پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
سکته افتادن ؛ سکته عارض شدن : و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. ( تاریخ بیهقی ص 610 ) .
سهو افتادن ؛ خطا شدن. سهو روی دادن : دوش سهوی افتاده که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم بازنشد، اجابت کردم. ( تاریخ بیهقی ) . - سیخوسیخو افتادن ...
افتادن= قرار داشتن. قرار گرفتن : چون ضعیفی افتدمیان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. ( تاریخ بیهقی ) . توج بقدیم شهرکی عظیم بوده است. . . و در بیا ...
افتادن= قرار داشتن. قرار گرفتن : چون ضعیفی افتدمیان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. ( تاریخ بیهقی ) . توج بقدیم شهرکی عظیم بوده است. . . و در بیا ...
افتادن= قرار داشتن. قرار گرفتن : چون ضعیفی افتدمیان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. ( تاریخ بیهقی ) . توج بقدیم شهرکی عظیم بوده است. . . و در بیا ...
افتادن= قرار داشتن. قرار گرفتن : چون ضعیفی افتدمیان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. ( تاریخ بیهقی ) . توج بقدیم شهرکی عظیم بوده است. . . و در بیا ...
هزیمت افتادن ؛ شکست روی دادن. هزیمت پدید آمدن : هزیمت بر خوارزمیان افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . میمنه علی تکین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه برکوفت ...
هزیمت افتادن ؛ شکست روی دادن. هزیمت پدید آمدن : هزیمت بر خوارزمیان افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . میمنه علی تکین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه برکوفت ...
خسارت افتادن ؛ ضرر پدید آمدن. زیان افتادن. زیان دیدن : بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. ( گلستان ) .
خسارت افتادن ؛ ضرر پدید آمدن. زیان افتادن. زیان دیدن : بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. ( گلستان ) .
حاجت افتادن ؛ پدید آمدن حاجت ، و پیدا شدن آن : تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد بفرستید. ( تاریخ بیهقی ) .
حاجت افتادن ؛ پدید آمدن حاجت ، و پیدا شدن آن : تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد بفرستید. ( تاریخ بیهقی ) .
نیازیان
برافتادن
دردی ناک. [ دُ ] ( ص مرکب ) پر از رسوب و پردرد. دردآلود. ( ناظم الاطباء ) . با دردی : آبی دردی ناک ، شرابی دردی ناک : اعکار؛ دردی ناک نمودن شراب و دو ...
برافتاده. [ ب َ اُ دَ /دِ ] ( ن مف مرکب ) افتاده. || منسوخ. دمده. ورافتاده. || مغلوب و ناتوان. ( آنندراج ) . مغلوب و عاجز و ناتوان. ( ناظم الاطباء ) ...
برافتاده. [ ب َ اُ دَ /دِ ] ( ن مف مرکب ) افتاده. || منسوخ. دمده. ورافتاده. || مغلوب و ناتوان. ( آنندراج ) . مغلوب و عاجز و ناتوان. ( ناظم الاطباء ) ...
برافتاده. [ ب َ اُ دَ /دِ ] ( ن مف مرکب ) افتاده. || منسوخ. دمده. ورافتاده. || مغلوب و ناتوان. ( آنندراج ) . مغلوب و عاجز و ناتوان. ( ناظم الاطباء ) ...
برافتاده. [ ب َ اُ دَ /دِ ] ( ن مف مرکب ) افتاده. || منسوخ. دمده. ورافتاده. || مغلوب و ناتوان. ( آنندراج ) . مغلوب و عاجز و ناتوان. ( ناظم الاطباء ) ...
از دست انداختن: رها ساختن. ( ( مثلاً چون کوزه فقاع که تا پر باشد، بر لب و دهان او بوسه های خوش زنند، و چون تهی گشت از دست بیاندازند. ) ) ( مرزبان ...
از دست انداختن: رها ساختن. ( ( مثلاً چون کوزه فقاع که تا پر باشد، بر لب و دهان او بوسه های خوش زنند، و چون تهی گشت از دست بیاندازند. ) ) ( مرزبان ...
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
از تخت شاهی بر تخته تابوت افتادن ؛ کنایه است از مردن.
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
به صرافت افتادن ؛ بخاطر آوردن. یاد آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
به صرافت افتادن ؛ بخاطر آوردن. یاد آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
به صرافت افتادن ؛ بخاطر آوردن. یاد آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
ول افتادن ؛ بی مصرف بودن. بی کار بودن. بی خاصیت بودن. ( یادداشتهای مؤلف ) .
افتادن= به جائی افتادن ؛ رسیدن به جائی و برخورد کردن به آن : و چنین گویند که شتربانی شتر گم کرده بود در آن بیابان میگردید تا بدانجا افتاد. ( قصص الان ...
به ساحل افتادن ؛ به خشکی رسیدن.
آفت افتادن ؛ آفت رسیدن. شایع شدن آفت.
آفت افتادن ؛ آفت رسیدن. شایع شدن آفت.
آتش افتادن ؛ رسیدن آتش. آتش گرفتن : تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد. ( گلستان ) . فتاد آتش صبح در سوخته بیکدم جهانی شد افروخته.
آفتاب افتادن ؛ رسیدن آفتاب. تابیدن آفتاب.
آتش افتادن ؛ رسیدن آتش. آتش گرفتن : تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد. ( گلستان ) . فتاد آتش صبح در سوخته بیکدم جهانی شد افروخته.
به گریه افتادن ؛ دست دادن گریه. عرض شدن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
آتش افتادن ؛ رسیدن آتش. آتش گرفتن : تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد. ( گلستان ) . فتاد آتش صبح در سوخته بیکدم جهانی شد افروخته.
به قی افتادن ؛ حالت قی دست دادن.
به قی افتادن ؛ حالت قی دست دادن.
به قی افتادن ؛ حالت قی دست دادن.
درافتادن با ؛ نزاع کردن با. درگیر گردیدن با. ( یادداشت مؤلف ) .
درافتادن با ؛ نزاع کردن با. درگیر گردیدن با. ( یادداشت مؤلف ) .