پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٤٣٥)
1. ( مسابقه ) مانع ، 2. مشکل. دشواری. سد راه 3. در مسابقه دوی با مانع شرکت کردن 4. از روی مانع پریدن. 5. ( بر مشکلی ) چیره شدن. مثال: his leg hit a ...
1. فقیر . فقر زده 2. بی مایه. ضعیف. بی خاصیت مثال: an impoverished peasant farmer. یک کشاورز دهاتی فقیر the soil is impoverished. خاک ضعیف و بی ما ...
1. اهمیت ، 2. نفوذ مثال: Have I underestimated the importance of sustainability? آیا من اهمیت پایداری را دست کم گرفتم؟
1. ( صدا ) خشک. گرفته. خس خسی 2. هیکل دار. خوش قد و قواره 3. سگ قطبی مثال: a husky voice. یک صدای خشک و گرفته Paddy was a husky guy. پدی یک مرد هی ...
نادانی ، بی اطلاعی. جهل ، بی خبری ، ناشناسی ، جهالت مثال: his ignorance of economics. بی اطلاعی او از علم اقتصاد their attitudes are based on ignor ...
1. نااگاه. بی خبر. غافل 2. نادان . بی سواد 3. از روی جهل. ناشی از نادانی 4. نفهم. بی شعور مثال: an ignorant country girl. یک دختر روستایی بیسواد. ...
غیر قانونی. غیر مجاز . نا مشروع مثال: illicit drugs. an illicit love affair.
1. بداهه گویی کردن. فی البداهه گفتن 2. بداهه سرایی کردن. فی البداهه سرودن 3. بداهه نوازی کردن 4. سر هم کردن. سرهم بندی کردن مثال: she was improvisin ...
نامحتمل . بعید. دور. غیر محتمل مثال: it seemed improbable that the hot weather should continue. بعید به نظر میرسه که هوای گرم و داغ ادامه پیدا کنه. ...
1. باعظمت . با ابهت. با شکوه. پر جاذبه 2. تحسین برانگیز. تاثیر گذار مثال: an impressive building. یک ساختمان باعظمت و باشکوه they played some impre ...
مزدور مثال: the first point is that the Iranian nation with their strong steps will trample underfoot any US mercenary [here] who accepts this role. ...
عاجز، ناتوان ، بی عرضه مثال: an incapable government. یک دولت فاقد صلاحیت و بی عرضه he was mentally incapable. او از نظر روانی عاجز و ناتوان بود.
شکاف ، برش مثال: a surgical incision. یک برش مربوط به جراحی incisions on the marble. شکافهای روی سنگ مرمر
1. برانگیختن. تحریک کردن 2. ایجاد کردن. موجب شدن مثال: he was arrested for inciting racial hatred. او برای برانگیختن تنفر نژادی بازداشت شده بود. sh ...
صریح. بی پرده مثال: This is the essence of what he says; he doesn't say it outright. این خلاصه چیزی است که او می گوید. او {حرفش را} صریح و بی پرده ن ...
1. شاملِ . با محاسبه ی 2. گنجیده. به حساب آمده 3. کلی 4. لغایتِ. تا پایانِ. تا آخرِ مثال: an inclusive definition. یک تعریف کلی prices are inclusive ...
1. مایل ، کج ، 2. شیب دار 3. متمایل. راغب 4. اماده. مستعد مثال: I'm inclined to believe him. من مایلم که به او ایمان بیاورم. she's inclined to gos ...
1. نادرست ، غلط، غیر واقعی 2. بد. زشت. ناپسند مثال: an incorrect answer. یک پاسخ نادرست و غلط incorrect behavior. رفتار زشت و ناپسند
یاوه. مفت. جفنگ مثال: Today, they have resorted to nonsensical talk. امروز آنها به حرف یاوه و جفنگ روی آورده اند.
1. غیر قاطع. غیر قطعی 2. بی حاصل. بی سرانجام 3. مردد. دو دل. نامطمئن. بی تصمیم مثال: an indecisive result. یک نتیجه غیر قطعی / یک نتیجه بی حاصل an ...
1. مبهم. نامشخص. نامعلوم 2. نامحدود، بیکران ، بی شمار 3. ( دستور زبان ) ناشناخته. نکره مثال: an indefinite period. یک دوره و عصر نامعلوم an indefin ...
1. باور نکردنی ، 2. شگفت. عجیب 3. عالی مثال: I find his story incredible. به نظر من داستان او باور نکردنی بود. an incredible feat of engineering. ...
1. بی اعتنا. بی توجه. بی تفاوت 2. بی طرف 3. بدون اهمیت. علی السویه 4. متوسط. میانه حال. معمولی مثال: an indifferent shrug. an indifferent performan ...
1. کم بازده. با بازده کم 2. فاقد کارایی. بی کفایت. بی عرضه مثال: an inefficient worker. یک کارگر بی عرضه و بی کفایت inefficient processes. روشهای ...
مثال: a fretful infant یک کودک و نوزاد نق نقو infant industries صنایع در حال توسعه
1. با نفوذ. متنفذ 2. موثر. تعیین کننده مثال: an influential leader. یک رهبر بانفوذ he was influential in shaping her career. مرد در شکل دهی زندگی ...
1. بی نتیجه. بی حاصل. بی ثمر 2. ناتوان. نالایق. بی عرضه مثال: an ineffective scheme. یک طرح بی نتیجه و بی حاصل an ineffective president. یک رئیس ج ...
هراس افکنی مثال: You can combat the enemy's fearmongering. شما می توانید با هراس افکنی دشمن مبارزه کنید.
شرارت. رذالت. ظلم مثال: the iniquity of his conduct. شرارت و رذالت رفتار او I will forgive their iniquity. من ظلم آنها را می بخشم.
1. زدن. وارد اوردن 2. تحمیل کردن 3. کردن. دادن 4. اعمال کردن مثال: he inflicted an injury on Frank. او به فرانک صدمه وارد کرد. I won't inflict my ...
( به ) میراث بردن ، وارث ( چیزی ) بودن مثال: she inherited his father’s farm. او مزرعه پدرش رو به ارث برد. Richard inherited the title. ریچارد وا ...
1. استنشاق کردن 2. نفس کشیدن. دم فرو بردن 3. ( دود ) فرو دادن. پایین دادن مترادف: BREATHE IN مثال: I inhale a very strange smell. من بوی خیلی عجیب ...
1. بی عدالتی ، 2. حق کشی. ظلم 3. بی انصافی مثال: the injustice of the world.
1. هم بند 2. هم زندان . زندانی 2. ( در بیمارستان ) هم اتاق مثال: the inmates of the hospital. هم اتاق ها در بیمارستان the prison's inmates. هم بنده ...
1. درونی ترین. 2. دورترین 3. عمیق ترین 4. نهفته ترین 5. شخصی ترین. خصوصی ترین مثال: her innermost feelings. عمیق ترین و ژرف ترین احساسات او
1. نوشته 2. کتیبه 3. ( کتاب ) اهدائیه. تقدیم نامه مثال: the inscription on the sarcophagus. نوشته و کتیبه روی تابوت سنگی the book had an inscripti ...
1. پرسیدن 2. پرس و جو کردن 3. سراغ گرفتن 4. تحقیق کردن. بازجویی کردن . بررسی کردن مثال: I inquired about part - time training courses. من درباره دور ...
1. پرسش. سوال 2. پرس و جو، کند و کاو 3. تحقیق. رسیدگی 4. بازجویی مثال: telephone inquiries. سوالات تلفنی an inquiry into alleged security leaks. ی ...
1. دیوانه ، 2. احمق 3. احمقانه. نامعقول. دیوانه وار 4. ( مخصوص ) دیوانگان ) مثال: she was declared insane. او دیوانه اعلام شده بود. an insane sugg ...
1. مصر، 2. مصرانه. موکد 3. فوری. جدی. حاد 4. مدام. یکریز مثال: Tony's insistent questioning. سین جیم مصرانه تونی an insistent buzzing. یک وز وز ...
اصرار، پافشارى. سماجت مثال: his insistence that he loved her. اصرار و پافشاری مرد مبنی بر اینکه زن را دوست دارد.
1. غریزه ، 2. میل 3. استعداد 4. شَم مثال: some instinct told me to be careful. یک غریزه ای بهم میگفت که مواظب باشم. a good instinct for acting. ی ...
فلانی. فلان کس مثال: They say, "So - and - so's friendship will be useful for you. " آنها می گویند: دوستی فلان کس برای شما مفید خواهد بود. {آنها می ...
1. انسجام یافته . منسجم 2. هماهنگ. نظام یافته 3. یکپارچه 4. امیخته. مختلط. عمومی. بدون تبعیض 5. مجتمع. جمع شده مثال: an integrated package of servic ...
1. نیروی عقلانی. عقل. خرد 2. خردمند. متفکر
بجای، مقابل، بعوض. در عوض مثال: Instead of traveling by bus we went by train. به جای مسافرت با اتوبوس ما با قطار رفتیم.
در عوض . به جایش مثال: travel by train instead در عوض با قطار مسافرت کن
توهین کردن. اهانت کردن / توهین. اهانت مثال: he insulted my wife او به همسرم توهین کرد.
1. بیمه 2. بیمه نامه. قرارداد بیمه 3. حق بیمه 4. پول بیمه. خسارت 5. احتیاط. عمل احتیاطی مثال: You'll probably be able to buy supplemental insurance ...
1. بیمه کردن ، 2. تضمین کردن. تامین کردن 3. محافظت کردن