پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.
محتضر. [ م ُ ت َ ض َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احتضار. مرد نزدیک به مرگ. ( منتهی الارب ) . بیمار که در حال احتضار است. آنکه در حال نزع است. آنکه مشرف ب ...
مشرف به موت
محتضر. [ م ُ ت َ ض َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احتضار. مرد نزدیک به مرگ. ( منتهی الارب ) . بیمار که در حال احتضار است. آنکه در حال نزع است. آنکه مشرف ب ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن. مضطرب گردیدن.
به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن. مضطرب گردیدن.
به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن. مضطرب گردیدن.
برابر افتادن ؛ یکسان شدن. هموزن شدن. در حد هم بودن : هر مرد که. . . این سه قوت را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد به وزنی راست آن مرد را فاض ...
برابر افتادن ؛ یکسان شدن. هموزن شدن. در حد هم بودن : هر مرد که. . . این سه قوت را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد به وزنی راست آن مرد را فاض ...
اسیر افتادن ؛ اسیر شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
اسیر افتادن ؛ اسیر شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن. عاجز شدن. شکسته گردیدن : هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد. سعدی.
از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن. عاجز شدن. شکسته گردیدن : هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد. سعدی.
از نظر افتادن ؛ بی مقدار شدن. بی ارزش شدن : نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع کاول نظرم هرچه وجود از نظر افتاد. سعدی.
از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن. عاجز شدن. شکسته گردیدن : هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد. سعدی.
از کار افتادن ؛ باطل شدن. بی کار گردیدن. از کار واماندن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چو شصت آمد نشست آمد پدیدار چو هفتادآمد افتاد آلت از کار. نظامی. جم ...
از شمار افتادن ؛ بحساب نیامدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
از دولت انداختن کسی
از دولت افتادن ؛ بدبخت شدن. از دست دادن بخت ودولت.
از دولت افتادن ؛ بدبخت شدن. از دست دادن بخت ودولت.
بیزار گرفتن ( اصطلاح )
بیزار گرفتن ( اصطلاح )
از دل افتادن ؛ بیزار شدن است. ( از آنندراج ) : افتاد دل از یار ندانیم چه افتاد فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد. کمال خجند ( از آنندراج ) .
از دل افتادن ؛ بیزار شدن است. ( از آنندراج ) : افتاد دل از یار ندانیم چه افتاد فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد. کمال خجند ( از آنندراج ) .
از جاه افتادن ؛ از دست دادن مقام. خوار شدن : گر از جاه و دولت بیفتد لئیم دگرباره نادر شود مستقیم. سعدی.
از پر و پا افتادن ؛ سخت مانده شدن از بسیاری حمل چیزهای ثقیل یا رفتن و غیره. از پا افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
افتادن= شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . آمدن. گردیدن. گشتن. ( از یادداشتهای مؤلف ...
افتادن= شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . آمدن. گردیدن. گشتن. ( از یادداشتهای مؤلف ...
افتادن = شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . آمدن. گردیدن. گشتن. ( از یادداشتهای مؤل ...
مطبوع افتادن ؛ مورد پسند واقع شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
مطبوع افتادن ؛ مورد پسند واقع شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
خوش آمدن
کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش ...
کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش ...
کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش ...
کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش ...
کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش ...
کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش ...
عقد افتادن ؛ واقع شدن عقد. عقد بسته شدن : دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 686 ) .
عقد افتادن ؛ واقع شدن عقد. عقد بسته شدن : دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 686 ) .
سر لج افتادن ؛ لج پیدا کردن. در لج واقع شدن.
سر لج افتادن ؛ لج پیدا کردن. در لج واقع شدن.
سر لج افتادن ؛ لج پیدا کردن. در لج واقع شدن.