پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دوستی پیوستن: رفاقت کردن. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۵۱۳ ) .
دوستی پیوستن: رفاقت کردن. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۵۱۳ ) .
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
افتادن = مبتلا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : جدا ماند بیچاره از تاج و تخت بدرویشی افتاد و شد شوربخت. عنصری.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن. دشمن گردیدن.
چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن. دشمن گردیدن.
چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن. دشمن گردیدن.
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
جنگ افتادن ؛ جنگ شدن.
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
تحریر افتادن ؛ نوشته شدن. تحریر گشتن : تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد. ( مجمل التواریخ ) .
تحریر افتادن ؛ نوشته شدن. تحریر گشتن : تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد. ( مجمل التواریخ ) .
تحریر افتاده
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.
به لَه لَه افتادن ؛ چنانکه سگ تشنه. بضیق و خناق افتادن. تنگ نفس شدن.
به کوچگه افتادن ؛ متحیر شدن. درماندن. سرگردان بودن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : من نیز بکوچگه فتادم. نظامی.
به غار و غور افتادن شکم ؛ صدا کردن روده ها بر اثر گرسنگی. گرسنه شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
به غار و غور افتادن شکم ؛ صدا کردن روده ها بر اثر گرسنگی. گرسنه شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
به رونق افتادن ؛ رونق یافتن. بارونق شدن.
به رونق افتادن ؛ رونق یافتن. بارونق شدن.
به رونق افتادن ؛ رونق یافتن. بارونق شدن.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.
به حال احتضار افتادن ؛ محتضر شدن. نزدیک بمرگ شدن.
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.