پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
PATRICIDE
PATRICIDE
سیاستگاه
چنگال شیرخاریدن ؛ کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن : با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر ...
چنگال شیرخاریدن ؛ کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن : با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر ...
چنگال شیرخاریدن ؛ کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن : با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر ...
بی همراه
airy
کشتی بندان ؛ بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [ شهر مهروبان ] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا برون ...
کشتی بندان ؛ بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [ شهر مهروبان ] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا برون ...
کشتی بندان ؛ بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [ شهر مهروبان ] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا برون ...
کشتی بندان ؛ بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [ شهر مهروبان ] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا برون ...
A mountain, 1, 410 m ( 4, 623 ft ) high, of southeast Greece. It was considered sacred to Dionysus and the Muses
preventative
in part
بالنسبه
in part
سوگند یاد کردن
بدروزگار. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ) . بدطالع. ( آنندراج ) . تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز م ...
بدروزگار. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ) . بدطالع. ( آنندراج ) . تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز م ...
بدروزگار. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ) . بدطالع. ( آنندراج ) . تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز م ...
بدروزگار. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ) . بدطالع. ( آنندراج ) . تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز م ...
از سوء اتفاق. از سوء حظ
از بدِ حادثه
از بدِ حادثه
از بدِ حادثه
تن تنها. [ ت َ ن ِ ت َ ] ( ترکیب وصفی ، ق مرکب ) واحد. ( آنندراج ) . یکتا و منفرد و یگانه. ( ناظم الاطباء ) : اگر دو یار موافق زبان یکی سازند فلک چه ...
تن تنها. [ ت َ ن ِ ت َ ] ( ترکیب وصفی ، ق مرکب ) واحد. ( آنندراج ) . یکتا و منفرد و یگانه. ( ناظم الاطباء ) : اگر دو یار موافق زبان یکی سازند فلک چه ...
رگ نهادن ( رَ. نَ دَ ) ( مص ل . ) کنایه از: گردن نهادن ، تسلیم شدن .
رگ نهادن ( رَ. نَ دَ ) ( مص ل . ) کنایه از: گردن نهادن ، تسلیم شدن .
دو اسبه رفتن ؛ بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن : اختران را که ره دواسبه روند همچو خر در خلاب بنماید. عطار.
دو اسبه رفتن ؛ بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن : اختران را که ره دواسبه روند همچو خر در خلاب بنماید. عطار.
دو اسبه رفتن ؛ بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن : اختران را که ره دواسبه روند همچو خر در خلاب بنماید. عطار.
دو اسبه رفتن ؛ بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن : اختران را که ره دواسبه روند همچو خر در خلاب بنماید. عطار.
دو اسبه رفتن ؛ بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن : اختران را که ره دواسبه روند همچو خر در خلاب بنماید. عطار.
سر وقت کسی رفتن
زَهله رفتن لهجه و گویش تهرانی خیلی ترسیدن
زَهله رفتن لهجه و گویش تهرانی خیلی ترسیدن
زَهله رفتن لهجه و گویش تهرانی خیلی ترسیدن
تن به کار دادن ؛ تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. ( تاریخ بیهقی ...
تن به کار دادن ؛ تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. ( تاریخ بیهقی ...
تن به کار دادن ؛ تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. ( تاریخ بیهقی ...
تن بازپس دادن ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است : احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خ ...
زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان : . . . ...
زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان : . . . ...
زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان : . . . ...
زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان : . . . ...
زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان : . . . ...
هرزه خرج
باز - مذاکره