پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نقل افتادن ؛ نقل شدن : از او نقل افتاد که علی رؤس الملاء بر مخاصمت ابوعلی ندامتی می نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 197 ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن. دیده شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن. دیده شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن. دیده شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
مسموع افتادن ؛ قبول شدن. پذیرفته گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی. ( قصص الانبیاء ص ...
مسموع افتادن ؛ قبول شدن. پذیرفته گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی. ( قصص الانبیاء ص ...
مسموع افتادن ؛ قبول شدن. پذیرفته گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی. ( قصص الانبیاء ص ...
گود افتادن ، چنانکه چشمان بیماری از لاغری ؛ گود شدن. فرورفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
گود افتادن ، چنانکه چشمان بیماری از لاغری ؛ گود شدن. فرورفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
رواج گاه. [ رَ ] ( اِ مرکب ) بازارگاه. ( ناظم الاطباء ) . جای روایی. ( ناظم الاطباء ) ( از اشتینگاس ) .
گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
عداوت گزین. [ ع َ وَ گ ُ] ( نف مرکب ) مخالف و ضد و بدخواه. ( ناظم الاطباء ) .
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کیس افتادن درجامه ؛ چروک شدن لباس. نامتناسب شدن آن. ( یادداشت بخط مؤلف ) . چروک خوردن
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کیس افتادن درجامه ؛ چروک شدن لباس. نامتناسب شدن آن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
چروک خوردن. [ چ ُ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) چروک افتادن. ترنجیدن. چروک شدن پوست بدن یا جامه یا پارچه وجز اینها. چروک برداشتن چیزی. چین و چروک خور ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...