پیشنهاد‌های آرمان بدیعی (٥,٦٢١)

بازدید
٢,٢٦٧
تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

حدس زدن. گمان بردن. فهمیدن مثال: What should we do to sense or intuit a person's thoughts or motives? ما برای احساس کردن یا فهمیدن افکار و انگیزه ه ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

۱. درمانی. ۲ شفا بخش مثال: Exercising in warm water can be therapeutic for people with physical injuries. ورزش کردن در آب گرم می تواند برای افرادی ک ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

ربط. ارتباط مثال: When you feel I understand them, then we'll see whether my proposal has any relevance or not. ' وقتی که شما احساس کردید من آنها را ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

{پزشکی} تشخیص مثال: the timely diagnosis of a disease تشخیص به موقع یک بیماری

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

فضول، فضولانه، ناخواسته. مداخله گرانه مثال: she could sense on officious tone in his voice. او می توانست لحن مداخله گرانه را در صدایش احساس کند.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

مخرج {کسر}. وجه مشترک. ویژگی مشترک common denominator {ریاضی} مخرج مشترک مثال: I think the only common denominator of success is hard work. من فکر م ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

مُتل. راه سرا. مسافرخانه مثال: We are looking for an economy motel. ما دنبال یک مسافرخانه ارزان هستیم.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

۱. {روانشناسی} کودن ۲. آدم احمق. ابله مثال: The school's great, Mom and Dad are great, and I'm a moron. مدرسه عالی است، بابا و مامان عالی هستند و من ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کوه یخ. یخ شناور مثال The ship hit an iceberg and went under. کشتی به یک کوه یخ برخورد کرد و به زیر {آب} رفت. اصطلاح tip of the iceberg به معنی: ن ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

۱. در امتحان {درسی} رد شدن. {درسی را} افتادن ۲. {کسی را} در امتحان رد کردن. مردود کردن ۳. رد شدن. مردود شدن مثال: "I'm going to flunk, Dad. بابا من ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

۱. بی شمار. خارج از شمار ۲. بدون شماره مثال: There are unnumbered stars in the sky. ستاره های بی شماری در آسمان هست.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

۱. مذاکره کننده ۲. طرف مذاکره یا معامله مثال: He is a negotiator of considerable skill. او مذاکره کننده ای با مهارتی قابل توجه است.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شاملِ. دارایِ / محتوی. حاوی. متضمن مثال: do not remove the label containing the manufacturer's name and the item's price! برچسبی که شامل نام تولید ک ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

۱. بی ثمر. بی حاصل. بی نتیجه. بی فایده ۲. نابارور. غیر حاصلخیز. ۳. {وقت} تلف شده مثال: It was an unproductive meeting because no one was willing to ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٣

۱. خلقیات. روحیات. طرز فکر ۲. ویژگی. خصیصه. خصلت مثال: His book captures exactly the ethos of Elizabethan England. کتاب او دقیقا ویژگی {و خصیصه} دو ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٢

۱. غم انگیزی. اسفناکی. رقت باری ۲. وضع غم انگیز. حالت رقت بار ۳. تاثر . ترحم مثال: Her suffering made me feel pathos. درد او باعث شد من احساس تاثر ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

عدم پایبندی. بدون پایبندی مثال: It should not be imagined that this incompatibility is solely due to adhering to religion where one side adheres to r ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٣

۱. غول آسا. عظیم ۲. پر زرق و برق. نمایشی ۳. بلندپروازانه. واهی ۴. متکبرانه. خودنمایانه مثال: He's always producing grandiose plans that never work. ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

قابل نفوذ . قابل تاثیر مثال: Because you really listen, you become influenceable. چون شما واقعا گوش می دهید، قابل تاثیر می شوید.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تنش زا. پر تنش. پر فشار مثال: She had a stressful job as a sales representative. او به عنوان یک نماینده فروش یک شغل پر تنش داشت.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

نامناسب. به طرز نامناسبی مثال: She was inappropriately dressed for a funeral. او برای یک مراسم خاکسپاری به طور نامناسبی لباس پوشیده بود.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٢

طرفدار. حامی. پشتیبان. مُبلغ مثال: one of the proponents of reforming the election laws. یکی از طرفداران اصلاح قوانین انتخابات

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

۱. {مربوط به} افتتاح یا گشایش. افتتاحی ۲. سخنرانی افتتاحی {افتتاحیه} / آغازین مثال: the inaugural meeting of the committee جلسه افتتاحیه مجلس an inau ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٤

تسریع کردن مثال: Modern technology catalyzed tremendous economic growth in China. تکنولوژی مدرن رشد اقتصادی فوق العاده در چین را تسریع کرد.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

۱. متحد کردن ۲. یکسان کردن. یکنواخت کردن مثال: It is possible to unify the world and abolish war. متحد کردن جهان و از بین بردن جنگ امکان پذیر است.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

۱. راه یاب ۲. پیشگام. مبتکر مثال: You become a pathfinder. تو یک پیشگام و مبتکر می شوی.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

پیشگام. پیشاهنگ. پیش کسوت مثال: You become a trailblazer, a pathfinder. تو یک پیشگام و مبتکر می شوی.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بهم امیختن، بهم مخلوط کردن. ( در هم ) آمیختن. مثال: If you plant two plants close together, the roots commingle and improve the quality of the soil ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

با همکاری یکدیگر. هم افزاگونه مثال: When you communicate synergistically, you are simply opening your mind and heart and expressions to new possibili ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

بکر. دست نخورده. بهره برداری نشده. به کار گرفته نشده. استفاده نشده مثال: This represents one of the great tragedies and wastes in life, because so m ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

غیر قابل پیش بینی. مثال: Almost all creative endeavors are somewhat unpredictable. تقریبا تمام تلاش های خلاقانه تا حدی غیر قابل پیش بینی هستند.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

تصادفی. شانسی. الله بختکی مثال: They often seem ambiguous, hit - or - miss, trial and error. آنها اغلب مبهم، تصادفی و آزمون و خطا به نظر می رسند.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

هراس انگیز. نگران کننده. تکان دهنده مثال: they find it unnerving and unpleasant to be involved with. آنها درگیر شدن با آن را نگران کننده و ناخوشاین ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

پیش بینی پذیری مثال: Their need for structure, certainty, and predictability is too high. نیاز آنها به ساختار، اطمینان و پیش بینی پذیری بسیار بالا ا ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

۱. محسوس. ملموس. ۲. آشکار. واضح. مشهود مثال: yet it's almost palpable to the people involved. آن هنوز تقریبا برای مردمی که درگیر هستند آشکار {و محس ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

۱. منسجم. همبسته. متحد ۲. متحد کننده. پیوند دهنده ۳. چسبناک ۴. {فیزیک} همدوس. {مربوط به} همدوسی مثال: Iran has a cohesive team. ایران یک تیم متحد { ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

مسحور. مفتون. شیفته مثال: In fact, I was almost mesmerized by it because it seemed so magical and creative. در حقیقت من تقریبا شیفته آن بودم چون او ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

صورت جمع کلمه �alumnus� است به معنی: فازغ التحصیلان. دانش آموختگان مثال: For years, alumni meetings were held among members of that class. برای سالی ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

فارغ التحصیل. دانش آموخته مثال: I am an alumnus of the University of Colorado. من دانش آموخته ی دانشگاه کلوریدا هستم.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

۱. فاش شدن. ۲. اتفاق افتادن. پیش امدن ۳. عرق کردن مثال: It soon transpired that there were disagreements among them. آن خیلی زود فاش شد که بین آنها ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

به طور نامفهومی مثال: George mumbled incoherently to himself. گیورگ به طور نامفهومی زیر لب با خودش حرف می زد.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

غیر خلاقانه. غیر مبتکرانه. عاری از خلاقیت مثال: They were usually predictable, uncreative, and boring. آنها معمولا قابل پیش بینی و عاری از خلاقیت و ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٢

دلهره. دلشوره. نگرانی. اضطراب مثال: We read the list of the casualties with trepidation. ما با دلشوره و اضطراب فهرست تلفات را خواندیم.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٢

دوباره زنده کردن. از نو خلق کردن. بازآفرینی کردن مثال: The group recreated several Greek plays. گروه چندین نمایشنامه یونانی را باز آفرینی کردند.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

حالت دفاعی. موضع دفاعی مثال: He felt a certain defensiveness about his position. او درباره موقعیت اش حالت دفاعی مسلمی را احساس کرد.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٣

خستگی پرواز {ناشی از اختلاف ساعت} مثال: The only bad thing is the jet lag. تنها بدی که هست خستگی پرواز است.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

۱. بیمار. مریض ۲. بی رونق. کساد مثال: He was an ailing old man. او یک پیرمرد بیمار بود.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

۱. عدم حساسیت ۲. بی شعوری. بی توجهی مثال: I was ashamed at my insensitivity towards her. من به {خاطر} بی توجهی ام نسبت به او شرمنده بودم.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
١

سور خانه نو. ولیمه خانه نو مثال: We're having a housewarming party on Friday if you'd like to come. اگه دوست داشته باشی بیایی ما روز جمعه یک مهمانی ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

مغز متفکر ۲. طراح اصلی {چیزی} بودن. مغز متفکر {کاری} بودن مثال: the mastermind behind that robbery. مغز متفکر {و طراح اصلی} پشت آن سرقت.