پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,١٤٥)
1. سلام. درود 2. تبریک 3. احترامات / تعریف کردن از مثال: an unexpected compliment یک سلام و درود غیر منتظره my compliments on your cooking تبریکات ...
1. نفس نفس زدن ، به نفس نفس افتادن 2. ( از تعجب. ترس و غیره ) نفس کسی بند امدن 3. نفس نفس زنان گفتن 4. ( عامیانه ) مردن برای. له له زدن برای 5. بند ا ...
مثال: Your sister’s general knowledge is perfect. اطلاعات عمومی خواهرتان عالی است.
1. تیمسار. ژنرال // 1. عمومی. همگانی. عام 2. عموم. عامه. همه 3. کلی 4. جامع. سراسری. فراگیر 5. همیشگی. دائمی 6. معمولی. عادی 7. ( در ترکیب ) – کل. رئ ...
1. تولید. 2. نسل مثال: people of the same generation مردم یک نسل
1. سخاوتمند. سخی. دست و دلباز. گشاده دست 2. سخاوتمندانه 3. بخشنده. باگذشت 4. بزرگوار. بلند نظر 5. فراوان. وافر. زیاد مثال: His offer was generous and ...
1. بلوغ 2. استعداد. قریحه. ذوق. 3. نابغه 4. استاد. خبره. متخصص 5. خصلت. خصوصیت. ویژگی. ماهیت 6. همزاد. جن مثال: the world knew of his genius جهان وی ...
1. ( موقع صحبت ) حرکات سر و دست 2. حرکت. کار. عمل. حالت. ژست 3. نشانه. علامت 4. حرکتی به نشانه. حالتی حاکی از 5. ایما و اشاره. اشاره// 1. ( با حرکات ...
1. هدیه. کادو. چشم روشنی. پیشکش. تعارفی 2. بخشش 3. ( حقوقی ) هبه 4. استعداد. ذوق. قریحه 6. موهبت 7. اختیار. حیطه اختیار. ید قدرت 7. ( عامیانه ) مفت 8 ...
1. تجزیه کردن 2. تجزیه شدن. واپاشیدن. متلاشی شدن 3. فاسد شدن. گندیدن. خراب شدن. پوسیدن 4. فاسد کردن. گنداندن مثال: the chemical prevents corpses deco ...
1. اعلام. اعلان 2. اظهار. بیان. ابراز 3. اعلامیه 4. بیانیه 5. اظهارنامه ( مالیاتی یا گمرکی ) . اظهاریه مثال: they issued a declaration انها یک بیانی ...
1. بحث. مباحثه. مذاکره 2. مجادله. جر و بحث. بگومگو 3. مناظره 4. بحث کردن. مذاکره کردن 5. جر و بحث کردن. بگو مگو کردن. مجادله کردن 6. ( پیش خود ) فکر ...
1. محروم کردن 2. از ورود کسی ممانعت کردن مثال: women were debarred from the club زنها از باشگاه محروم شده بودند. the unions were debarred from stri ...
کشتن، دستور کشتن دادن، اعدام کردن مثال: They put him to death. آنها او را اعدام کردند.
1. مرگ 2. مرگ و میر 3. ( عمل ) کشتن 4. موجب مرگ. قاتل جان 5. پایان. نابودی. تباهی مثال: her father's death مرگ پدرش the death of their dream پایان ...
1. ( درد ) ارام کردن. تسکین دادن 2. ( صدا ) خفه کردن. گرفتن 3. کاستن از. ضعیف کردن. سست کردن 4. فرو نشاندن. از شور انداختن. سرد کردن 5. نسبت به چیزی ...
1. رقابتی 2. مسابقه ای 3. رقابت طلب. رقابت جو. اهل رقابت 4. رقابت طلبانه 5. قابل رقابت. قادر در رقابت 6. جاه طلب. بلند پرواز 7. اقتصادی. باصرفه. ارزا ...
1. سپیده دم. سحر. پگاه. فجر 2. اغاز. سراغاز. ظهور. پیدایش. طلیعه // 1. سپیده زدن. سپیده دمیدن. هوا روشن شدن. صبح شدن 2. به تدریج بر کسی اشکار شدن. کم ...
1. خیز. جهش. پرش. جست 2. تیر 3. نیش 4. ( خیاطی ) ساسون// 1. مثل تیر رفتن. مثل برق رفتن. 2. پریدن 3. پراندن. انداختن مثال: a poisoned dart یک تیر سمی ...
1. مکمل. 2. متمم 3. ( دستور زبان ) مسند 4. کلیه. تمام. همه 5. ( کشتی ) خدمه 6. کامل کردن. تکمیل کردن 7. مکمل چیزی بودن مثال: the perfect complement t ...
1. شکایت 2. گله 3. شکوه و شکایت. اه و ناله. غر و لوند 4. اعتراض. انتقاد. ایراد 5. نارضایی 6. درد. مرض. بیماری مثال: they lodged a complaint آنها یک ...
1. رقابت ، 2. مسابقه. 3. مبارزه 4. رقبا مثال: Stephanie won the competition استفان مسابقه را برد. I'm not interested in competition من علاقه ای به ...
1. قابل. با کفایت. شایسته 2. ماهر. وارد. کاردان 3. دارای صلاحیت. واجد صلاحیت 4. کافی. قابل قبول. خوب مثال: a competent carpenter یک نجار ماهر و کارد ...
1. رقابت کردن 2. مسابقه دادن . در مسابقه شرکت کردن 3. در تعارض بودن مثال: they competed in a tennis tournament آنها در یک دوره مسابقات قهرمانی تنیس ...
1. جبران کردن. جای چیزی را پر کردن 2. خسارت دادن. تاوان دادن. غرامت پرداختن 3. پرداختن. پول دادن به 4. ترمیم کردن. 5. خنثی کردن مثال: you must compen ...
مثال: Her beauty is beyond compare. زیبایی او قابل مقایسه با هیچ کسی نیست. زیبایی او بی همتا و منحصر به فرد است.
1. مقایسه کردن 2. تشبیه کردن 3. قابل قیاس بودن. قابل مقایسه بودن 4. ( از صفت ) صورت تفصیلی یا عالی ساختن 5. مقایسه مثال: we compared the data sets ما ...
1. همراه 2. ملازم 3. یار. دوست. رفیق. شریک. همنشین 4. همکار. همقطار 5. ندیمه. پرستار 6. لنگه. قرینه 7. کتاب راهنما 8. بعدی مثال: Harry and his compan ...
فشرده کردن. متراکم کردن. سفت کردن/ ۱. متراکم. ( به هم ) فشرده. تنگ هم. به هم چسبیده ۲. سفت. سخت ۳. موجز ۴. جمع و جور. کم حجم. نقلی مثال: a compact ru ...
1. رفتن و برگشتن. هر روز امد و شد کردن 2. ( مجازات ) تخفیف دادن 3. تبدیل کردن 4. معاوضه کردن. مبادله کردن مثال: they commute on a train آنها با یک ق ...
1. ارتباط. 2. اطلاعات. خبر. پیام 3. سرایت. انتقال 4. ( به صورت جمع ) ارتباطات. وسائل ارتباطی 5. ( به صورت جمع ) مخابرات 6. ارتباطی 7. مخابراتی مثال: ...
1. منتقل کردن. انتقال دادن. رساندن 2. با هم تماس گرفتن. تماس برقرار کردن 3. تماس داشتن. رابطه داشتن 4. ( افکار و احساسات خود را ) بیان کردن. اظهار دا ...
1. تعهد 2. قول. عهد. پیمان 3. وفاداری. اعتقاد 4. مسئولیت 5. مشغله. کار 6. بستری کردن اجباری 7. اختصاص. تخصیص 8. حکم توقیف مثال: the pressure of his c ...
1. مرتکب شدن 2. سپردن به 3. فرستادن 4. متعهد کردن 5. تعهد کردن. به گردن گرفتن 6. قول دادن 7. اختصاص دادن 8. اظهار نظر کردن مثال: he committed a murde ...
1. تجارى ، تجارتى ، بازرگانى 2. ( مربوط به ) تجارت 3. بازاری. پول سازی 4. ( رادیو و تلویزیون ) خصوصی 5. اگهی بازرگانی مثال: a vessel built for commer ...
1. نظر. اظهار نظر 2. حرف 3. گفتگو. بگومگو. جز و بحث 3. وراجی 4. اظهار کردن. اظهار داشتن 6. اظهار نظر کردن 7. وراجی کردن مثال: their comments on her a ...
1. خنده دار، فکاهی 2. ( مربوط به ) کمدی 3. هنرپیشه کمدی 4. ادم خل و چل 5. مجله فکاهی مصور مثال: a comic play یک نمایش فکاهی و کمدی و خنده دار a musi ...
1. آسایش. راحتی 2. رفاه 3. دلداری. تسلی 4. وسایل اسایش. وسایل رفاهی 5. مایه تسلی. 6. دلداری دادن. تسلی دادن. ارامش بخشیدن. ارام کردن مثال: travel in ...
1. شانه ، 2. شانه عسل 3. قَشو 4. تاج ( خروس ) 5. ستیغ موج 6. شانه کردن. شانه زدن 7. پاک کردن. تمیز کردن 8. تصفیه کردن. پاکسازی کردن 9. جستجو کردن. جا ...
1. ستون ، 2. صف. خط مثال: arches supported by massive columns تاقهای قوسی شکل بوسیله ستونهای بزرگ و عظیمی نگهداشته می شد. a column in the paper یک ...
1. مستعمره. مهاجرنشین 2. مهاجرنشینان. مهاجران 3. اجتماع. جمعیت. جماعت. گروه 4. محله. منطقه 5. ( جانور. باکتری و غیره ) کولونی مثال: a French colony ...
1. اتفاق. تصادف ، 2. انطباق. تطابق 3. سازگاری. توافق. هماهنگی 4. همسانی. همانندی مثال: too close to be mere coincidence بسیار نزدیک {بود} که یک تصا ...
1. خروس ، 2. ( در ترکیب ) نر 3. شیر ( اب و غیره ) 4. ( تفنگ ) چکش. ضارب 5. وضعیت مسلح تفنگ 6. بادنما 7. گردن کلفت. سر دسته 8. ( عامیانه ) چرت و پرت. ...
1. زمخت. کلفت 2. درشت. زبر 3. بی ادب. بی نزاکت. بی تربیت 3. بد. نامطبوع 5. خشن. تند. بی ادبانه. زشت مثال: coarse blankets پتوهای زمخت و کلفت his co ...
1. نامزدی 2. کار. مشغله 3. قرار 4. تعهد 5. استخدام 6. نبرد. پیکار. درگیری 7. ( نمایش و غیره ) برنامه 8. ( چرخ دنده ) گیر. چفت مثال: they broke off t ...
1. عاطفه 2. احساس. احساسات 3. برانگیختگی. هیجان مثال: she was good at hiding her emotions او در پنهان کردن احساساتش خوب بود. overcome by emotion, ...
1. خیال پرداز. خیالباف 2. خیالی. تخیلی 3. رویایی. خیال انگیز 4. شیرین. خوشایند 5. مبهم. گنگ. مه الود 6. محشر. معرکه. ماه 7. ( چشم ) خمار مثال: a dre ...
1. گرفتن. محکم گرفتن 2. چسبیدن به 3. بغل کردن 4. چسباندن 5. چنگ زدن به. چنگ انداختن به. در چنگ گرفتن 6. کلاچ گرفتن 7. عمل گرفتن 8. چنگ 9. بغل 10. ( ا ...
1. خوشه ، 2. دسته. کپه 3. ( مجازی ) مشت 4. عده. گروه 5. ردیف 6. جمع شدن ( دورِ ) . حلقه زدن دورِ مثال: clusters of berries خوشه های توت a cluster of ...
1. دست و پا چلفتی 2. ناشی 3. ناشیانه 4. بد قلق. بد دست 5. یغور. بدقواره 6. دست و پاگیر. جاگیر. سنگین 7. بی ظرافت. دهاتی وار. نسنجیده مثال: she was t ...