پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
dragon's head
Caput Draconis
once again
once again
once more/once again
once again
once again
nasty shock/surprise
nasty shock/surprise
a bit of skirt
Your attention, please.
no doubt about that
no doubt about that
a thirst for knowledge/education/information etc
out of bounds
hand - me - down
کهنه نوکر
کهنه پیرا. [ ک ُ ن َ / ن ِ ] ( نف مرکب ) که جامه های کهن را مرمت کند. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : کهنه پیرایان صنع ازبهر نوعهدان باغ رزمه ها ا ...
momentarily
momentarily
momentarily
momentarily
momentarily
momentarily
Holy cricket ( s ) ! = Oh my God!
Holy cricket ( s ) ! = Oh my God!
Holy cricket ( s ) ! = Oh my God!
happy day of the week = good morning wakey wakey=good morning
happy day of the week = good morning wakey wakey=good morning
happy day of the week = good morning wakey wakey=good morning
دم گسستن . [ دَ گ ُ س َس ْ ت َ ] ( مص مرکب ) قطع شدن نفس . جان سپردن : دلم خرید و غم جان فشاند در قدمش گرش دمی نخورم غم شود گسسته دمش . مجد همگر ( ...
ازیرا. [ اَ ] ( حرف ربط ) اَزایرا. زیرا. برای این. از برای آن. ( جهانگیری ) . از آن جهت. بدین سبب. بدین علت. لاجرم. لهذا. ( برهان ) . علی هذا. بنابرا ...
ازیرا. [ اَ ] ( حرف ربط ) اَزایرا. زیرا. برای این. از برای آن. ( جهانگیری ) . از آن جهت. بدین سبب. بدین علت. لاجرم. لهذا. ( برهان ) . علی هذا. بنابرا ...
زیراکه. [ اَ ک ِ ] ( حرف ربط مرکب ) ازیراک. زیرا که. از این رو که. چونکه : ازیرا که بی فرّ و برز است شاه ندارد همی راه شاهان نگاه. فردوسی.
زیراکه. [ اَ ک ِ ] ( حرف ربط مرکب ) ازیراک. زیرا که. از این رو که. چونکه : ازیرا که بی فرّ و برز است شاه ندارد همی راه شاهان نگاه. فردوسی.
زیراکه. [ اَ ک ِ ] ( حرف ربط مرکب ) ازیراک. زیرا که. از این رو که. چونکه : ازیرا که بی فرّ و برز است شاه ندارد همی راه شاهان نگاه. فردوسی.
بی غم کردن . [ غ َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خوشحال کردن . شادمان ساختن . بی اندوه کردن : بکوشید تا رنجها کم کنید دل غمگنان شاد و بی غم کنید. فردوسی . ...
بی غم کردن . [ غ َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خوشحال کردن . شادمان ساختن . بی اندوه کردن : بکوشید تا رنجها کم کنید دل غمگنان شاد و بی غم کنید. فردوسی . ...
به انصاف ؛ بحق. بسزا : خسرو عالم علاء دولت مسعود آنکه به انصاف ، پادشاه جهان است. مسعودسعد.
به انصاف ؛ بحق. بسزا : خسرو عالم علاء دولت مسعود آنکه به انصاف ، پادشاه جهان است. مسعودسعد.
انصاف سازی ؛ دادگری. معدلت جویی : کجا آن عدل و آن انصاف سازی که با فرزند از اینسان رفت بازی. نظامی.
به انصاف ؛ بحق. بسزا : خسرو عالم علاء دولت مسعود آنکه به انصاف ، پادشاه جهان است. مسعودسعد.
به انصاف ؛ بحق. بسزا : خسرو عالم علاء دولت مسعود آنکه به انصاف ، پادشاه جهان است. مسعودسعد.
انصاف خواهی ؛ دادخواهی : چو طوفان انصاف خواهی بود نترسد ز غرق آنکه ماهی بود. نظامی.
انصاف جوی ؛ دادخواه : سایه یزدان تویی و آفتاب ملک تو خلق یزدان از تواَند انصاف جوی و دادیاب. خاقانی.
that's not cricket انصاف نیست
to do magic
a little bit
a little bit
a little bit