پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
رنج پیمودن ؛ رنج بردن : مرا چون مخزن الاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی. نظامی.
رنج پیمودن ؛ رنج بردن : مرا چون مخزن الاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی. نظامی.
رنج پیمودن ؛ رنج بردن : مرا چون مخزن الاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی. نظامی.
رنج پیمودن ؛ رنج بردن : مرا چون مخزن الاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی. نظامی.
رزم پیمودن ؛رزم کردن : مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودنست. فردوسی.
رزم پیمودن ؛رزم کردن : مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودنست. فردوسی.
رزم پیمودن ؛رزم کردن : مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودنست. فردوسی.
پیمودن جواب ؛ پاسخ دادن : بر سخن لب گشوده خاموشی بر سوءالش جواب پیمایم. ظهوری.
رزم پیمودن ؛رزم کردن : مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودنست. فردوسی.
پیمودن جواب ؛ پاسخ دادن : بر سخن لب گشوده خاموشی بر سوءالش جواب پیمایم. ظهوری.
آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن : هرگز نکند بر تو اثر چاره دشمن هرگز نشود بر تو روا حیله محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیل ...
پیمودن جواب ؛ پاسخ دادن : بر سخن لب گشوده خاموشی بر سوءالش جواب پیمایم. ظهوری.
پیمودن جواب ؛ پاسخ دادن : بر سخن لب گشوده خاموشی بر سوءالش جواب پیمایم. ظهوری.
آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن : هرگز نکند بر تو اثر چاره دشمن هرگز نشود بر تو روا حیله محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیل ...
آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن : هرگز نکند بر تو اثر چاره دشمن هرگز نشود بر تو روا حیله محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیل ...
آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن : هرگز نکند بر تو اثر چاره دشمن هرگز نشود بر تو روا حیله محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیل ...
آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن : هرگز نکند بر تو اثر چاره دشمن هرگز نشود بر تو روا حیله محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیل ...
آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن : هرگز نکند بر تو اثر چاره دشمن هرگز نشود بر تو روا حیله محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیل ...
آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن : هرگز نکند بر تو اثر چاره دشمن هرگز نشود بر تو روا حیله محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیل ...
سزیدن. [ س َ دَ ] ( مص ) لایق شدن. ( آنندراج ) . لایق آمدن. سزاوار گردیدن. ( برهان ) . لایق بودن. درخور بودن : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا ...
سزیدن. [ س َ دَ ] ( مص ) لایق شدن. ( آنندراج ) . لایق آمدن. سزاوار گردیدن. ( برهان ) . لایق بودن. درخور بودن : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا ...
سزیدن. [ س َ دَ ] ( مص ) لایق شدن. ( آنندراج ) . لایق آمدن. سزاوار گردیدن. ( برهان ) . لایق بودن. درخور بودن : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا ...
بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجی ...
بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجی ...
تعجل
شتافته /اشتافته. [ اِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف / نف ) شتافته. عجله کرده : پیش از اندیشه شفای عاجل سوی بالین تو اشتافته شد. سوزنی.
پناهیده. [ پ َ دَ / دِ ] ( ن مف ) پناه گرفته. پناه کرده. التجایافته. ملتجی شده : هم آنگاهشان خواند از جای خویش به یزدان پناهیده رفتند پیش. فردوسی. ...
پناهیدن. [ پ َ دَ ] ( مص ) پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن : به یزدان پناهد بروز نبرد نخواهد بجن ...
لرزلرزان . [ ل َ ل َ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش : گرفتار و دل زو شده ناامیدروان لرزلرزان به کردار بید. فردوسی . تنش لرزلرزان به کردار ...
لرزلرزان . [ ل َ ل َ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش : گرفتار و دل زو شده ناامیدروان لرزلرزان به کردار بید. فردوسی . تنش لرزلرزان به کردار ...
لرزلرزان . [ ل َ ل َ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش : گرفتار و دل زو شده ناامیدروان لرزلرزان به کردار بید. فردوسی . تنش لرزلرزان به کردار ...
لرزلرزان . [ ل َ ل َ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش : گرفتار و دل زو شده ناامیدروان لرزلرزان به کردار بید. فردوسی . تنش لرزلرزان به کردار ...
لرزلرزان . [ ل َ ل َ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش : گرفتار و دل زو شده ناامیدروان لرزلرزان به کردار بید. فردوسی . تنش لرزلرزان به کردار ...
لرزلرزان . [ ل َ ل َ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش : گرفتار و دل زو شده ناامیدروان لرزلرزان به کردار بید. فردوسی . تنش لرزلرزان به کردار ...
رعشه ناک
جُم جُمک ( گویش تهرانی )
دورماندن سر از تن ؛ جدا افتادن آن دو از یکدیگر. کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی : چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه. فر ...
دورماندن سر از تن ؛ جدا افتادن آن دو از یکدیگر. کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی : چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه. فر ...
دورماندن سر از تن ؛ جدا افتادن آن دو از یکدیگر. کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی : چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه. فر ...
جدا افتادن. [ ج ُ اُ دَ ] ( مص مرکب ) دور افتادن. جدا ماندن. دور ماندن : میکند از دیده یعقوب روشن خانه را تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است. صائب ...
جدا افتادن. [ ج ُ اُ دَ ] ( مص مرکب ) دور افتادن. جدا ماندن. دور ماندن : میکند از دیده یعقوب روشن خانه را تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است. صائب ...
ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ...
ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ...
ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ...
ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ...
ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ...
النگ و دولنگ
النگ و دولنگ
زیادت و نقصان . [ دَ ت ُ ن ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) افزونی و کمی .
زیادت و نقصان . [ دَ ت ُ ن ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) افزونی و کمی .