پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٤٣٥)
WINE GLASS = جام شراب
مترادف: goalkeeper
( عامیانه ) کوفتی. لعنتی. نکبتی. گند. گه. کثافت در جایگاه adverb به معنی very به کار می رود. مثال: He is goddam rich. او خیلی ثروتمند است.
1. الهه ، 2. ( مجازی ) بت. ستاره
اعجباز انگیز. خیره کننده مثال: Fatimah Zahra ( pbuh ) consoled the Prophet in times of hardship, was the companion of the Commander of the Faithful [ ...
1. تاریک ، تیره ، تیره و تار. کم نور 2. ( هوا ) ابری. گرفته 3. غمگین. افسرده. اندوهگین. غصه دار. ناامید. مایوس 4. غم انگیز. اندوهبار. یاس اور مثال: ...
1. تاریکی ، تیرگی ، 2. اندوه. غم. غصه. دلتنگی. یاس. ناامیدی مثال: she looked into the gloom او به تاریکی نگاهی انداخت. his gloom deepened. غم و غص ...
خطیب مثال: Fatimah Zahra ( pbuh ) consoled the Prophet in times of hardship, was the companion of the Commander of the Faithful [Imam Ali ( pbuh ) ] ...
1. درخشیدن. برق زدن. برق افتادن 2. ( مجازی ) موج زدن. باریدن از // 1. درخشش. برق. تلالو 2. زرق و برق 3. شور و هیجان. هیجان. مثال: verb : crystal gli ...
1. نگاهی انداختن به . نظری انداختن به. دیدی زدن 2. تصور کردن. مجسم کردن. دیدن / ۱. نظر اجمالی. نگاه کلی. نگاه گذرا. دید ۲. تصویر اجمالی. برداشت کلی ۳ ...
1. هموار رفتن. به ارامی حرکت کردن 2. سر خوردن. لغزیدن 3. خزیدن 4. خرامیدن 5. ( مجازی ) گذشتن. سپری شدن 6. ( پرنده ) با بال باز پرواز کردن 7. با هواپی ...
1. شیشه انداختن 2. لعاب دادن 3. ( چشم ) بی حالت شدن. از حالت افتادن. بی نور شدن. مات شدن // 1. لعاب ، 2. جلا. روغن جلا / به همراه d به معنی شیشه ای. ...
براق. درخشنده مثال: a gleaming expanse of water پهنایی درخشانده از آب
1. ( نور ) خیره کننده. شدید. کور کننده 2. خشم الود. غضبناک 3. فاحش. اشکار. چشمگیر. قابل ملاحظه 4. ( رنگ ) زننده. تند مثال: glaring lights نورهای خی ...
به هر حال. در هر صورت مثال: In any case, what has been said about this noble lady by the Prophet and others, is about a 17 or 18 - year - old lady. ...
1. ایرادی. وسواسی. حساس 2. عصبی 3. جنجالی. شلوغ 4. ( لباس و غیره ) پر زرق و برق مثال: he's very fussy about what he eats او دربارة چیزهایی که می خو ...
1. هیاهو. سر و صدا. جار و جنجال. داد و قال. الم شنگه. قشقرق. کولی بازی 2. عجله. دستپاچگی // 1. هیاهو کردن. جار و جنجال راه انداختن. شلوغ بازی در اورد ...
1. فیوز 2. سوختگی فیوز 3. ( بمب و غیره ) فتیله 4. ( بمب و غیره ) چاشنی // 1. فیوز چیزی را سوزاندن 2. فیوز گذاشتن به 3. ذوب شدن. اب شدن 4. ذوب کردن. گ ...
1. عصبانیت . خشم. غضب ، غیظ، 2. حالت عصبانیت 3. هیجان زدگی 4. شدت. حدت 5. بحبوحه. بحران. اوج 6. زن جوشی. زن عصبانی مثال: she exploded with fury او ...
1. دزدانه. پنهانی. مخفیانه 2. پنهان کارانه 3. مرموز. مشکوک 4. مخفی مثال: where is the furtive door? در مخفی کجاست؟
1. دورترین 2. آخرین 3. بیشترین 4. طولانی ترین 5. بیشتر از همه. دورتر از همه 6. حداکثر 7. – ترین ( نشانه صفت عالی ) مثال: Furthest crime بیشترین جرم ...
از طریق. از راه مثال: There was a discussion on solving the population problem by way of the family institution, which this woman spoke of. بحثی بود ...
1. اسباب و اثاثیه چیدن در 2. مبله کردن ، 3. مجهز کردن. تجهیز کردن 3. فراهم کردن. تهیه دیدن. تدارک دیدن 4. عرضه کردن. ارائه کردن مثال: the bedrooms a ...
1. عصبانی. خشمگین. برافروخته 2. سخت. شدید. بی امان. تند. حاد. سهمگین 3. ( سرعت ) دیوانه وار. سرسام اور مثال: he was furious when he learned about it ...
1. قیف ، 2. ( قطار و کشتی ) دودکش // 1. با قیف ریختن. بصورت قیف درامدن. شکل قیف شدن 3. قیفی شکل کردن 4. ( مجازی ) ریختن. سرازیر کردن. متمرکز کردن مث ...
ماتم زده. غم زده. غمگین. اندوهگین . تیره مثال: the funereal atmosphere یک جو ماتم زده و غم انگیز funereal colors رنگهای تیره
1. ( مراسم ) تدفین. کفن و دفن. خاکسپاری 2. مرده سوزان. مراسم سوزاندن جنازه 3. تشییع جنازه 4. جمعیت تشییع کنندگان 5. بدبختی. ماتم مثال: he'd attended ...
1. بنیادی. اساسی. ریشه ای 2. عمده. مهم 3. اولیه. ابتدایی. مقدماتی. پایه 4. ضروری. لازم 5. ذاتی. فطری. سرشتی مثال: These are the fundamental rules. ...
1. کار. وظیفه. نقش 2. کارکرد 3. هدف 4. نتیجه. حاصل 5. جشن. ضیافت 6. ( ریاضیات ) تابع // 1. کار کردن. عمل کردن 2. ( به جای چیزی ) به کار رفتن مثال: n ...
1. تفریح. سرگرمی. بازی 2. شوخی. شادی. لذت. کیف 3. نشاط. شور ورزی. خنده 6. شیطنت. بازی گوشی 7. مایه سرگرمی. مایه تفریح 8. تفریحی 9. مضحک. خنده دار
1. با دستپاچگی گشتن. زیر و رو کردن 2. کورمال کورمال دنبال چیزی گشتن 3. ناشیانه عمل کردن. کاری را ناشیانه انجام دادن 4. مِن مِن کردن مثال: verb : he ...
1. انجام دادن ، عمل کردن. اجرا کردن 2. ( قول و عهد ) وفا کردن 3. ( ارزو. نیاز و غیره ) تحقق بخشیدن. به ثمر رساندن. براوردن. رسیدن به 4. خرسند کردن. ر ...
1. سوخت ، 2. سوخت اتمی 3. ( مجازی ) عامل محرک 4. {درباره ماشین} بنزین 5. غذا // 1. سوخت گیری کردن 2. سوخت دادن. سوخت رساندن به 3. بدتر کردن. وخیم تر ...
1. شکست. ناکامی . حرمان 2. یاس. ناامیدی. سرخوردگی. دلسردی 3. احساس عجز. درماندگی. تاسف 4. نارضایی. ناخرسندی. رنجش. عصبانیت. خشم مثال: he clenched hi ...
1. یاس اور. نومید کننده. دلسرد کننده. اسف انگیز 2. ازار دهنده. رنجش اور . دردناک. عذاب اور. عصبانی کننده مثال: His play was frustrating بازی او ناامی ...
1. مایوس کردن. ناامید کردن. دلسرد کردن. سرخورده کردن 2. ناکام کردن 4. ( نقشه. طرح و غیره ) به هم زدن. عقیم گذاشتن. نقش بر آب کردن. با شکست مواجه کردن ...
1. اخم کردن ، اخم های خود را تو هم کردن . سگرمه های خود را در هم کشیدن 2. چهره خود را در هم کشیدن. چهره کسی در هم رفتن 3. ناخشنودی نشان دادن. ابراز ن ...
1. یخبندان. یخ و یخبندان 2. یح 3. برفک 4. سرما ریزه. بشک. بشمه 5. سرما. سرمای شدید 6. ( گیاه و سردرختی ) سرمازدگی 7. ( هواشناسی ) زیر صفر // 1. یخ زد ...
1. وحشتناک . فجیع. مخوف 2. بد. افتضاح 3. فوق العاده. خیلی مهم. خیلی زیاد مثال: it was a frightful accident آن یک تصادف فجیع بود.
1. دوستی ، رفاقت ، 2. رابطه دوستانه. رابطه دوستی مثال: they have a lasting friendships آنها روابط دوستانه بادوامی دارند. old ties of love and frie ...
1. مهربان. صمیمی 2. دوستانه ، صمیمانه 3. دوست 4. مستعد. اماده. پذیرا 5. {درباره باد} موافق مثال: she is a friendly woman او یک زن مهربان است. we h ...
مثال: put the water in the fridge. ( refrigerator ) آب را بگذار داخل یخچال
1. اصطکاک 2. سایش ، مالش 3. برخورد. اختلاف. اختلاف نظر مثال: a lubrication system which reduces friction یک سیستم روغن کاری باعث کاهش اصطکاک می شود ...
1. تازه کردن ، تر و تازه کردن 2. تر و تمیز کردن 3. سرحال اوردن 4. صفا دادن. طراوت بخشیدن 5. ( مشروب ) پر کردن. تجدید کردن 6. ( باد ) شدید شدن. تند شد ...
1. فراوران. زیاد. متعدد 2. مکرر. پی در پی 3. عادی. معمولی 4. دائمی. همیشگی // زیاد ( به جایی ) رفتن . اغلب ( در جایی ) یافت شدن مثال: adjective : fr ...
1. تعدد. کثرت. وفور 2. تکرار 3. ( امار ) فراوانی 4. ( فیزیک ) بسامد 5. ( رادیو ) موج
مثال: I would like to have some French fries من می خواهم مقداری سیب زمینی سرخ کرده بخورم.
1. حمل و نقل. باربری 2. بار. محموله 3. کرایه بار، مثال: freight carried by rail محموله توسط راه آهن حمل شد. the importance of air freight اهمیت ...
1. کلاهبرداری 2. ( حقوقی ) غَبن 3. فریبکاری. اغفال. تقلب 4. کلاه بردار. حقه باز. شیاد 5. چیز تقلبی مثال: He perpetrated several frauds. او چندین کل ...