخشگاه: مَقسَم. بخش: قسم. بخشیده: مقسوم. بخشنده: قاسم. بخشیدن: تقسیم. بخشیده شدن: انقسام. بخش پذیر: منقسم. هم بخشگاه: قسیم. پارسی توان واژه ...
فرایافتن: دریافتن، فهمیدن، ادراک کردن، شناختن، معرفت پیدا کردن. فرایافت: مفهوم . پارسی را پاس بداریم✌️
فرایافتن: دریافتن، فهمیدن، ادراک کردن، شناختن، معرفت پیدا کردن. فرایافت: مفهوم . پارسی را پاس بداریم✌️
والد: پدر. والدة: مادر. گاهی هم والد برای پدر و مادر باهم بکارمی رود. پارسی را پاس بداریم.
به جای واژه ی � ابطال کردن� و �رد کردن� دیده ام که در پارسی گفته شده: وازدن، باززدن. او این نگرش را وازد: او این نگرش را رد کرد یا ابطال کرد. به ج ...
به هر روی: در هر صورت.
مطلقا: به هیچ روی، به هر روی. نمونه: من مطلقا نخواهم رفت: من به هیچ روی نخواهم رفت. من مطلقا پذیرفته خواهم شد: من به هر روی پذیرفته خواهم شد. پا ...
باززدن، وازدن، پس زدن: رد کردن، مردود دانستن، کنار زدن، انتخاب نکردن، نپذیرفتن، از خود راندن. رَدَّ الشیخُ هذا: شیخ این را وازد. پارسی را پاس بدا ...
پارچه یک واژه ی پارسی است ( پاره: جزء، قطعه، بخش چه که پسوند تصغیر است ) چون: ده پارچه جامه خریدم. چون: سه پارچه پولاد فروختم.
پس زدن: نپذیرفتن، رد کردن، وازدن، دفع کردن، باطل کردن، خرسند نشدن به چیزی، از خود راندن و. . . چون: تن بیمار عضو پیوندی را پس زده است: تن بیمار عضو ...
اعتیاد: وابستگی. معتاد: وابسته. چون: من معتاد سیگارم: من وابسته ی سیگارم. پارسی را پاس بداریم.
نشأة: زندگانی. نشأة اخری: زندگانی دیگر. هذه النشأة: این زندگانی. پارسی را پاس بداریم. بوس به همه.
چنگه ابزاری در کشاوری است. پارسی را پاس بداریم.
مُلتَقَی: محل التقاء، جای رسیدن به هم، دیدارگاه، برخوردگاه. پارسی را پاس بداریم.
جبران مافات: تاوان گذشته، تاوان از دست رفته، جایگزین ازدست رفته ها، پاسخ گو بودن برای لغزش ها. پارسی زیباست. درود بر ایران و ایرانی.
بغل، قاطر: استَر. استر جانوری بارکش است که از جفت شدن خر و اسب پدید می آید. پارسی را پاس بداریم.
بحبوبه: گرماگرم، تنگاتنگ. در اوج جنگ، در بحبوحه ی جنگ: در تنگاتنگ جنگ، در گرماگرم جنگ. پارسی را پاس بداریم.
طبیعی: خداآفریده، دست نخورده، سرشتی. صناعی: دست ساخته، دست ساخت، ساختگی. پارسی را پاس بداریم.
مهاب: بُخار. مهاب ها: اَبخِره. مهاب: مه، آب. پارسی را پاس بداریم.
کان: معدن. کانی: معدنی. کان یک واژه ی پارسی است و همریشه و همخانواده است با واژه ی کندن. ( از شاهنامه ی مهری بهفر، دفتر یکم ) پارسی زیباست.
بومهَن شناسی: زمین لرزه شناسی، زلزله شناسی. پارسی زیباست.
بومهن یک واژه ی پارسی است به مانند زمین لرزه. و خوب است که به جای زلزله بکاربرود. پارسی را پاس بداریم.
شاید بتوان اخگر راه همسنگ شهاب یا شهاب سنگ نیز دانست. پارسی را پاس بداریم.
پاره آتش: شهاب، شهاب سنگ، قبس، شراره، اخگر و. . . زبان پارسی زیباست.
غیر مسلح: بی ابزار، بی جنگ افزار. با چشم غیر مسلح نمی توان دید: با چشم تنها و بی ابزار نمی توان دید. پارسی را پاس بداریم.
سحاب ماطر: ابر بارنده، ابر باران زا. مطر: باران. ماطر: بارنده، باران زا. پارسی را پاس بداریم.
کاینات جو: موجودات در جو، موجودات در آسمان. مانند: باران، ابر، تگرگ، برف و. . . این واژه در طبیعیات گذشته مطرح بوده و امروز دیگر کاربردی ندارد. ...
درود بر همه ی دوستان زبان پژوه کوره یک واژه ی پارسی است که به دست ایرانیانی که به عربی می نوشتند به زبان عربی نیز راه یافته است. زبان پارسی زیباست.
مَرمَر: این واژه ی یونانی بوده: مرمروس، که سپس رفته در زبان تازی ( عربی ) و شده مَرمَر. �واژه یاب از ابوالقاسم پرتو� زبان پارسی زیبا است.
گویا مرمر عربی است و رخام پارسی. بهتر است از واژگان پارسی بهره ببریم.
بخار: مِهاب ( مِه آب ) ، وشم. تبخیر شدن: مهاب شدن، وشم شدن. گستره ی واژگان پارسی بسیار بالا است پس پارسی را پاس بداریم.
پرتاب یک واژه ی پارسی است. گویا واژه ی پرت نیز کوتاه شده ی پرتاب باشد. پرت شدن، پرتاب شدن: افکنده شدن، رها شدن، انداخته شدن و. . . پارسی را پاس ...
سایش: مالیدن، برخورد، اصطحکاک، تماس و. . . پارسی را پاس بداریم.
سرآمده، به سرآمده: تام، تمام شده، به پایان رسیده. عمرش به سرآمد: عمرش به پایان رسید. پارسی را پاس بداریم.
خاتمه: پایان گفت، فرجام، سرانجام، کران و. . . خاتمه ی کلام: پایان سخن. خاتمه ی فعل: فرجام کار. پارسی را پاس بداریم.
گرایستن: میل، تمایل. پارسی را پاس بداریم.
میل، تمایل: گرایستن، گرایش، گراییدن. مایل، متمایل: گراینده. �در دانشنامه علایی واژه ی گرایستن بسیار به جای واژه ی میل و تمایل بکاررفته است� پارسی ...
نمونه: در عرف فلاسفه این واژه چنین کاربرد دارد: در گفتار فلاسفه این واژه. . . ( عرف: گفتار ) نمونه: در عرف مردم گرگان این کار را کردن زشت است: در ف ...
کون و فساد: پیدایش و تباهی. چون: الفلک لایقبل الکون و الفساد: سپهر پیدایش و تباهی را نمی پذیرد. پارسی را پاس بداریم.
جلوگیری، جلوگرفتن: بازداشتن، بازدارندگی، ممانعت، معاوقت، نگذاشتن و. . . چون: باید از گسترش روان پریشی جلوگیری بکنیم. پارسی را پاس بداریم.
اِنَّما: تنها، فقط، و بس، همین و نه جزین، همانا، براستی و. . . انما المومنون یدخلون فی الجنة: تنها باورمندان اند که در بهشت می روند. پارسی را پاس ...
به حسب: به فراخور، برابر، مطابق، بر وفق، به تناسب و. . . پارسی را پاس بداریم.
معاوق: مانع، بازدارنده، جلوگیرنده، ممانعت کننده، عایق و. . . پارسی را پاس بداریم.