پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
خط راه ؛ امتداد راه.
بشری زادگان ؛ نسل بشری : بازپسین طفل پری زادگان پیشترین بشری زادگان. نظامی.
زندگانی ده ؛ حیات بخش. ( ناظم الاطباء ) : که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست. نظامی.
زندگانی دادن ؛ حیات بخشیدن. ( ناظم الاطباء ) .
طِوال ، طیال ( جمع طویل )
منتحر
منتحر
معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی - > رفیق دُنگ رفیق صمیمی
معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی - > رفیق دُنگ رفیق صمیمی
معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی - > رفیق دُنگ رفیق صمیمی
رفیق پرست ؛ که بدوستان و رفیقان علاقه و دلبستگی شدید داشته باشد. رفیق باز. ( از یادداشت مؤلف ) .
رفیق ره یا راه ؛ همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. ( یادداشت مؤلف ) : خدای را مددی ای رفیق راه که من به کوی میکده دیگر علم برافرازم. حافظ.
رفیق ره یا راه ؛ همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. ( یادداشت مؤلف ) : خدای را مددی ای رفیق راه که من به کوی میکده دیگر علم برافرازم. حافظ.
رفیق ره یا راه ؛ همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. ( یادداشت مؤلف ) : خدای را مددی ای رفیق راه که من به کوی میکده دیگر علم برافرازم. حافظ.
نه مگر = غیر از ، به جز
نه مگر = غیر از ، به جز
نه مگر = غیر از ، به جز
نه مگر = غیر از ، به جز
سوایر. [ س َ ی ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ سایرة : امثله توقیعات او در اقطار جهان چون سوایر امثال و شوارد اشعار منتشر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . رجوع به سا ...
سوایر. [ س َ ی ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ سایرة : امثله توقیعات او در اقطار جهان چون سوایر امثال و شوارد اشعار منتشر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . رجوع به سا ...
سوایر. [ س َ ی ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ سایرة : امثله توقیعات او در اقطار جهان چون سوایر امثال و شوارد اشعار منتشر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . رجوع به سا ...
سوایر. [ س َ ی ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ سایرة : امثله توقیعات او در اقطار جهان چون سوایر امثال و شوارد اشعار منتشر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . رجوع به سا ...
نه مگر = به جز ، غیر از
نه مگر = به جز ، غیر از
نه مگر = به جز ، غیر از
نه مگر = جز ، غیر از
محترم زاده. [ م ُ ت َ رَ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) بزرگ زاده. که پدر و خاندان او محترم باشند : امام زاده زکی زاده محترم زاده کریم شهر سمرقند و از کرام خجن ...
هر دم / لحظه / . . . . . . . . . . خطر آن می رود که . . . . . . . . . . . . . . . . . .
هر آن/لحظه/. . . . بیم آن می رود که . . . . . . . . . . . . .
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
هر آن
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
قُنوت لهجه و گویش تهرانی شلاق درشکه ران
قُنوت لهجه و گویش تهرانی شلاق درشکه ران
عبور دادن
عبور دادن
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
عبور دادن
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...