٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٦٢ بازدید

همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبرست رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صد منزل گام و طواف ✏ «مولوی»  

٢ ماه پیش
٥ رأی
تیک ١ پاسخ
٩٤ بازدید

بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان از ره نوسفران خار به مژگان بردار چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است توشه آبله ای بهر مغیلان بردار ✏ «صائب تبریزی»  

٢ ماه پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
٦٦ بازدید

کمترین کاریش هر روزست آن کو سه لشکر را کند این سو روان لشکری ز اصلاب سوی امهات بهر آن تا در رحم روید نبات لشکری ز ارحام سوی خاکدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان لشکری از خاک زان سوی اجل تا ببیند هر کسی حسن عمل ✏ «مولوی»  

٢ ماه پیش
٢ رأی
٤ پاسخ
٧٥ بازدید
چند گزینه‌ای

اینت دریایی نهان در زیر کاه پا برین که هین منه با اشتباه ✏ «مولوی»  

٢ ماه پیش
١ رأی
١ پاسخ
٤٠ بازدید

خواجه‌تاشانیم اما تیشه‌ات می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٢٤١ بازدید

سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع کشت گشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد سنگ سرمه چونک شد در دیدگان گشت بینایی شد آنجا دیدبان ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده‌ای پیوسته شد وای آن زنده که با مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
٢ پاسخ
٢٧٤ بازدید

در این زمانهٔ بی های‌و‌هویِ لال‌پرست خوشا به‌حال کلاغان قیل‌و‌قال‌پرست چگونه شرح دهم لحظه‌لحظهٔ خود را برای این همه ناباور خیال‌پرست؟ به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست؟ رسید ...

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
٨٥ بازدید

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا

٣ ماه پیش
٠ رأی
١ پاسخ
٧٠ بازدید

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا

٣ ماه پیش
١ رأی
١ پاسخ
١٥٠ بازدید

در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصمست بسیار و عدو در کمینت ایستد چون داند او ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٨٦ بازدید
چند گزینه‌ای

اندر آ مادر بحق مادری بین که این آذر ندارد آذری ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٧١ بازدید
چند گزینه‌ای

از سر که سیلهای تیزرو وز تن ما جان عشق آمیز رو ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
٦٨ بازدید

شعله‌ها با گوهران گردان بود شعله آن جانب رود هم کان بود نور روزن گرد خانه می‌دود زانک خور برجی به برجی می‌رود ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
٧٤ بازدید
٣ رأی
تیک ١ پاسخ
٦٩ بازدید

تیغ چوبین را مبر در کارزار بنگر اول تا نگردد کار زار ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
٣ رأی
تیک ٣ پاسخ
٧١ بازدید

ما همه شیران ولی شیر علم حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد آنک ناپیداست هرگز گم مباد ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
٢ رأی
١ پاسخ
٨٤ بازدید

چون زنی از کار بد شد روی زرد مسخ کرد او را خدا و زهره کرد عورتی را زهره کردن مسخ بود خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود پس ببین کین مسخ کردن چون بود پیش آن مسخ این به غایت دون بود ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
٣ رأی
تیک ١ پاسخ
١٠٦ بازدید

باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زله ها برداشتند ✏ �مولوی� هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار ✏ «عنصری»  

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ٣ پاسخ
١٤٦ بازدید
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
٩٣ بازدید

چو زنخ را بست خواهند ای صنم آن به آید که زنخ کمتر زنم ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ٣ پاسخ
٢٨٣ بازدید
٢ رأی
٣ پاسخ
٥٨ بازدید
چند گزینه‌ای

. . . . اما سرانجام چندان جبین ضراعت بر آستان حاجب سایید و ناله و زاری کرد. . . . سفرنامه شاردن

٣ ماه پیش
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
٦١ بازدید

دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد با نفس خود کند به مراد و هوای خویش گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش ✏ «سعدی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
٤ پاسخ
٥٧ بازدید
چند گزینه‌ای
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
٨٠ بازدید

دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن می خوری خون از برای نعمت الوان چرا ✏ «صائب تبریزی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٢١ بازدید
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٢٢١ بازدید

ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست ✏ «خیام»  

٣ ماه پیش
٣ رأی
تیک ١ پاسخ
١٥٨ بازدید

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست از عارض مستی و لب مستوریست ✏ «خیام»  

٣ ماه پیش
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
١٠٤ بازدید

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش ابلهی صیاد آن سایه شود می‌دود چندانک بی‌مایه شود بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
٣ رأی
تیک ٢ پاسخ
٨٩ بازدید
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
١٥٠ بازدید

اندرون تست آن طوطی نهان عکس او را دیده تو بر این و آن می برد شادیت را تو شاد ازو می‌پذیری ظلم را چون داد ازو ای که جان را بهر تن می‌سوختی سوختی جان را و تن افروختی سوختم من سوخته خواهد کسی تا زمن آتش زند اندر خسی سوخته چون قابل آتش بود سوخته بستان که آتش‌کش بود چون زنم دم کآتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد آنک او هشیار خود تندست و مست چون بود چون او قدح گیرد به دست ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٠٦ بازدید

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا ✏ «مولوی»  

٣ ماه پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٦٣ بازدید
٢ رأی
تیک ٢ پاسخ
١١٧ بازدید

مدتی زن شد مراقب هر دو  را تاکشان فرصت نیفتد در خلا تا در آمد حکم و تقدیر اله عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف عقل کی بود در قمر افتد خسوف

٣ ماه پیش
٣ رأی
تیک ٢ پاسخ
٧٤٩ بازدید
٤ رأی
تیک ٣ پاسخ
٣٢٠ بازدید

آن ز عشق جان دوید و این ز بیم عشق کو و بیم کو فرقی عظیم سیر عارف هر دمی تا تخت شاه سیر زاهد هر مهی یک روزه راه وصف حق کو وصف مشتی خاک کو وصف حادث کو وصف پاک کو از قش خود وز دش خود باز ره که سوی شه یافت آن شهباز ره این قش و دش هست جبر و اختیار از ورای این دو آمد جذب یار ✏ «مولوی»

٣ ماه پیش
٣ رأی
تیک ١ پاسخ
٨٦ بازدید

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست جان من سهلست جان جانم اوست دردمند و خسته‌ام درمانم اوست هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا

٣ ماه پیش
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
٩٠ بازدید
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
١,٦٣٣ بازدید

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان  هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است

٤ ماه پیش
٢ رأی
تیک ٢ پاسخ
٢٠٠ بازدید