پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٣٦٢)
{عامیانه} ما تحت. کفل مثال: After cycling for the whole day, my backside was very sore. بعد از دوچرخه سواری کردن در تمام روز، کفلم خیلی درد دارد.
یادداشت مثال: Did you get my memo about the meeting? یادداشت من را درباره جلسه دریافت کردی؟
۱. {حساب بانکی} اضافه برداشت کردن ۲. کسر موجودی داشتن ۳. مبالغه کردن مثال: Do not overdraw your account! از حسابتان اضافه برداشت نکنید.
بی ادبی. بی احترامی. بی نزاکتی مثال: I must apologize for my son's discourtesy. من باید از بی ادبی {و بی احترامی} پسرم عذرخواهی کنم.
۱. {نظامی} شناسایی. اکتشاف ۲. گشت اکتشافی ۳. اکتشافی مثال: The aerial reconnaissance they conducted was vital to the war effort. شناسایی های هوایی ...
وسیله ی انسداد جاده، راه بند، سدراه، ( مجازی ) مانع، مثال: This is the greatest roadblock to happiness and success. این بزرگترین مانع {سد راه} برای ...
۱. به طور هندسی ۲. با اشکال هندسی. منظم ۳. از لحاظ هندسی مثال: The model and the prototype are geometrically similar. این نمونه و نمونه اولیه از لح ...
۱. سر و ته {چیزی را} زدن ۲. مثله کردن مثال: Further discussion was truncated by the arrival of tea. با رسیدن چای سر و ته بیشتر بحث زده شده بود.
با دستپاچگی. با حالت خجالت زده مثال: I guess she knows all the questions to ask, " he said a little sheepishly. او با کمی دستپاچگی گفت: من حدس می زن ...
۱. حساب دیفرانسیل و انتگرال. حسابان ۲. {ریاضیات، در ترکیب} حسابِ ۳. محاسبه ۴. {دندان} جرم ۵. {کلیه. کیسه صفرا و غیره} سنگ / مثال: renal calculus سنگ ...
قابل تمیز. قابل تشخیص مثال: Her face was barely discernible in the gloom. صورتش در تاریکی به سختی قابل تشخیص بود.
شایستگی، لیاقت، صلاحیت مثال: Students are required to show competency in these skills in order to obtain a degree. از دانش آموزان خواسته شده که شای ...
مانع شدن. جلوگیری کردن. غیر ممکن ساختن مثال: These events preclude the peace agreement from being signed. این حوادث مانع امضای قرارداد صلح می شود. ...
۱. روکش {کتاب} ۲. لباس خانه مثال: He dropped a sweet wrapper. او کاغذ { روی} آب نبات رو انداخت.
۱. لثه ۲. صمغ ۳. چسب ۴. ادامس ۵. پاستیل 6. درخت اکالیپتوس. ۷. کائوچو. {چشم} قی 8. چسباندن 9. {عامیانه} به خدا. به خدا قسم مثال: He was reading the n ...
۱. تقارن. ۲. تناسب مثال: the incredible beauty and symmetry of a snowflake. زیبایی و تقارن باور نکردنی دانه برف.
به طور خوشایندی مثال: if we can't find a solution that would benefit us both, we agree to disagree agreeably. اگر ما نتوانیم یک راه حلی که برای هر ...
۱. سنگ کنج ۲. سنگ سوک ۳. {نخستین} بنا ۴. پایه. بنیاد. شالوده. اساس مثال: education is the cornerstone of progress آموزش و پرورش پایه و اساس پیشرفت ا ...
عجین شدن. ریشه دواندن مثال: His polite manners had been ingrained in him as a young boy. رفتارهای مودبانه او به عنوان یک پسر جوان در او عجین شده {و ...
۱. سهام دار ۲. کسی که در شرط بندی پول را نزد او می سپارند ۳. کسی که در یک دعوای حقوقی تا تعیین تکلیف مال را به او می سپارند مثال: This paper analyze ...
۱. وابستگی. ۲. عضویت ۳. رابطه. ارتباط مثال: He was suspected of having an affiliation with a terrorist group. او مضنون به داشتن وابستگی {و عضویت} د ...
نافرمانی. سرکشی. سرپیچی مثال: After swearing at her boss, she was fired for insubordination. بعد از فحش دادن به رئیس اش، او برای نافرمانی و سرپیچی ...
۱. اصالت. صحت ۲. صداقت مثال: I have no doubt about their genuineness. من هیچ شکی درباره صداقت آنها ندارم.
۱. الهام بخش ۲. رغبت برانگیز. روحیه بخش. مشوق ۳. دلگرم کننده. امیدوار کنند. مثال: She's an inspiring teacher who has changed the lives of many stude ...
تخته پرش مثال: He dived off the springboard and swam down to the shallow end. او {از} تخته پرش شیرجه زد و به سمت انتهای کم عمق شنا کرد.
۱. اژدر ۲. اژدر انداختن به. با اژدر زدن ۳. بر هم زدن. مختل کردن. اختلال کردن در مثال: German submarines torpedoed two more of our ships. زیردریایی ...
۱. با همکاری. از روی حس همکاری ۲. بطور مشترک. جمعی . با تشریک مساعی مثال: I certainly have to work cooperatively with others at my job. من حتما باید ...
۱. متناقض. متضاد. ضد و نقیض. مغایر {هم} ۲. مخالفت ورز. شیفته مخالفت. مخالف خوان. مخالف ۳. {منطق} نقیض مثال: The stories of the two witnesses were co ...
۱. به صورت دلبخواه. دلبخواهی ۲. به طور اتفاقی. تصادفی ۳. به زور. خودسرانه مثال: he hired and fired employees arbitrarily او کارگرها را دلبخواهی {و ...
۱. سر حال آمدن. شنگول شدن ۲. سرحال آوردن. حال {کسی را} جا آوردن ۳. رنگ و رو بخشیدن. جلوه دادن. قشنگ تر کردن ۴. شیک کردن. ژیگول کردن. ۵. {اسب سر یا گو ...
۱. {بازی} پرتاب حلقه ۲. تبلیغات دهن پر کن. تبلیغات پر سر و صدا. جار و جنجال ۳. تبلیغات سوء مثال: Why all the hoopla over such a terrible film? چرا ا ...
۱. فرهنگستان. آکادمی ۲. مدرسه. مدرسه عالی. هنرکده. دانشکده مثال: His fascination with flight led him to the air force academy. شیفتگی به پرواز او ر ...
۱. {موسیقی} فانفار ۲. {مجازی} بوق و کرنا . هیاهو مثال: The entrance of the queen was announced with a splendid fanfare. ورود ملکه با بوق و کرنای باش ...
فروشنده Salespeople فروشنده ها مثال: We just want you to provide some training for the salespeople. ما فقط می خواهیم شما برخی آموزش ها را برای فروشن ...
کلیوی. {مربوط به} کلیه مثال: normal renal function عملکرد طبیعی کلیوی
۱. موضعی. مکانی. جایگاهی ۲. {مربوط به} آرایش تیمی. {مربوط به} جایگزینی مثال: The team has made some positional changes because two players are injur ...
عینک ساز مثال: Suppose you've been having trouble with your eyes and you decide to go to an optometrist for help. فرض کنید که شما مشکلی برای چشمهای ...
با ناباوری. ناباورانه مثال: "What?" she respond incredulously. او با ناباوری پاسخ داد: چی؟
۱. سوز آور. سوزان ۲. تلخ. نیشدار. گزنده مثال: Her caustic remarks offended many. اظهارات تلخ و نیشدار او خیلی ها را رنجاند.
تکرار کردن. از نو بیان کردن. دوباره اعلام کردن مثال: "Let me restate what you just said, " I replied. من جواب دادم: اجازه بده چیزی که همین الان گفت ...
۱. برگزیده. منتخب. ۲. گزینشی. انتخابی ۳. خاص. اختصاصی. ویژه ۴. مشکل پسند. سختگیر ۵. انتخاب کننده مثال: Some colleges like Yale are more selective th ...
حدس زدن. گمان بردن. فهمیدن مثال: What should we do to sense or intuit a person's thoughts or motives? ما برای احساس کردن یا فهمیدن افکار و انگیزه ه ...
۱. درمانی. ۲ شفا بخش مثال: Exercising in warm water can be therapeutic for people with physical injuries. ورزش کردن در آب گرم می تواند برای افرادی ک ...
ربط. ارتباط مثال: When you feel I understand them, then we'll see whether my proposal has any relevance or not. ' وقتی که شما احساس کردید من آنها را ...
{پزشکی} تشخیص مثال: the timely diagnosis of a disease تشخیص به موقع یک بیماری
فضول، فضولانه، ناخواسته. مداخله گرانه مثال: she could sense on officious tone in his voice. او می توانست لحن مداخله گرانه را در صدایش احساس کند.
مخرج {کسر}. وجه مشترک. ویژگی مشترک common denominator {ریاضی} مخرج مشترک مثال: I think the only common denominator of success is hard work. من فکر م ...
مُتل. راه سرا. مسافرخانه مثال: We are looking for an economy motel. ما دنبال یک مسافرخانه ارزان هستیم.
۱. {روانشناسی} کودن ۲. آدم احمق. ابله مثال: The school's great, Mom and Dad are great, and I'm a moron. مدرسه عالی است، بابا و مامان عالی هستند و من ...
کوه یخ. یخ شناور مثال The ship hit an iceberg and went under. کشتی به یک کوه یخ برخورد کرد و به زیر {آب} رفت. اصطلاح tip of the iceberg به معنی: ن ...