پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٣٥٤)
1. استنشاق کردن 2. نفس کشیدن. دم فرو بردن 3. ( دود ) فرو دادن. پایین دادن مترادف: BREATHE IN مثال: I inhale a very strange smell. من بوی خیلی عجیب ...
1. بی عدالتی ، 2. حق کشی. ظلم 3. بی انصافی مثال: the injustice of the world.
1. هم بند 2. هم زندان . زندانی 2. ( در بیمارستان ) هم اتاق مثال: the inmates of the hospital. هم اتاق ها در بیمارستان the prison's inmates. هم بنده ...
1. درونی ترین. 2. دورترین 3. عمیق ترین 4. نهفته ترین 5. شخصی ترین. خصوصی ترین مثال: her innermost feelings. عمیق ترین و ژرف ترین احساسات او
1. نوشته 2. کتیبه 3. ( کتاب ) اهدائیه. تقدیم نامه مثال: the inscription on the sarcophagus. نوشته و کتیبه روی تابوت سنگی the book had an inscripti ...
1. پرسیدن 2. پرس و جو کردن 3. سراغ گرفتن 4. تحقیق کردن. بازجویی کردن . بررسی کردن مثال: I inquired about part - time training courses. من درباره دور ...
1. پرسش. سوال 2. پرس و جو، کند و کاو 3. تحقیق. رسیدگی 4. بازجویی مثال: telephone inquiries. سوالات تلفنی an inquiry into alleged security leaks. ی ...
1. دیوانه ، 2. احمق 3. احمقانه. نامعقول. دیوانه وار 4. ( مخصوص ) دیوانگان ) مثال: she was declared insane. او دیوانه اعلام شده بود. an insane sugg ...
1. مصر، 2. مصرانه. موکد 3. فوری. جدی. حاد 4. مدام. یکریز مثال: Tony's insistent questioning. سین جیم مصرانه تونی an insistent buzzing. یک وز وز ...
اصرار، پافشارى. سماجت مثال: his insistence that he loved her. اصرار و پافشاری مرد مبنی بر اینکه زن را دوست دارد.
1. غریزه ، 2. میل 3. استعداد 4. شَم مثال: some instinct told me to be careful. یک غریزه ای بهم میگفت که مواظب باشم. a good instinct for acting. ی ...
فلانی. فلان کس مثال: They say, "So - and - so's friendship will be useful for you. " آنها می گویند: دوستی فلان کس برای شما مفید خواهد بود. {آنها می ...
1. انسجام یافته . منسجم 2. هماهنگ. نظام یافته 3. یکپارچه 4. امیخته. مختلط. عمومی. بدون تبعیض 5. مجتمع. جمع شده مثال: an integrated package of servic ...
1. نیروی عقلانی. عقل. خرد 2. خردمند. متفکر
بجای، مقابل، بعوض. در عوض مثال: Instead of traveling by bus we went by train. به جای مسافرت با اتوبوس ما با قطار رفتیم.
در عوض . به جایش مثال: travel by train instead در عوض با قطار مسافرت کن
توهین کردن. اهانت کردن / توهین. اهانت مثال: he insulted my wife او به همسرم توهین کرد.
1. بیمه 2. بیمه نامه. قرارداد بیمه 3. حق بیمه 4. پول بیمه. خسارت 5. احتیاط. عمل احتیاطی مثال: You'll probably be able to buy supplemental insurance ...
1. بیمه کردن ، 2. تضمین کردن. تامین کردن 3. محافظت کردن
n. hormone which regulates the body's absorption of glucose and other nutrients انسولین
صراحت. رک گویی مثال: However, each of these qualities is a model: standing up for what is right, courage, outspokenness, strong reasoning, and standi ...
1. ابزاری 2. ( مربوط به ) الات موسیقی. سازی 3. موثر
1. خلاق. با استعداد. خوش قریحه 2. الهام گرفته. اسمانی 3. هوشمندانه
1. بازرس 2. ( پلیس ) سرگروهبان
مترادف: SLEEPLESSNESS بی خوابی
n. substance that destroys insects حشره کش ، حشره کشی ، داروی حشره کش
1. ابتکاری ، ابداعی 2. نوآورانه. نو 2. مبتکر. خلاق
1. مرکبی ، جوهری 2. قیرگون. به سیاهی شبق. سیاه مثال: the inky darkness تاریکی قیرگون inky fingers انگشتان جوهری و مرکبی
1. درونی ترین. 2. دورترین 3. عمیق ترین 4. نهفته ترین 5. شخصی ترین. خصوصی ترین مترادف: innermost
container that holds ink دوات
نوحه سرا مثال: The following is the full text of the speech delivered by Imam Khamenei, the Leader of the Islamic Revolution, in a meeting with a num ...
مداح مثال: The following is the full text of the speech delivered by Imam Khamenei, the Leader of the Islamic Revolution, in a meeting with a number ...
وارث ، ارث بر مترادف: HEIR
مترادف: UNGRATEFULNESS
عصبانی کننده. اعصاب خرد کن. آزارنده مترادف: EXASPERATING
آنفلوانزا n. contagious disease caused by a virus and characterized by fever and inflammation of the respiratory tract مثال: I had a bad influenza l ...
1. چرکی. عفونی 2. مبتلا 3. الوده adj. affected with a disease or disease causing germs مثال: His bedsores are infected and painful. زخم بسترهایش چر ...
1. استنباط کردن. دریافتن. فهمیدن. پی بردن 2. استنتاج کردن. نتیجه گرفتن. نتیجه گیری کردن مترادف: DEDUCE
1. بازدهی کم 2. عدم کارایی. بی لیاقتی مثال: n. lack of efficiency
1. داخلی . درونی 2. ( ورزش ) داخل سالن adj. occurring within a building مثال: indoor space. فضای داخلی
1. بی نتیجه. بی حاصل. بی ثمر 2. ناتوان. نالایق. بی عرضه مترادف: inefficient مثال: an ineffectual scheme. یک نقشه بی نتیجه و بی حاصل
بی انضباطی ، بی نظمی n. disorder مثال: you are responsible for this indiscipline. شما مسئول این بی انضباطی و بی نظمی هستید.
n. dark violet - blue color
1. نشان . علامت. اثر 2. گواه. دلیل 3. اشاره. دلالت 4. خبر. اطلاع 5. ( پزشکی ) مورد استعمال مترادف: SIGN
زشتی. هرزگی. ابتذال. بی حیایی. ناشایستگی مترادف: immodesty
مالیات بر درامد، مالیات بر عایدات annual government tax levied on the net income of a person or business مثال: why don’t you pay your income - tax? ...
ناسازگاری. ناهماهنگی . ناهمخوانی. عدم تناسب مترادف: inconsistency
دمدمی . متلون. بی ثبات ، بی وفا مترادف: FICKLE مثال: She has an inconstant character. او شخصیت بی ثبات و دمدمی دارد.
1. بدهکار، مقروض 2. ( مجازی ) مدیون ، مرهون ، وام دار مترادف: BEHOLDEN
1. از جمله 2. شاملِ . با محاسبه ی مثال: We bought many things, Including shoes, dresses, toys, … ما خیلی چیزها خریدیم از جمله کفش و لباس و اسباب بازی ...