پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
خاطر دادن. [ طِ دَ ] ( مص مرکب ) دل دادن. عاشق شدن. ( آنندراج ) . مهر ورزیدن : به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار. ...
خیز خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی حافظ
برخیز
خیز خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی حافظ
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن. ( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) ) ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) ...
مضاجعت. [ م ُ ج َ / ج ِ ع َ ] ( از ع ، مص ) با هم یک جا خفتن. ( غیاث ) . مضاجعة. [ م ُ ج َ ع َ ] ( ع مص ) با کسی خفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) . هم بس ...
مضاجعت. [ م ُ ج َ / ج ِ ع َ ] ( از ع ، مص ) با هم یک جا خفتن. ( غیاث ) . مضاجعة. [ م ُ ج َ ع َ ] ( ع مص ) با کسی خفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) . هم بس ...
آسودن با ؛ مضاجعت با. آرامیدن با. عشرت و صحبت کردن با : ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت. . . این چنین سنگدل و بیحق و بیحرمت جفت شاه مسعود مبیناد و ...
مضاجعت. [ م ُ ج َ / ج ِ ع َ ] ( از ع ، مص ) با هم یک جا خفتن. ( غیاث ) . مضاجعة. [ م ُ ج َ ع َ ] ( ع مص ) با کسی خفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) . هم بس ...
آسودن با ؛ مضاجعت با. آرامیدن با. عشرت و صحبت کردن با : ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت. . . این چنین سنگدل و بیحق و بیحرمت جفت شاه مسعود مبیناد و ...
آسودن با ؛ مضاجعت با. آرامیدن با. عشرت و صحبت کردن با : ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت. . . این چنین سنگدل و بیحق و بیحرمت جفت شاه مسعود مبیناد و ...
آسودن از خشم ؛ فرونشستن آن : مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید آرام گردد زمین. فردوسی.
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از : ببودند روشندل و شادمان ز خنده نیاسود لب یک زمان ...
آسودن ، در خاک آسودن ؛ بکنایه ، مردن : مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودن است. فردوسی. اکنون که عماد دوله در خاک آسود ازدیده من خاک شود ...
آسودن ، در خاک آسودن ؛ بکنایه ، مردن : مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودن است. فردوسی. اکنون که عماد دوله در خاک آسود ازدیده من خاک شود ...
آسودن= پرداختن : نعوذ باﷲ اگر خلق غیب دان بودی کسی بحال خود از دست کس نیاسودی. سعدی ( گلستان ) .
اساد
اساد
موج خیز ؛ پرموج.
موج خیز ؛ پرموج.
موّاج
موج خیز ؛ پرموج.
موج خیز ؛ پرموج.
موج خیز ؛ پرموج.
مردخیز. [ م َ ] ( نف مرکب ) دیاری که مرد و پهلوان و بهادر پرورد : سیستان ولایتی مردخیز است. ( حدود العالم ) . رجوع به مرد شود.
گرم خیز ؛ چابک. سریعالحرکه. سبک خیز : چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز. نظامی. ز گرمی شده چون فلک گرم خیز. نظامی. محابا رها کرد و ...
گرم خیز ؛ چابک. سریعالحرکه. سبک خیز : چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز. نظامی. ز گرمی شده چون فلک گرم خیز. نظامی. محابا رها کرد و ...
شب خیز؛ شب زنده دار : عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود. سعدی.
سبک خیز ؛ سریعالحرکة : بصحرا ز مرغان سبک خیزتر. نظامی.