ناگزیر

/nAgozir/

مترادف ناگزیر: لابد، لاعلاج، مجبور، ملزم، مضطر، ناچار، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، قهراً، محتوم، ضروری، لازم، بی اختیار، بیچاره، عاجز

معنی انگلیسی:
constrained, expedient, imperative, inescapable, inevitable, instant, mandatory, necessarily, necessary, necessity, perforce, helpless, having no alternative, indispensable

لغت نامه دهخدا

ناگزیر. [ گ ُ ] ( ق مرکب ) از: نا ( نفی ، سلب ) + گزیر [ از: گزیردن = گزردن ]. ناچار. لاعلاج. لابد. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). ناچار. ( مؤیدالفضلاء ). ناچار. لاعلاج. بالضرور. ( غیاث اللغات ). لاعلاج. بیچاره. ناچار. مجبورانه. بطور اجبار. بطور ضرورت. ( از ناظم الاطباء ). ناگزران. ( صحاح الفرس ). حتماً. حتم. بالضرورة. ناچاره. بضرورت. به حکم ضرورت :
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر.
فردوسی.
چه باشی تو ایمن ز گردون پیر
که فرجام انجامدت ناگزیر.
فردوسی.
چنین گفت با ماهروی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر.
فردوسی.
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهرتباهی پذیر.
اسدی.
هر آن صورتی کآید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر.
نظامی.
که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.
نظامی.
|| جبراً. قهراً. باجبار :
هر آن کس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
فردوسی.
بشد طایر اندر کف وی اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر.
فردوسی.
|| ( ص مرکب ) قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست :
چنین است کردار این چرخ پیر
به هرچ او بگردد بود ناگزیر.
فردوسی.
که تخت دو فرزند خود را بگیر
فزاینده کاری است این ناگزیر.
فردوسی.
دو کار است پیش آمده ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیرخیر.
فردوسی.
ندارد غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بدن ناگزیر.
اسدی.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر از بدر منیر است.
نظامی.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
نظامی.
ناگزیر است تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش.
سعدی.
|| ( ص مرکب ) چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. ( ناظم الاطباء ). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم :
ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.
دقیقی.
بشد پاک دستور او با دبیر
جز او نیز هر کس که بد ناگزیر.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ناچار، لابد، ناگ ر، ناگزران نیزگفته اند
۱ - ( صفت ) آنچه که ضروری است لازم : [ اما آنچه ناگزیربودیادکرده آمد.] ۲ - حتمی محتوم : چنین است کردار این چرخ پیر بهرچ او بگردد بود ناگزیر . ( شا.لغ. ) ۳ - بطورضرورت بناچارقهرا: چنین گفت با ماهروی اردشیر که فردا بباید شدن ناگزیر . یاامرناگزیر.اجل محتوم [ چون پادشاه بامری که ناگزیراست مامور شود از لشکرو گنج و خزینه او آثار نماند ] یاحکم ناگزیر.اجل محتوم : [ تسییر بران و بنگر که انحلال طبیعت من کی خواهدبودو آن قضائ لابدو آن حکم ناگزیردر کدام تاریخ نزول خواهدکرد? ] یا واقعه ناگزیر. اجل محتوم : [ حلول واقعه ناگزیر...] یا ناگزیربودن ازچیزی .بدان محتاج بودن .

فرهنگ معین

(گُ ) (ق . ) ناچار.

فرهنگ عمید

۱. آن چه یا آن که وجود آن ضروری، یا چاره ناپذیراست، ناچار، لابد، ناگزران.
۲. آن که در موقعیتی قرار گرفته که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو دارد.
۳. (قید ) ار روی ناچاری.

مترادف ها

indispensable (صفت)
حتمی، ضروری، واجب، نا گزیر، لازم الاجراء، صرفنظر نکردنی، چاره نا پذیر

inevitable (صفت)
بدیهی، نا چار، نا گزیر، چاره نا پذیر، اجتناب ناپذیر، حتمی الوقوع، غیر قابل امتناع

helpless (صفت)
سرگردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، مورد حمایت، نا گزیر، زله

needful (صفت)
ضروری، نیازمند، نا گزیر، لازم، بایا، مایحتاج

ineludible (صفت)
نا گزیر، طفره نزدنی، گریز نا پذیر

perforce (صفت)
نا گزیر

فارسی به عربی

صاحب المنصب , ضروری , عاجز , لا غنی عنه
امر حتمی

پیشنهاد کاربران

ناچار ومجبور
ناگزیر = ناچار و یا مجبور عربی است و نا گزیر در فارسی یک گزینش تک انتخابی است یعنی گزینه دومی و یا سوم و چهارمی وجود نداردو یک انتخابجبری و قهری است
حتم
لامحال. [ م َ ] ( از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر :
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پُرّ کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نُمیدی لامحال.
ناصرخسرو.
ناگزیر=ناگریز=بە ناچار
به ناچار
در یه شعر
تو در ضمیر منی، چگونه از تو گریزم، که ناگزیر منی.
در این شعر به چه معناست؟
من در توی کتابم نگاه کردم ناچار بود
معنی واژه ی ناگزیر : ناچار ، مجبور
ضروری. لازم بودن. ناچار. لاجرم
لازم بودن. ناچار. لاجرم. ضروری
من برای درسم پیدا کردم کلی معنی عالییی بود
خیلی بد بود چون من برای درسم میخواستم
اصلا هیچی پیدا نکردم
expedient
لاجرم . .
لاجرم
برسبیل اضطرار
مجبور، نیاز
معنی اصلی:ناگزیر که در درس ها و کتاب ها آماده است :ناچار

بی راه و چاره
ازچیزی ناراضی بودن
لابد، لاعلاج، مجبور، ملزم، مضطر، ناچار، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، قهراً، محتوم، ضروری، لازم، بی اختیار، بیچاره، عاجز
الزامی
نا موفق
وقتی انسان گزینش و انتخاب دگری ندارد ناگزیر است و این واژه در اصل یک انتخاب تک گزینه ای می باشد انتخاب تحمیلی مانند ازدواج ناگزیر
ناچار و یا مجبور
باید
ناچار
مجبور
مجبور
inevitably
unavoidably
ناچار

ناچار، لازم
ناچار
ناچار

وادار
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٤)

بپرس