در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصمست بسیار و عدو در کمینت ایستد چون داند او ✏ «مولوی»
اندر آ مادر بحق مادری بین که این آذر ندارد آذری ✏ «مولوی»
از سر که سیلهای تیزرو وز تن ما جان عشق آمیز رو ✏ «مولوی»
شعلهها با گوهران گردان بود شعله آن جانب رود هم کان بود نور روزن گرد خانه میدود زانک خور برجی به برجی میرود ✏ «مولوی»
چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب بوی گل را از که یابیم از گلاب ✏ «مولوی»
تیغ چوبین را مبر در کارزار بنگر اول تا نگردد کار زار ✏ «مولوی»
ما همه شیران ولی شیر علم حملهشان از باد باشد دمبدم حملهشان پیداست و ناپیداست باد آنک ناپیداست هرگز گم مباد ✏ «مولوی»
چون زنی از کار بد شد روی زرد مسخ کرد او را خدا و زهره کرد عورتی را زهره کردن مسخ بود خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود پس ببین کین مسخ کردن چون بود پیش آن مسخ این به غایت دون بود ✏ «مولوی»
باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زله ها برداشتند ✏ �مولوی� هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار ✏ «عنصری»
خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی ✏ «مولوی»
چو زنخ را بست خواهند ای صنم آن به آید که زنخ کمتر زنم ✏ «مولوی»
| مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم مولانا
. . . . اما سرانجام چندان جبین ضراعت بر آستان حاجب سایید و ناله و زاری کرد. . . . سفرنامه شاردن
دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد با نفس خود کند به مراد و هوای خویش گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش چندین چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش ✏ «سعدی»
برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار ✏ «سعدی»
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن می خوری خون از برای نعمت الوان چرا ✏ «صائب تبریزی»
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی سعدی
ترکیب پیالهای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست ✏ «خیام»
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست از عارض مستی و لب مستوریست ✏ «خیام»
مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش میدود بر خاک پران مرغوش ابلهی صیاد آن سایه شود میدود چندانک بیمایه شود بیخبر کان عکس آن مرغ هواست بیخبر که اصل آن سایه کجاست تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت ✏ «مولوی»
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین آن قدر تنگ شد که درو جای غم نماند - قاآنی
اندرون تست آن طوطی نهان عکس او را دیده تو بر این و آن می برد شادیت را تو شاد ازو میپذیری ظلم را چون داد ازو ای که جان را بهر تن میسوختی سوختی جان را و تن افروختی سوختم من سوخته خواهد کسی تا زمن آتش زند اندر خسی سوخته چون قابل آتش بود سوخته بستان که آتشکش بود چون زنم دم کآتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خونریز شد آنک او هشیار خود تندست و مست چون بود چون او قدح گیرد به دست ✏ «مولوی»
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا ✏ «مولوی»
تا چه عالم هاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل
مدتی زن شد مراقب هر دو را تاکشان فرصت نیفتد در خلا تا در آمد حکم و تقدیر اله عقل حارس خیرهسر گشت و تباه حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف عقل کی بود در قمر افتد خسوف
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
آن ز عشق جان دوید و این ز بیم عشق کو و بیم کو فرقی عظیم سیر عارف هر دمی تا تخت شاه سیر زاهد هر مهی یک روزه راه وصف حق کو وصف مشتی خاک کو وصف حادث کو وصف پاک کو از قش خود وز دش خود باز ره که سوی شه یافت آن شهباز ره این قش و دش هست جبر و اختیار از ورای این دو آمد جذب یار ✏ «مولوی»
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست جان من سهلست جان جانم اوست دردمند و خستهام درمانم اوست هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
قطرهٔ دانش كه بخشيدی ز پيش متصل گردان به درياهای خويش
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای
مکن دوستی با دروغ آزمای همان نیز با مرد ناپاکرای
این دو همره، همدگر را راهزن گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
خنک آن قمار بازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
کشت ماراملخان خورده وماساده دلان دل به اندام پر ازکاه مترسک بستیم
نیک برنج اندرم ازخویشتن گم شده تدبیروخطاکرده ظن
تا که نبض از نام کی گردد جهان او بود مقصود جانش در جهان
صوفیان در دمی دو عید کنند عنکبوتان مگس قدید کنند