پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
مشک به ختن بردن ؛ کار نابجا کردن.
مشک به ختن بردن ؛ کار نابجا کردن.
گشاده میان. [ گ ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه در کاری تعلل ورزد. ( فرهنگ فارسی معین ) . - گشاده میان بودن از خدمت ؛ در خدمت تعلل کردن. کوتاهی کردن در ...
گشاده میانی گشاده میان. [ گ ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه در کاری تعلل ورزد. ( فرهنگ فارسی معین ) . - گشاده میان بودن از خدمت ؛ در خدمت تعلل کردن. ک ...
نیم شمع. [ ش َ ] ( اِ مرکب ) کنایه از شرم مرد. ( یادداشت مؤلف ) .
چشم سوزن. [ چ َ / چ ِ م ِ زَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از سوراخ سوزن است. ( بهار عجم ) . سوراخ سوزن. چشمه سوزن. بعربی ، سم الخیاط. کون سوزن ( ...
کاف ران. [ ف ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکافی که قریب بن ران است و این کنایه از فرج است. ( غیاث ) ( مجموعه مترادفات ص 52 ) : تا تو دربند زری چون ک ...
کاف ران. [ ف ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکافی که قریب بن ران است و این کنایه از فرج است. ( غیاث ) ( مجموعه مترادفات ص 52 ) : تا تو دربند زری چون ک ...
بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. ( ناظم الاطباء ) . بی تناسب و ناهموار : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه ...
بی اندامی ؛ عدم تناسب. زشتی : از خوک بباغ در چه افزاید جز زشتی و خامی و بی اندامی. ناصرخسرو.
بی اندامی ؛ عدم تناسب. زشتی : از خوک بباغ در چه افزاید جز زشتی و خامی و بی اندامی. ناصرخسرو.
بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. ( ناظم الاطباء ) . بی تناسب و ناهموار : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه ...
بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. ( ناظم الاطباء ) . بی تناسب و ناهموار : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه ...
بااندام ؛ کار بانظام. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
بااندام ؛ کار بانظام. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
اندام پس ؛ سرین. دبر. ( یادداشت مؤلف ) .
بریده اندام ؛ مقطوعةالاعضاء. اندام بریده : حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. ( التفهیم ص 319 ) . و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
بریده اندام ؛ مقطوعةالاعضاء. اندام بریده : حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. ( التفهیم ص 319 ) . و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
اندام بریده ؛ مقطوع العضو. ( اصطلاحی در نجوم ) . ( از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج ) : برجهای اندام بریده کدامند. ( التفهیم ص 319 ) . و رجوع ب ...
اندام بریده ؛ مقطوع العضو. ( اصطلاحی در نجوم ) . ( از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج ) : برجهای اندام بریده کدامند. ( التفهیم ص 319 ) . و رجوع ب ...
اندام پس ؛ سرین. دبر. ( یادداشت مؤلف ) .
- آکنده اندام ؛ فربه : مورم ؛ مرد آکنده اندام. ( منتهی الارب ) .
اندام شکنج ؛ تشنج. ( یادداشت مؤلف ) : و ( فوتنج ) آن اندام شکنج را که با. . . بود سود دارد. ( الابنیة عن حقایق الادویة ) .
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
شهیار ، شه یار
شهریاری
شهریاری شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن : چرا رومیان شهریاری کنند بدشت سواران سواری کنند. فردوسی.
شهریاری
شهریاری
شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن : چرا رومیان شهریاری کنند بدشت سواران سواری کنند. فردوسی.
شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن : چرا رومیان شهریاری کنند بدشت سواران سواری کنند. فردوسی.
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
سر و وضع
سر و وضع
روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن. سخت روئی کردن. پرچین کردن روی. ( ناظم الاطباء ) . با چهره غضب یا نفرت نمودن. آثار خشم یا اندوه در روی پدید آوردن. ( یا ...
روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن. سخت روئی کردن. پرچین کردن روی. ( ناظم الاطباء ) . با چهره غضب یا نفرت نمودن. آثار خشم یا اندوه در روی پدید آوردن. ( یا ...
روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن. سخت روئی کردن. پرچین کردن روی. ( ناظم الاطباء ) . با چهره غضب یا نفرت نمودن. آثار خشم یا اندوه در روی پدید آوردن. ( یا ...