پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٣٦٢)
۱. نام گذاری. نامیدن ۲. نام ۳. فرقه {مذهبی} ۴. واحد ۵. ارزش 6. مخرج مشترک مثال: We commonly denominate the later part of the day "the afternoon". ...
۱. هوس. ویر ۲. موج. مُد ۳. {مجازی} جنون مثال: The skating fad was soon forgotten. هوس {و ویر} اسکیت بازی طولی نکشیدکه فراموش شد.
وابستگی، اتکاء متقابل مثال: Your ability to act is limited to your own resources, without the benefits of interdependency. توانایی شما در عمل کردن م ...
۱. پلاسیدن. پژمرده شدن. خشک شدن ۲. پلاساندن. پژمرده کردن. خشک کردن. چروکیده شدن مثال: The skin shrivels with age. پوست با پیر شدن خشک {و چروکیده} می ...
هم مشرب. هم دل. هم فکر. هم سلیقه مثال: You seek validation from the like - minded. شما اعتبار را از هم فکر {خود} جستجو می کنید.
تصدیق، تایید، اعتبار سنجی مثال: I think this is the correct answer, but without the validation of the teacher, I won't feel sure. من فکر می کنم که ...
۱. بی هوش کردن ۲. بی حس کردن مثال: Before the operation, the patient was anesthetized. قبل از عمل جراحی بیمار بی هوش شده بود.
شغلی. حرفه ای مثال: You tend to define yourself by your occupational role. شما میل دارید خودتان را با نقش حرفه ای {و شغلی تان} تعریف کنید.
۱. پارانویا ۲. {عامیانه} بد گمانی. کج خیالی مثال: It is paranoia to think that everybody wants to harm you. این بدگمانی است که فکر کنی همه می خواهن ...
۱. دمدمی. ویری ۲. بی ثبات. متغیر ۳. {مایعات} فرار مثال: Alcohol is volatile. الکل فرار است. volatile social conditions وضعیتهای بی ثبات {و ناپایدا ...
تبعیض. استثناء. جانبداری مثال: But if you show favoritism, you sin and are convicted by the law as lawbreakers. اما اگر شما جانبداری {و تبعیض} نشا ...
توجیه خویشتن. توجیه خود. از خود راضی گری مثال: They are still consumed with anger and bitterness and self - justification regarding an ex - spouse. ...
۱. مدیر. رئیس ۲. مجری ۳. سازمان دهنده ۴. قیم مثال the administrator of a pious foundation. مدیر {و رئیس} یک موسسه خیریه he has long experience bot ...
متغیر. بی ثبات مثال: fluctuating prices قیمتهای متغیر { و بی ثبات}
بازنگری. نگاه به گذشته مثال: The chapter contains an historical retrospect of events leading up to the war. این فصل شامل یک بازنگری تاریخی از حوادثی ...
ظاهری. نمایان، صوری، قابل نمایش، قابل ارائه مثال: Send me two letters - - one confidential, another ostensible. دو تا نامه برای من بفرست. یکی محرمان ...
۱. اغوا کننده. وسوسه انگیز. گمراه کننده ۲. جذاب. فریبا. فریبنده مثال: She used all of her seductive charm to try and persuade him. او از همه زیبایی ...
۱. {منطقه}توسعه نیافته. اباد نشده ۲. {زمین} کشت و زرع نشده. بایر مثال: The big losers will be the undeveloped countries بازنده های بزرگ کشورهای توسعه ...
۱. بی انضباط. بی تربیت. تربیت نشده ۲. مهار نشده. نامعقول. مثال: His talent is raw and undisciplined. استعداد او خام و تربیت نشده {بی انضباط} است.
۱. خودشیفته ۲. خودشیفتگانه ۳. {مربوط به} خودشیفتگی مثال: A person in this state becomes almost entirely narcissistic. یک نفر در این حالت تقریبا تمام ...
۱. به طور مشهود. بطور زنده. به وضوح. آشکارا ۲. با نمودار. به کمک نمودار مثال: She described the events so graphically that I could almost see them. ...
عکس. معکوس. ضد. خلاف. برگشت، نقض، برگشت. بدبیاری، شکست مثال: His reversal of his decision surprised everyone. برگشت از تصمیمش همه را شگفت زده کرد. ...
۱. مزاحمت. ناراحتی. دردسر. گرفتاری ۲. مزاحم شدن. ناراحت شدن مثال: We apologize for any inconvenience caused during the repairs. ما برای هرگونه مزاح ...
۱. {علامت} ستاره {*} ۲. ستاره زدن مثال: The asterisk referred to a note at the bottom of the page. {علامت} ستاره به یک یادداشت در پایین صفحه ارجاع ...
واقعیت دادن. تحقق مثال: It's the fulfillment, the actualization, the natural emergence of Habits 1 and 2. آن انجام، تحقق و بروز طبیعی عادتهای یک و د ...
گلیم خود را از آب بالا کشیدن. روی پای خود ایستادن مثال: He pulls himself up by his bootstraps. او گلیم خودش را از اب بالا کشید / او روی پای خودش ایس ...
( از نظر رتبه و مقام و رده ) والا، سرآمد، عالی مثال: Such commitment derives from superordinate goals. چنین تعهدی ناشی از اهداف والا {و عالی} است.
۱. ناقلا. زیرک. رند. زبل. تیز{هوش} ۲. موقع شناس. مصلحت نگر. ۳. زیرکانه. هوشمندانه مثال: you'll need an astute lawyer if you have any hope of winning ...
وابستگی. اطاعت. پیروی مثال: That subordination requires a purpose. آن اطاعت {و پیروی} مستلزم یک هدف است.
آگاهی بخش. آگاهی دهنده مثال: Update your resume. Conduct an informational interview. سابقه کاری تان را به روزرسانی کنید. یک مصاحبه ی آگاهی بخش اجرا ...
دارای نتیجه منفی. دارای نتیجه معکوس مثال: Sending young offenders to prison can be counterproductive. فرستادن خلافکاران جوان به زندان می تواند دارای ...
۱. اسم بی مسما ۲. نام غلط ۳. نامگذاری غلط مثال: It recognizes that "time management" is really a misnomer آن فهمید که مدیریت زمان واقعا یک اسم بی مس ...
۱. یک چرت خوابیدن. یک چرت زدن ۲. چرت مثال: He always hits the snooze button two times. او همیشه دکمه چرت را دو بار می زند.
ربع دایره. ربع مثال: But you must be in the correct quadrant. اما شما باید در ربع دایره ی درست قرار بگیرید.
۱. اولویت. تقدم ۲. حق تقدم مثال: we must allow local needs to take precedence over regional ما باید اجازه بدهیم نیازهای محلی بر نیازهای منطقه ای اول ...
۱. گرسنگی کشیدن. از گرسنگی مردن ۲. گرسنگی دادن. از گرسنگی کشتن ۳. گرسنه بودن ۴. نیاز داشتن. تشنه {چیزی} بودن مثال: Half of the captives were starved ...
۱. فهرست. صورت ۲. صورت موجودی. موجودی ۳. {روانشناسی} پرسشنامه ۴. صورت برداری کردن از مثال: If I take inventory of what I have done during the last y ...
۱. مهار شدنی. رام شدنی. قابل کنترل ۲. معقول مثال: The rate of inflation has reached a more manageable level. نرخ تورم به سطح معقول {و قابل کنترل} ب ...
با عذرخواهی. از روی عذرخواهی. پوزش طلبانه مثال: He spoke apologetically about his past. او با عذرخواهی درباره گذشته خودش صحبت کرد.
۱. خارجی. بیرونی. برونی ۲. فرعی. عرضی ۳. غیر ضروری. نامربوط / مثال: one of the extrinsic features of this building یکی از نماهای بیرونی این ساختمان T ...
غیر قابل اعتماد {قدیمی} مثال: Would you like to have an undependable person as one of your best friends? دوست داری که یک فرد غیر قابل اعتماد یکی از ...
اولویت بندی. اولویت گذاری مثال: Effective time management and prioritization skills. مدیریت زمان و مهارتهای اولویت گذاری موثر
۱. بی امان. عنان گسیخته ۲. اساسی. بنیادی. اصولی ۳. عاطفی. احساساتی مثال: the elemental feelings such as fear احساسات اساسی {و بنیادی} همچون ترس
۱. ضمنی. تلویحی ۲. مطلق. محض. بی چون و چرا ۳. راسخ. تردید ناپذیر مثال Her silence was an implicit rejection of our proposal. سکوت او عدم پذیرش ضمنی ...
وجه، بُعد. سطوح کوچک جواهر و سنگهای قیمتی، تراش مثال: Business, education, and many other facets of society تجارت، آموزش و پرورش، و بسیاری دیگر از وج ...
۱. نرمش. انعطاف پذیری. قابلیت انعطاف. تغییر پذیر. قابل تغییر. ۲. قابلیت انحنا. خم شوندگی. نرمی مثال: These shoes are comfortable because of the flex ...
قابلیت حمل و نقل. حمل و نقل پذیری. سبکی مثال: I bought it for its portability, not its appearance. من آن را بخاطر سبکی {و قابلیت حمل و نقل} اش خریدم ...
۱. به وقت دیگری موکول کردن ۲. {قرض}استمهال کردن مثال: We had to reschedule the meeting for next Monday. ما مجبور بودیم جلسه را به دوشنبه آینده موکول ...
۱. به هم ریختن. به هم زدن. ریخته و پاشیده کردن. شلوغ کردن ۲. به هم ریختگی. شلوغی. بی نظمی ۳. خرت و پرت. آت و آشغال مثال: Spectators cluttered the hal ...
انباشته {از}. پر {از}. مملو {از} ۲. شلوغ. به هم ریخته. در هم برهم مثال: I looked at the yellow, cluttered yard. من به حیاط زرد و شلوغ {و به هم ریخته ...