٠ رأی
تیک ١ پاسخ
١٢٥ بازدید

چون زبانهٔ شمع پیش آفتاب نیست باشد هست باشد در حساب هست باشد ذات او تا تو اگر بر نهی پنبه بسوزد زان شرر نیست باشد روشنی ندهد ترا کرده باشد آفتاب او را فنا ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٠ رأی
تیک ١ پاسخ
١٤٤ بازدید
١ رأی
تیک ١ پاسخ
٣٢٠ بازدید

گفت رنج احمقی قهر خداست رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست ابتلا رنجیست کان رحم آورد احمقی رنجیست کان زخم آورد آنچ داغ اوست مهر او کرده است چاره‌ای بر وی نیارد برد دست ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت صحبت احمق بسی خونها که ریخت ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٠ رأی
تیک ٢ پاسخ
١٧٤ بازدید
٠ رأی
تیک ١ پاسخ
١٦٠ بازدید

هر طروقی این فروقی کی شناخت جز دقوقی تا درین دولت بتاخت   آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای منقطع از خلق نه، از بد خوی منفرد از مرد و زن نه، از دوی ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٠ رأی
تیک ١ پاسخ
٩٣ بازدید

ای بسا مرغی ز معده وز مغص بر کنار بام محبوس قفس ای بسا قاضی حبر نیک‌خو از گلو و رشوتی او زردرو ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٠ رأی
تیک ١ پاسخ
١٤٨ بازدید

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمدست آخر مدام جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسپ او گردم چو گرد ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٠ رأی
٢ پاسخ
١٣٢ بازدید
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
٢١٩ بازدید

گفت پس من نیستم معشوق تو من به بلغار و مرادت در قتو پس نیم کلی مطلوب تو من جزو مقصودم ترا اندر زمن خانهٔ معشوقه‌ام‌، معشوق نی عشق بر نقدست‌، بر صندوق نی هست معشوق آنک او یکتو بود مبتدا و منتهاات او بود چون بیابی‌اش نمانی منتظر هم هویدا او بوَد هم نیز سِرّ ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
٢ پاسخ
٢١٧ بازدید

نور از دیوار تا خور می‌رود تو بدان خور   رو  که در خور می‌رود ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
١٩٥ بازدید

کز سفرها ماه کیخسرو شود بی سفرها ماه کی خسرو شود؟ از سفر بیدق شود فرزینِ راد وز سفر یابید یوسف صد مراد ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
١ پاسخ
١٥٢ بازدید

از دو پاره پیه این نور روان موج نورش می‌زند بر آسمان گوشت‌پاره که زبان آمد ازو می‌رود سیلاب حکمت همچو جو سوی سوراخی که نامش گوشهاست تا بباغ جان که میوه‌ش هوشهاست ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٢ پاسخ
٢٠٤ بازدید
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٣١ بازدید

فکر تو نقش است و فکر اوست جان نقد تو قلبست و نقد اوست کان ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١١٨ بازدید

چشم آخُربین ببست از بهر حق چشم آخِربین گشاد اندر سبق ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٦ پاسخ
١٨١ بازدید
چند گزینه‌ای

تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
١٣٧ بازدید

یک گُرُه را خود مُعَرِف جامه است در قبا گویند کو از عامه است یک گُرُه را ظاهر سالوس زهد نور باید تا بود جاسوس زهد نور باید پاک از تقلید و غول تا شناسد مرد را بی فعل و قول در رود در قلب او از راه عقل نقد او بیند نباشد بند نقل ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٧ پاسخ
٧٨٢ بازدید
٢ رأی
٦ پاسخ
١٣٧ بازدید
چند گزینه‌ای

این سخا شاخیست از سرو بهشت وای او کز کف چنین شاخی بهشت ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٥٤ بازدید

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمدست آخر مدام جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسپ او گردم چو گرد ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
١٥٧ بازدید

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمدست آخر مدام جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسپ او گردم چو گرد ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٣٤ بازدید

چونک کرخی کرخ او را شد حرس شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس وان شقیق از شق آن راه شگرف گشت او خورشید رای و تیز طرف ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٣٧ بازدید

طالب زر گشته جمله پیر و خام لیک قلب از زر نداند چشم عام پرتوی بر قلب زن خالص ببین بی محک زر را مکن از ظن گزین گر محک داری گزین کن ور نه رو نزد دانا خویشتن را کن گرو یا محک باید میان جان خویش ور ندانی ره مرو تنها تو پیش ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٣ رأی
تیک ١ پاسخ
١٤٤ بازدید

کز ضرورت هست مرداری مباح بس فسادی کز ضرورت شد صلاح دیر یابد صوفی آز از روزگار زان سبب صوفی بود بسیارخوار جز مگر آن صوفیی کز نور حق سیر خورد او فارغست از ننگ دق ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
١٦٦ بازدید
٢ رأی
تیک ١ پاسخ
١٦٦ بازدید
١ رأی
تیک ١ پاسخ
٢٠٦ بازدید

کوزهٔ سربسته اندر آب زفت از دل پر باد فوق آب رفت باد درویشی چو در باطن بود بر سر آب جهان ساکن بود پس دهان دل ببند و مهر کن پر کنش از باد کبر من لدن ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٦ رأی
تیک ١ پاسخ
١٧٧ بازدید

درونی ده که بیرون نبود از درد به بیرون و درون نبود ز تو فرد چنان دارم که تا پاینده باشم نه از جان بلکه از دل زنده باشم مرا در شعله‌های شوق خود نه چو خاکستر شوم بر باد در ده بهر چه آید درونم دار خرسند برون هم، زیور خرسندیم بند ✏ «امیرخسرو دهلوی»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
١٦١ بازدید

همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبرست رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صد منزل گام و طواف ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٥ رأی
تیک ١ پاسخ
٢٦٩ بازدید

بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان از ره نوسفران خار به مژگان بردار چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است توشه آبله ای بهر مغیلان بردار ✏ «صائب تبریزی»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
١٤١ بازدید

کمترین کاریش هر روزست آن کو سه لشکر را کند این سو روان لشکری ز اصلاب سوی امهات بهر آن تا در رحم روید نبات لشکری ز ارحام سوی خاکدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان لشکری از خاک زان سوی اجل تا ببیند هر کسی حسن عمل ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٤ رأی
تیک ٨ پاسخ
٢٣٦ بازدید
چند گزینه‌ای

اینت دریایی نهان در زیر کاه پا برین که هین منه با اشتباه ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
٢٠٨ بازدید
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
١,١٠١ بازدید

سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع کشت گشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد سنگ سرمه چونک شد در دیدگان گشت بینایی شد آنجا دیدبان ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده‌ای پیوسته شد وای آن زنده که با مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
٤,٧٩٥ بازدید

در این زمانهٔ بی های‌و‌هویِ لال‌پرست خوشا به‌حال کلاغان قیل‌و‌قال‌پرست چگونه شرح دهم لحظه‌لحظهٔ خود را برای این همه ناباور خیال‌پرست؟ به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست؟ رسید ...

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٢٦٣ بازدید

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا

١ سال پیش
٠ رأی
تیک ١ پاسخ
١٦٣ بازدید

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو مولانا

١ سال پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
٢,٣٤٩ بازدید

در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصمست بسیار و عدو در کمینت ایستد چون داند او ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٤ پاسخ
١٦٧ بازدید
چند گزینه‌ای

اندر آ مادر بحق مادری بین که این آذر ندارد آذری ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٥ پاسخ
١٥٤ بازدید
چند گزینه‌ای

از سر که سیلهای تیزرو وز تن ما جان عشق آمیز رو ✏ «مولوی»  

١ سال پیش