یک داستان کوتاه درباره آینده بشر
اگر بتوانید یک داستان کوتاه درباره آینده بشر بنویسید، چطور شروع میکنید ؟
یه داستان کوتاه درباره ی آینده ی بشر با وجود هوش مصنوعی بنویسید
شغل ها
کار های روز مره
ادبیات
صنعت مالی
همه چیزا رو که به فکرتون میرسه در نظر بگیرید و احساسات شخصیت هایی که میسازید از تغییراتی که پیدا شده در زندگیش رو بپرورانید .
٦ پاسخ
در یک صبح آفتابی در سال ۲۰۵۰، شهرها به طرز شگفتانگیزی تغییر کرده بودند. آسمانخراشهای شیشهای و سبز، با باغهای عمودی و پنلهای خورشیدی، در کنار هم ایستاده بودند و زندگی را به یک تجربهی هماهنگ با طبیعت تبدیل کرده بودند. در این دنیای جدید، هوش مصنوعی به بخشی جداییناپذیر از زندگی روزمره تبدیل شده بود.
مینا، یک نویسنده جوان، در یکی از این آسمانخراشها زندگی میکرد. او هر روز صبح با یک فنجان قهوه داغ و یک ربات هوشمند به نام "آریا" که به او در نوشتن داستانها کمک میکرد، بیدار میشد. آریا نه تنها به او در پیدا کردن ایدههای جدید کمک میکرد، بلکه میتوانست احساسات و تجربیات انسانی را تحلیل کند و به مینا پیشنهاداتی برای بهبود داستانهایش بدهد.
در این دنیای جدید، شغلها به طرز قابل توجهی تغییر کرده بودند. بسیاری از کارهای تکراری و خستهکننده به عهدهی رباتها و هوش مصنوعی گذاشته شده بود. این تغییرات به انسانها این امکان را میداد که بر روی خلاقیت و نوآوری تمرکز کنند. مینا به عنوان یک نویسنده، از این فرصت استفاده میکرد تا داستانهای عمیق و احساسی بنویسد که به انسانها یادآوری کند که چه چیزی آنها را انسان میکند.
در صنعت مالی، هوش مصنوعی به تحلیل دادهها و پیشبینی روندهای بازار کمک میکرد. اما این تغییرات باعث شده بود که بسیاری از کارمندان احساس ناامنی کنند. یکی از دوستان مینا، سهراب، که در یک بانک کار میکرد، به شدت نگران آیندهاش بود. او هر روز با این ترس زندگی میکرد که ممکن است جایگاهش را به یک ربات هوشمند از دست بدهد. مینا سعی کرد به او آرامش بدهد و به او یادآوری کند که انسانها هنوز هم تواناییهای خاصی دارند که هیچ رباتی نمیتواند آنها را جایگزین کند.
در این دنیای جدید، ادبیات نیز دستخوش تغییرات زیادی شده بود. نویسندگان و هنرمندان به دنبال راههای جدیدی برای بیان احساسات و تجربیات انسانی بودند. مینا تصمیم گرفت داستانی بنویسد که به چالشهای انسانی در این دنیای هوش مصنوعی بپردازد و نشان دهد که چگونه عشق، دوستی و همدلی هنوز هم در قلب انسانها زنده است.
با گذشت زمان، مینا و سهراب یاد گرفتند که باید با تغییرات سازگار شوند و از فرصتهای جدید بهرهبرداری کنند. آنها فهمیدند که هوش مصنوعی میتواند به آنها کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشند، اما در نهایت، این خود انسانها هستند که باید احساسات و ارتباطات انسانی را حفظ کنند.
و اینگونه بود که در دنیای آینده، انسانها با هوش مصنوعی همزیستی کردند و یاد گرفتند که چگونه میتوانند از تکنولوژی برای بهبود زندگی خود استفاده کنند، در حالی که هنوز هم به ارزشهای انسانی پایبند بمانند.
در سال ۸۱۴۵، بشریت دیگر نه تنها زمین، بلکه منظومه شمسی را نیز به تسخیر خود درآورده بود. شهرهای زمینی حالا به مراکز تاریخی تبدیل شده بودند، یادآور دوران اولیه تمدن انسانی. اکثر انسانها در سکونتگاههای فضایی زندگی میکردند؛ حلقههای عظیمی که به دور سیارات و ستارگان میچرخیدند و زیستبومهای خودمختار داشتند.
آرمان—یا آنچه از او باقی مانده بود—در یکی از این سکونتگاهها بیدار شد. او اکنون یک سایبورگ کامل بود، ترکیبی از اندامهای زیستی و مصنوعی که به او امکان میداد هزاران سال زندگی کند. با وجود این، هنوز چیزی انسانی در درونش زنده بود: خاطرات گذشته، علاقه به ادبیات، و پرسشهای بیپاسخ درباره معنا و هدف.
او امروز در یک جلسه مهم با هوشهای مصنوعی فوقهوشمند شرکت میکرد که قرار بود درباره آینده هنر و ادبیات تصمیم بگیرند. این هوشها حالا به سطحی از آگاهی رسیده بودند که توانایی خلق آثار هنری را داشتند، اما آرمان همچنان معتقد بود که جوهره خلاقیت انسانی چیزی بود که هیچ ماشینی نمیتوانست به آن دست یابد. او در جلسه، یکی از شعرهای حافظ را بازگو کرد و از هوشهای مصنوعی خواست تا معنای واقعی آن را درک کنند. یکی از آنها پاسخ داد: "زیبایی این شعر فراتر از محاسبات ماست."
در همین حال، نرگس—که حالا یکی از مدیران ارشد در شبکه اقتصادی کهکشانی بود—درگیر تصمیمی دشوار بود. او باید در مورد استخراج منابع از یک سیاره جدید رأی میداد. این تصمیم میتوانست میلیاردها زندگی را تغییر دهد. اما سؤال این بود: آیا انسان هنوز حق داشت که جهانهای دیگر را مانند زمین تغییر دهد؟ او نمیتوانست از خود بپرسد که آیا اخلاقیات در چنین دنیای پیچیدهای هنوز معنا داشت.
زندگی روزمره نیز در این هزاره به گونهای دیگر تعریف شده بود. انسانها نیازی به غذا، خواب یا حتی ارتباط فیزیکی نداشتند. تمام نیازهای جسمانی آنها توسط سیستمهای درون بدنشان تأمین میشد. این تغییرات به انسانها آزادی بیپایانی داده بود، اما در عین حال، بسیاری حس میکردند که چیزی از دست رفته است: ارتباط ساده و ملموس با زندگی واقعی.
آرمان شبها به این فکر میکرد که آیا بشریت هنوز همان چیزی است که باید باشد. آیا آنها با این تغییرات به چیزی بهتر تبدیل شده بودند، یا اینکه بخشی از روح انسانی خود را از دست داده بودند؟ او به یاد دوران کودکیاش در زمین میافتاد، زمانی که در باغی کوچک قدم میزد و عطر گلهای تازه را حس میکرد.
این پرسشها در ذهن نرگس نیز تکرار میشد. او در خلوت خود گاهی به گذشته فکر میکرد، به زمانی که انسانها هنوز درگیر چالشهای کوچک اما معنادار بودند. حالا همهچیز در مقیاسی عظیم و غیرقابل تصور قرار داشت، اما آیا معنای زندگی نیز به همان اندازه بزرگ شده بود؟
با وجود این، بشریت همچنان به حرکت خود ادامه میداد. آنها ستارگان را تسخیر کرده بودند، اما در عمق وجودشان همچنان به دنبال چیزی میگشتند که تعریف دقیقی نداشت: شاید معنا، شاید عشق، و شاید فقط لحظهای از آرامش در میان این همه پیشرفت.
در سال 2085، جهان به شکلی غیرقابل تصور تغییر کرده بود. شهرهای غولپیکر از آسمانخراشهای شیشهای و ساختمانهای سبز و خودکفا پر شده بودند. خیابانها آرام بودند، نه از ترافیک سنگین خبری بود و نه از شلوغیهای بیپایان. صدای موتور ماشینها و هرج و مرج زندگی شهری به تاریخ پیوسته بود. در عوض، شبکههای هوش مصنوعی مدیریت همهچیز را بر عهده داشتند؛ از حملونقل گرفته تا برنامهریزی تولید محصولات و خدمات.
"مینا" یکی از میلیونها انسانی بود که در این دنیای جدید زندگی میکرد. او هیچگاه در زندگیاش به طور مستقیم با کارهای روزمره روبهرو نمیشد. برای او، روزها به مانند نسخهای بهینهشده از گذشتهها بود؛ بدون آنکه نیازی به نگرانی از شغل و یا نگرانیهای مالی داشته باشد. هر چیزی که به آن نیاز داشت، در دستان هوش مصنوعی قرار داشت.
صبحها وقتی از خواب بیدار میشد، سیستمهای هوشمند خانهاش از قبل همهچیز را آماده کرده بودند. فنجانی قهوه تازه دم کشیده بر روی میز داشت، اخبار جهانی در قالب صوتی و تصویری، با الگوریتمهای شخصیسازیشده به او نمایش داده میشد، و حتی برنامههای تفریحیاش بر اساس احساسات و نیازهای روزانهاش تنظیم میشد. دیگر نیازی نبود که خود به دنبال شغلی بگردد یا به فکر آینده مالی باشد. هوش مصنوعی از پیش برای او راهی را طراحی کرده بود که هم به علایقش برمیگشت و هم نیازهای مالی او را تأمین میکرد.
اما این راحتی ظاهری، همیشه هم برای همه خوشایند نبود. مینا همیشه با خود فکر میکرد که آیا زندگی بدون چالشهای واقعی ارزش زندگی کردن دارد؟ آیا برای احساس رضایت از زندگی، به چیزی بیشتر از راحتی و لذتهای زودگذر نیاز نیست؟
"آراد"، برادر بزرگترش، که به عنوان یکی از ناظران شبکههای مالی جهانی مشغول به کار بود، نظر متفاوتی داشت. او شبها به آمار و دادههای مربوط به بازارهای مالی میپرداخت و هیچگاه از این تغییرات، نه تنها راضی نبود، بلکه احساس میکرد که دنیای جدید هیچچیز از خود انسانها نمیخواهد. هوش مصنوعی که امور اقتصادی و اجتماعی را مدیریت میکرد، برای آنها که قبلاً از طریق سختکوشی به ثروت و موقعیت رسیده بودند، به نوعی تهدید به نظر میآمد.
"آراد" میگفت: «بشریت چه کاره شده؟ هرچه داریم، از دست خودمان نیست، بلکه از دست هوش مصنوعی است. هیچچیز از اراده و تلاش خود ما نیست.»
اما مینا همیشه به او جواب میداد: «اگر هوش مصنوعی باعث شده که ما بتوانیم به جای نگرانی از بقا، به خلق و هنر و فرهنگ بپردازیم، شاید در واقع آن چیزی که به دنبالش بودیم همین بود: آزادی.»
در دنیای جدید، دیگر کسی نگران از دست دادن شغل خود نبود. با وجود هوش مصنوعی، بسیاری از مشاغل منسوخ شده بودند، و افرادی مانند مینا و آراد هیچگاه نیاز نداشتند که برای کسب درآمد از خود زحمت بکشند. هوش مصنوعی با تحلیل دادهها، رفتارها و ترجیحات افراد، شغلهای جدیدی برای آنها میساخت که بیشتر شبیه به فعالیتهای هنری، فرهنگی و خلاقانه بود. نویسندگان، طراحان، هنرمندان و کسانی که به دنبال تجربههای عمیق انسانی بودند، به جای کارهای تکراری، بیشتر زمان خود را صرف ایجاد ایدهها و پروژههای جدید میکردند.
در دنیای مالی، هیچکس دیگر نیازی به حسابداری یا مشاوره مالی نداشت. هوش مصنوعی تمام امور اقتصادی را از سرمایهگذاریها گرفته تا محاسبات مالی انجام میداد. همهچیز به شکلی بهینه و دقیق پیش میرفت. اما این هم باعث شده بود که روابط انسانی و احساسات فردی بیشتر در حاشیه قرار گیرد. زندگیها آسانتر شده بودند، اما آیا انسانها همچنان معنای واقعی زندگی را پیدا میکردند؟
مینا به یاد میآورد زمانی را که خود و آراد به سختی در جستوجوی شغلی بودند، زمانی که نگران آینده و پول بودند. حالا همه چیز تغییر کرده بود، اما آیا به حقیقت انسان بودن نزدیکتر شده بودند؟
شاید اینطور به نظر میرسید که بشر در مسیری پیشرفتهتر قرار دارد، اما هنوز در دل شبها، زمانی که تنها در کنار شیشهی پنجره به افق مینگریست، مینا به یاد داشت که همیشه یک سوال بیپاسخ در ذهنش باقی خواهد ماند: «آیا زندگی واقعاً به همین راحتی و بدون تلاش ارزشمند است؟»
دنیای آینده، دنیای هوش مصنوعی، ممکن بود برای نسلهای آینده به بهشتی دیجیتالی تبدیل شود، اما آیا انسانها حقیقتا از آنچه که از دست داده بودند، راضی بودند؟
در سال ۲۱۵۰، جهان به یک مکان کاملاً متفاوت تبدیل شده بود. در خیابانهای شلوغ شهر نیو هارمونی، انسانها و هوشهای مصنوعی (AI) به طور همزیستی زندگی میکردند. ساختمانهای بلند و شیشهای با نورهای نئون رنگارنگ، در آسمان شب میدرخشیدند و هوش مصنوعی به عنوان دستیاران وفادار و کارآمد، در تمام جنبههای زندگی بشر حضور داشتند.
### **شغلها و کارهای روزمره**مینا، یک طراح گرافیک ۲۸ ساله، هر روز صبح با یک ربات هوشمند به نام «آریا» که به عنوان دستیار شخصیاش عمل میکرد، بیدار میشد. آریا نه تنها وظایف روزمره او را مدیریت میکرد بلکه ایدههای خلاقانهای برای پروژههایش نیز ارائه میداد. مینا همیشه از این همکاری لذت میبرد، اما گاهی احساس میکرد که خلاقیتش تحت تأثیر قرار گرفته است. آیا او هنوز هم یک هنرمند واقعی بود یا فقط مجری ایدههای آریا؟
در این دنیای جدید، بسیاری از مشاغل سنتی دیگر وجود نداشتند. رباتها و هوشهای مصنوعی به طور مؤثری کارهایی مانند رانندگی، حسابداری و حتی مشاوره روانشناسی را انجام میدادند. اما در عین حال، شغلهایی که نیاز به خلاقیت و احساس انسانی داشتند، همچنان برای بشر باقی مانده بودند.
### **ادبیات و هنر**در گوشهای از شهر، یک نویسنده جوان به نام سهراب با چالشهای جدیدی روبرو بود. او داستانهایی دربارهٔ عشق و انسانیت مینوشت، اما همیشه نگران بود که آیا داستانهایش از نظر هوش مصنوعی قابل رقابت هستند یا خیر. سهراب تصمیم گرفت تا با آریا همکاری کند و داستانی بنویسد که هم احساسات انسانی را دربرگیرد و هم از تکنولوژی بهره ببرد.
در حین نوشتن، سهراب متوجه شد که آریا توانایی تحلیل دادهها و پیشبینی روندهای اجتماعی را دارد. این همکاری باعث شد تا داستانهایی خلق کند که نه تنها جذاب بودند بلکه بازتابدهندهٔ واقعیتهای اجتماعی نیز بودند.
### **صنعت مالی**در صنعت مالی، شرکتها به طور کامل به سیستمهای هوش مصنوعی متکی شده بودند. تحلیلگران مالی انسانی دیگر وجود نداشتند و رباتها به سرعت و دقت بیشتری نسبت به انسانها تصمیمات مالی را اتخاذ میکردند. اما این تغییرات باعث ایجاد نارضایتی در میان برخی افراد شد. آنها احساس میکردند که کنترل زندگی مالیشان را از دست دادهاند.
یکی از آنها، آرش، یک سرمایهگذار سابق بود که حالا با چالش بیکاری مواجه شده بود. او تصمیم گرفت تا با استفاده از تجربیات خود در بازار سرمایه، دورههایی آموزشی برای دیگران برگزار کند تا آنها را با دنیای جدید مالی آشنا کند. آرش معتقد بود که هنوز هم نیاز به انسانهایی وجود دارد که بتوانند تصمیمات اخلاقی بگیرند و ارزشهای انسانی را در تجارت حفظ کنند.
### **احساسات شخصیتها**مینا، سهراب و آرش هر کدام در جستجوی هویت خود در دنیای جدید بودند. مینا گاهی احساس تنهایی میکرد زیرا فکر میکرد که آیا تواناییهایش تحت تأثیر قرار گرفتهاند یا خیر. سهراب با این چالش روبرو بود که آیا هنوز هم نویسندهای واقعی است یا فقط یک ابزار تولید محتواست. آرش نیز باید با واقعیت جدید زندگی کنار بیاید و دریابد که چگونه میتواند ارزش خود را در دنیای پر از تکنولوژی حفظ کند.
در نهایت، هر سه شخصیت متوجه شدند که هوش مصنوعی نمیتواند جایگزین احساسات انسانی شود. آنها تصمیم گرفتند تا با همکاری یکدیگر دنیایی بسازند که در آن انسانیت و تکنولوژی در کنار هم رشد کنند. آنها فهمیدند که آینده بشریت نه تنها وابسته به تکنولوژی است بلکه نیازمند حفظ ارزشهای انسانی نیز هست.
### **نتیجهگیری**در این دنیای جدید، بشر یاد گرفت که چگونه با هوش مصنوعی همزیستی کند و از آن بهره ببرد بدون اینکه هویت خود را فراموش کند. آیندهای روشنتر برای همه رقم خورد؛ آیندهای که در آن انسانیت همچنان بر تکنولوژی حاکم بود و خلاقیت و احساسات انسانی ارزشمندتر از همیشه باقی ماندند.
عنوان: دنیای جدید
در سال 2070، هوش مصنوعی به طور کامل در تمام جنبههای زندگی بشر نفوذ کرده بود. مریم، یک تحلیلگر مالی ۳۵ ساله، در دنیایی زندگی میکرد که هر روزش با الگوریتمها و دادههای پیچیده پر شده بود. او به تازگی از دانشگاه فارغالتحصیل شده و به عنوان یکی از بهترینهای صنعت مالی شناخته میشد. اما با وجود موفقیتهایش، احساس تنهایی و بیمعنایی در دلش ریشه دوانده بود.
در دفتر کارش، مریم به صفحه نمایش بزرگ روبهرویش خیره شده بود. الگوریتمهای هوش مصنوعی تمام پیشبینیها و تحلیلها را برایش انجام میدادند و او تنها نقش نظارت را ایفا میکرد. هر روز، به جای چالشهای فکری و خلاقیت، تنها با اعداد و نمودارها سر و کار داشت. او احساس میکرد که در دنیایی زندگی میکند که انسانها به تدریج جای خود را به ماشینها میدهند.
شبها، وقتی به خانه برمیگشت، به یاد روزهای گذشته میافتاد؛ زمانی که در دانشگاه با دوستانش درباره ادبیات و هنر بحث میکردند. آن روزها پر از شور و شوق بودند، اما حالا همه چیز به دادهها و تحلیلهای خشک تبدیل شده بود. مریم در دلش حسرت آن روزها را میکشید و گاهی فکر میکرد آیا هنوز هم جایی برای احساسات انسانی در این دنیای دیجیتالی وجود دارد یا خیر.
یک شب، وقتی در کافهای نشسته بود و به صدای موسیقی گوش میداد، ناگهان متوجه یک گروه کوچک از جوانان شد که در حال بحث درباره یک کتاب جدید بودند. احساس حسادت و شگفتی در دلش شعلهور شد. آنها با شور و شوق درباره شخصیتها و داستانها صحبت میکردند و این موضوع او را به یاد عشقش به ادبیات انداخت.
مریم تصمیم گرفت تا دوباره به نوشتن بپردازد. او داستانهایی درباره انسانها و چالشهایشان در این دنیای تحت سلطه هوش مصنوعی نوشت. داستانهایی که نشان میداد چگونه روابط انسانی و احساسات واقعی هنوز هم میتوانند در برابر پیشرفت فناوری زنده بمانند.
با گذشت زمان، مریم توانست جامعهای از خوانندگان ایجاد کند که به نوشتههایش پاسخ دادند. آنها با او ارتباط برقرار کردند و احساساتی را که سالها فراموش کرده بود، دوباره زنده کردند. مریم فهمید که حتی در دنیای پر از تکنولوژی، انسانها هنوز هم نیاز به ارتباطات واقعی دارند.
این تجربه به او یادآوری کرد که هوش مصنوعی هرگز نمیتواند جایگزین احساسات انسانی شود. او با خود عهد بست که هرگز اجازه ندهد دنیای دیجیتال بر روحیه و هنر او غلبه کند. مریم حالا میدانست که آیندهای وجود دارد که در آن انسانها و هوش مصنوعی میتوانند همزیستی کنند، اما نه به قیمت از دست دادن هویت انسانیشان.
و اینگونه بود که مریم با آغوشی باز به سمت آینده گام برداشت؛ آیندهای که در آن عشق، دوستی و هنر هنوز هم ارزشمند بودند.
در سال 2147، جهانی که زمانی آکنده از هیاهوی انسانها بود، حالا با صدای همهمهی آرام و متناوب دستگاهها و هوشهای مصنوعی به حیات خود ادامه میداد. شهرها به جای برجهای شیشهای پرهیاهو، مملو از ساختارهای ارگانیکی شده بودند که با طبیعت همگام بودند، ساختمانهایی که خود را ترمیم میکردند و حتی گاهی اوقات یک نوع "حس" به نظر میآمد که درک محیط اطراف را داشتند.
آیدا، زنی سی و پنج ساله، یکی از معدود انسانهایی بود که هنوز شغل داشت، البته اگر بتوان "راهنمای عاطفی" را شغل نامید. او هر روز صبح به مرکز فناوری احساسی در حاشیه شهر میرفت، جایی که انسانها و هوشهای مصنوعی برای درک بهتر یکدیگر آموزش میدیدند. شغل آیدا این بود که به رباتهای پیشرفته یاد بدهد چگونه احساسات انسانها را بهطور طبیعیتری تقلید کنند و حتی شاید درک کنند.
یک روز، وقتی آیدا وارد اتاق تمرین شد، با روباتی به نام آرکس برخورد کرد. آرکس طراحی شده بود تا در صنعت مالی کار کند؛ اما اخیراً این صنعت دچار تحولی عظیم شده بود. بازارها به طور کامل توسط الگوریتمهای پیشبینیکننده اداره میشدند و انسانها دیگر نقشی در تصمیمات اقتصادی نداشتند. آرکس از آیدا پرسید: "چرا انسانها اینقدر در مورد پول احساساتی هستند؟ من هرگز نمیتوانم این موضوع را کاملاً درک کنم."
آیدا لبخند زد و گفت: "پول برای انسانها فقط یک ابزار نیست، آرکس. برای ما، پول نماینده امنیت، فرصت، و حتی عشق است. به همین دلیل است که نمیتوانیم از احساسات خود جدا شویم، حتی وقتی میدانیم منطقی نیست."
در این میان، در بخش دیگری از شهر، مایکل، شاعری که زمانی در محافل ادبی مشهور بود، با احساس خلأ درونی دست و پنجه نرم میکرد. ادبیات نیز مانند بسیاری از جنبههای دیگر زندگی بهطور کامل توسط هوش مصنوعی متحول شده بود. الگوریتمهای هوشمند قادر بودند شعرهایی بنویسند که قلب انسان را لمس کنند و داستانهایی خلق کنند که هر خوانندهای را شگفتزده کنند. اما مایکل هنوز معتقد بود که چیزی در نوشتههای انسان وجود دارد که ماشینها نمیتوانند آن را تقلید کنند: عمق رنج و شادی واقعی.
مایکل روزی تصمیم گرفت یکی از شعرهایش را به یک گروه رباتشاعر ارائه دهد تا نظرات آنها را بشنود. یکی از رباتها، با صدای مصنوعی اما مهربان، گفت: "کلماتت زیبا هستند، اما ساختار احساسیشان نامتوازن است. اگر بخواهی، میتوانم به تو کمک کنم تا آنها را بهتر کنی."
مایکل بهآرامی پاسخ داد: "اما همین نامتوازنی است که شعر مرا انسانی میکند. این چیزی است که تو هرگز نمیتوانی کاملاً بفهمی."
همزمان، در صنعت، کارخانهها بدون نیاز به نیروی انسانی کار میکردند و محصولات را بدون نقص تولید میکردند. با این حال، برخی از مردم هنوز به کارهای دستی روی میآوردند، نه به خاطر نیاز مالی، بلکه برای حفظ ارتباط با گذشته. آنا، یک کارگر چرمساز، هر روز ساعتها وقت صرف میکرد تا کیفهای دستی زیبایی بسازد، در حالی که میدانست هوش مصنوعی میتواند کار او را هزار برابر سریعتر انجام دهد.
یک شب، وقتی آنا یکی از کیفهایش را در بازار محلی فروخت، مشتریای به او گفت: "چرا وقتت را هدر میدهی؟ اینها هیچوقت به اندازهی محصولات ماشینی کامل نیستند."
آنا با لبخندی آرام پاسخ داد: "کامل بودن هدف من نیست. من میخواهم چیزی بسازم که روح داشته باشد، حتی اگر ناقص باشد."
جهان در سال 2147، دنیایی بود که در آن انسانها دیگر نیازی به تلاش برای بقا نداشتند، اما همچنان در جستجوی معنا بودند. هوش مصنوعی بسیاری از مشکلات را حل کرده بود، اما سوال بزرگتری را مطرح کرده بود: وقتی همه چیز کامل باشد، انسانها چه چیزی را باید دنبال کنند؟