فلسفه مطابقت میان جوهر اندیشنده و طبیعت
در تحول فلسفه از دکارت به بعد هر نوع رابطه بی واسطه میان واقعیت و حقیقت بطور کلی مردود و مقطوع است، نزد مالبرانش این رأی انگارههای فطری تشدید میشود و به این شکل در می آید :
ما همه چیز را در وجود خدا میبینیم ، هیچ دانشی حقیقی درباره اشیا وجود ندارد فقط به واسطه این رابطه است که انگارههای ما معنی عینی پیدا میکنند و بدین ترتیب است که این انگارهها از حد تغییرات نفس فراتر میروند و نماینده واقعیت و نظم عینی میشوند ، ولی در کیفیت های حسی ، در احساس های رنگ و صوت ، بود و مزه ، هیچ اثری از دانش درباره هستی یا جهان وجود ندارد زیرا ما این ها را بواسطه تجربه میکنیم و به همین دلیل اینها نماینده حالات ذهنی ما هستند که لحظه به لحظه تغییر میکنند ، آیا نمیتوان نتیجه گرفت که ما در هستی خدا مشارکت میکنیم ؟ البته من کلمه ای نتوانستم پیدا کنم که شبهه مشرک پیش نیاید ولی کلمات این چنین خاصیتی دارند