پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد. . . سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. ...
کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد. . . سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. ...
کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد. . . سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. ...
قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن. قبول گردیدن : بعذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوتخانه شاه. نظامی. صالح و طالح متاع خویش نمودند تا چه قبول افتد و ...
قبول نافتادن / نیفتادن قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن. قبول گردیدن : بعذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوتخانه شاه. نظامی. صالح و طالح متاع خویش ...
قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن. قبول گردیدن : بعذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوتخانه شاه. نظامی. صالح و طالح متاع خویش نمودند تا چه قبول افتد و ...
فالج افتادن ؛ فالج شدن.
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
فالج افتادن ؛ فالج شدن.
فالج افتادن ؛ فالج شدن.
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
عقل بسر کسی افتادن ؛ بعقل آمدن. باعقل شدن. خردمند گردیدن : گفتم که بعقل از همه کاری بدر آیند بیچاره فروماند چو عقلش بسر افتاد. سعدی.
صعب افتادن ؛ مشکل شدن. سخت شدن.
صعب افتادن ؛ مشکل شدن. سخت شدن.
عقل بسر کسی افتادن ؛ بعقل آمدن. باعقل شدن. خردمند گردیدن : گفتم که بعقل از همه کاری بدر آیند بیچاره فروماند چو عقلش بسر افتاد. سعدی.
صعب افتادن ؛ مشکل شدن. سخت شدن.
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
زیرک افتادن ؛ باهوش بودن. باهوش گردیدن : ز رهم میفکن ای شیخ بدانه های تسبیح که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی. حافظ.
دمادم کسی رفتن ؛ درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری.
دمادم کسی رفتن ؛ درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری.
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم فرستادن ؛ پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزه او از وجود سوی عدم. فرخی. قا ...
دمادم فرستادن ؛ پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزه او از وجود سوی عدم. فرخی. قا ...
دمادم رسیدن سپاهی ( عده ای ) ؛ به دنبال هم آمدن آنان. پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده. ( یادداشت مؤلف ) : ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم به ساری رسید ...
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم آمدن کسی ( سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان. ( یادداشت مؤلف ) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خل ...
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم آمدن کسی ( سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان. ( یادداشت مؤلف ) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خل ...
دمادم آمدن کسی ( سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان. ( یادداشت مؤلف ) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خل ...
دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش د ...
دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش د ...
دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش د ...
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.