پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
درافتادن ؛ اختلاط پیدا کردن. آمیزش کردن : حکیمی که با جهال درافتدباید که عزت توقع ندارد. ( گلستان ) . من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون ...
اول روز
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
چشم افتادن ؛ دیدن. نظر کردن. نگاه کردن : چشم مسافر که بر جمال تو افتد عزم رحیلش بدل شود به اقامت. سعدی.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به حرکت افتادن ؛ حرکت کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.
التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.
التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.
التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.
به جمع و جور افتادن ؛ جمع و جور کردن.
قحط افتادن ؛ قحط شایع شدن. منتشر شدن قحط : و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحط افتاد و خلق درماندند. ( قصص الانبیاء ص 130 ) . و من می دانم که قحط ب ...
طاعون افتادن ؛ شایع شدن طاعون و منتشر شدن آن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن. منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) ...
انتشار گرفتن. [ اِت ِ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) انتشار یافتن : شعاع خورشید از کله کبود بتافت چو نور روی نگار من انتشار گرفت.
انتشار گرفتن. [ اِت ِ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) انتشار یافتن : شعاع خورشید از کله کبود بتافت چو نور روی نگار من انتشار گرفت.
خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن. منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) ...
خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن. منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) ...
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد. سعدی.
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد. سعدی.
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد. سعدی.
آوازه افتادن ؛ منتشر شدن آوازه. شهرت یافتن. شهرت پیدا کردن. ( از یادداشتهای مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندب ...
در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .
در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .
در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .
در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .
در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .
در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .
طاق واز افتادن ؛ به پشت خوابیدن. دراز کشیدن به پشت. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
Dysania is a chronic feeling that you just cannot get out of bed in the morning. While it's not a medical diagnosis, it can be an important clue that ...
به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
یک کله افتادن
یک کله افتادن ، چنانکه تب داری ؛ یکباره مبتلا شدن. دفعةً تب داریا بیمار شدن : تب کرد و یک کله افتاد. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
نقل افتادن. [ ن َ اُ دَ ] ( مص مرکب ) منتقل شدن : می گویند که در هندوستان چنین کتابی است ، می خواهیم که بدین دیار نقل افتد. ( کلیله و دمنه ) .