پیشنهادهای آرمان بدیعی (٥,٦٠٢)
مجددا تاکید کردن. مجددا تایید کردن. مجددا اعلام کردن مثال: "That's right, " he reaffirmed. "And we have three children we're really concerned about. ...
۱. توی دل {کسی را} خالی کردن. روحیه {کسی را} تضعیف کردن. اعتماد به نفس کسی را ضایع کردن ۲. {خود را} روحا اماده کردن ۳. شناختن. به ماهیت {کسی} پی بردن ...
۱. بی اختیاری روانی ۲. اغتشاش فکری ۳. فکر بکر ۴. همفکری کردن , فکر رو هم گذاشتن ؛ درگیری فکری مثال: Let us brainstorm and find a solution. بیا فکرها ...
کارایی. عملکرد. عملی بودن. امکان مثال: She is very negative about the long - term viability of the project. او درباره کارایی {و عملکرد} دراز مدت پر ...
غیر مغشوش مثال: A clear, undistorted reflection from the social mirror. یک انعکاس شفاف و غیر مغشوش از آینه ی اجتماع
تحقیرامیز. موهن. سبک مثال: I refuse to do demeaning work. من از انجام دادن کار سبک {و تحقیر آمیز } امتناع می کنم.
۱. نامطبوع. زننده ۲. نفرت انگیز مثال: We were tired of the obnoxious behavior of these spoiled children. ما از رفتار زننده {و نامطبوع} این بچه های ...
زورگو. تحمیل گر. تحمیل کنننده. مثال: Her parents were never pushy although they encouraged her acting ambitions from an early age. والدینش هرگز زور ...
تجربی. عملی مثال: Learning has got to be active and experiential. یادگیری باید پویا و عملی {و تجربی} باشد.
طولانی. ممتد // کشیده، طول داده، طولانی، ممتد، متمادی . دنباله دار مثال: We won victory through protracted struggle. ما پیروزی را بخاطر تلاش طولانی ...
فراسوی {چیزی} رفتن یا بودن. فراتر رفتن، پا فرا گذاشتن، فرا سوی چیزی بودن یا رفتن، پیشی گرفتن، بیشتر بودن مثال: a writer whose fame has transcended hi ...
{مربوط به} زندگی نامه شخصی مثال: The autobiographical accounts of Vietnam prisoners of war. داستان های {مربوط به} زندگی نامه شخصی زندانیان جنگ ویتن ...
۱. بوته {ازمایشگاهی} ۲. دیگ {ذوب فلز} ۳. بوته ازمایش. کوره حوادث . سنگ محک مثال: an alliance that was forged in the crucible of World War One. اتحاد ...
داخلی. نهادینه شده. درونی سازی شده مثال: Proactive people are driven by selected and internalized values. آدمهای پویا با ارزشهای انتخاب شده و نهادیه ...
۱. قابل ملاحظه. قابل توجه ۲. اندازه گرفتنی. قابل اندازه گیری مثال: The law has had little measurable effect since it was introduced two years ago. ...
۱. بیمار روان پریش ۲. روان پریش ۳. روان پریشانه. ناشی از روان پریشی // وابسته به یا دچار روان پریشی، دیوانه / بیمار روانی مثال: She was also psychoti ...
۱. نامحدود. بدون محدودیت ۲. بی شمار. بی اندازه. بی حد و حصر. بسیار زیاد. بی کران مثال: We live in an unlimited space ما در یک فضای نامحدود {و بی کران ...
برنامه نویسی، برنامه سازی، برنامه ریزی مثال: They can't change the programming. آنها نمی توانند برنامه ریزی را تغییر بدهند.
۱. دست نخورده ۲. صحیح و سالم. سالم مثال: Despite the accident, the contents of the box remained intact. با وجود تصادف محتویات جعبه صحیح و سالم باقی ...
بی احترامی. بی حرمتی. تحقیر. توهین مثال: The prisoners suffered many indignities. [indignity] زندانی ها بی حرمتی ها {و تحقیر های} زیادی را تحمل کردن ...
بی شمار، بی حد و حصر، متعدد، غیر قابل شمارش مثال: He'd had innumerable injuries during his career in football but none as serious as this. او جراحا ...
نفرت انگیز. مشمئز کننده. مهوع مثال: Slavery was utterly repugnant to him. بردگی برای او کاملا نفرت انگیز {و مشمئز کننده} بود.
۱. {ریاضی و فیزیک} پارامتر ۲. عامل. شاخص ۳. محدودیت. حد مثال: We must remain within the parameters of the budget. ما باید در درون شاخص ها {و محدوده ...
۱. فرض کردن. بدیهی فرض کردن ۲. اصل قرار دادن ۳. به عنوان اصل موضوع قرار دادن ۴. اصل موضوع ۵. فرض 6. اصل ۷. شرط لازم مثال: The road building program p ...
جبرگرا. جبر باور مثال: Frankl was a religious determinist. فرانکل یک جبرگرای مذهبی بود.
جبرگرایانه. جبری. قطعی مثال: We may ask of any deterministic physical theory whether or not it is computable. ما ممکن است از هر نظریه فیزیکی قطعی {و ...
عملا. در عمل. از نظر کارکردی. به لحاظ عملکرد مثال: Benjamin is functionally competent at last. بنیامین بالاخره به لحاظ عملکرد شایسته است.
محرک. مشوق مثال: Books provide children with ideas and a stimulus for play. کتابها بچه ها را با ایده ها و یک مشوق برای بازی آماده می کنند.
گستاخ. بی ادب مثال: Today, I babysat my neighbor's bratty twins. من امروز دو قلوهای گستاخ {و بی ادب} همسایه را نگهداری کردم.
جبر. جبرگرایی. جبر باوری مثال: I don't believe in historical determinism. من به جبر تاریخی اعتقاد ندارم.
پراکنده. اشفته. بدون انسجام مثال: a disjointed society یک جامعه ی آشفته و بدون انسجام
۱. فعال. ۲. پیش گیرانه مثال: a proactive approach to fighting drug addiction شیوه ای پیش گیرانه در مبارزه با اعتیاد {به} مواد مخدر Managers must be ...
۱. پاداش. نتیجه. بازده ۲. باج. باج سبیل. حق السکوت مثال: Winning a medal was the payoff for her hard work. کسب یک مدال پاداش {و نتیجه} کار سخت او ب ...
ابدی. جاودانه. همیشگی. دور از دستبرد زمان مثال: Laughter is timeless, imagination has no age, and dreams are forever. خنده همیشگی {و ابدی است}، تخ ...
۱. فاقد قابلیت. فاقد شایستگی ۲. دور از شأن ۵. بی ارزش مثال: Such curses are unworthy of a gentleman like you. یک چنین دشنامهایی دور از شان شخص محتر ...
نامتجانس، ناسازگار مثال: Falls are incongruent in the normal course of life in that they are unexpected. زمین خوردن ها در مسیر طبیعی زندگی {بخاطر} غ ...
۱. اعتیاد اور. ۲. لذت بخش. دلچسب مثال: Some sleeping pills are addictive. برخی از قرص های خواب اعتیاد آور هستند.
۱. تابعیت ۲. شهروندی مثال: the duties and responsibilities of citizenship. وظایف و مسئولیتهای شهروندی
پیش داوری مثال: We don't need prejudgments or prejudices. ما به پیش داوری یا تعصب نیاز نداریم.
طبقه بندی کردن. رده بندی کردن. دسته بندی کردن مثال: She categorizes her clothes into three groups: work clothes, stay - at - home clothes, and dating ...
پوچی. بی معنایی مثال: It talks about meaninglessness "You are just an accident. آن درباره پوچی {و بی معنایی} صحبت می کند. شما فقط یک تصادف هستید.
۱. عمل اهرم. کاربرد اهرم ۲. نفوذ مکانیکی اهرم. قدرت حاصل از اهرم ۳. نفوذ. زور. قدرت. وسیله اعمال فشار مثال: His wealth gives him tremendous leverage ...
برابری، یگانگی، وحدت، یکتایی، یکی بودن مثال: a believer in the oneness of God یک انسان معتقد به یکتایی خداوند
۱. قوت. قدرت. توانمندی. نیرو ۲. توانش. توانایی. استعداد. امکان ۳. تاثیر. اثر ۴. {مرد} توان جنسی مثال: the potency of religious faith in fighting fea ...
۱. روح بخشیدن. جان تازه بخشیدن به ۲. شاداب کردن مثال: David's jokes enlivened the party. شوخی های دیوید مهمانی را شاداب کرد.
۱. ناامنی. نا ایمنی. عدم امنیت ۲. سستی. بی ثباتی. نا استواری ۳. عدم اطمینان. عدم تامین ۴. بی اعتمادی به نفس. نگرانی. تزلزل مثال: After the terrorist ...
۱. از کار ایستادگی ۲. عدم تحرک. رکود مثال: Your power lies somewhere between immobilization or being a puppet pulled by someone else's Strings قدرت ش ...
۱. ارضا کننده. قانع کننده ۲. کافی. ۳. مطلوب ۴. لذت بخش مثال: These home - cooked meals are very simple but satisfying. این غذاهای خانگی خیلی ساده و ...
تجاوز کردن. دست اندازی کردن ( به حقوق یا مال دیگران ) مثال: Impinging on other people's rights. دست درازی کردن {و تجاوز} به حقوق دیگران
a deep - seated loyalty یک وفاداری عمیق {ریشه دار و دیرینه}