پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٤٣٧)
۱. فرو کردن در آب. ۲. فرو رفتن در آب ۳. غوطه ور شدگی. غوطه وری ۴. غسل مثال: The wood had become swollen from prolonged immersion. چوب از غوطه ور شدن ...
۱. وحشی. بربر ۲. بی ذوق. بی شعور ۳. بی فرهنگ. بی تمدن مثال: the town fell to the barbarians شهر به تصرف بربرها و وحشی ها در آمد.
۱. عقب ماندن. عقب افتادن. ۲. عقب ماندگی. واماندگی. کندی ۳. فاصله. شکاف مثال: the other walkers lag behind. بقیه پیاده روی کننده ها عقب افتادند.
۱. راه نورد. پیاده روی کننده ۲. رهرو ۳. ( پزشکی ) واکر. راهبر مثال: the other walkers fell behind بقیه پیاده روی کننده ها عقب افتادند.
اطاعت کردن. پیروی کردن مثال: he won't comply with their demands او از مطالبات آنها پیروی نخواهد کرد.
تی شرت مثال: I bought a tee shirt for my daughter. من برای دخترم یک تی شرت خریدم.
نفرت انگیز. مشمئز کننده مثال: to desert was despicable in their eyes
۱. هیز نگاه کردن به ۲. چشم چرانی کردن ۳. نگاه هیز مثال: Ogling young women in the street چشم چرانی کردنِ زنان جوان در خیابان نگاه هیز کردن به زنان ...
۱. نیمه وقت ( در مقابل تمام وقت ) ۲. ( فوتبال و غیره ) وقت بین دو نیمه بازی. هاف تایم مثال: I am looking for a half - time work. من دنبال یک کار نیم ...
۱. متوازن. متعادل ۲. هماهنگ. متناسب ۳. جامع. جامع الاطراف مثال: Eat balanced proportion of food خوردن سهم متعادل و متناسبی از غذا.
خوره تلویزیون. تنبل مثال: Come on! Stop being a couch potato! یالا بجنب! دست از خوره تلویزیون بودن بردار. یالا بجنب! اینقدر تنبل نباش.
گوشی. هدفون مثال: Listening to music by headsets can be harmful to one’s hearing and even brain. گوش دادن به موسیقی با هدفون و گوشی می تواند برای شن ...
۱. ( سیاست ) میان دوره ای ۲. ( امتحان و غیره ) میان ترم مثال: We have a midterm exam tomorrow. فردا یک امتحان میان ترم داریم.
۱. اجتماعی. معاشرتی ۲. خوش مشرب. خون گرم. زود آشنا ۳. گرم. پر شور. باحال مثال: Art makes people more creative and sociable. هنر آدمها را خلاق تر و ا ...
خسته. کسل. بی حوصله. بی حال مثال: I was bored and tired when we arrived. من وقتی رسیدیم بی حوصله و خسته بودم.
مثال: a skillful painter یک نقاش چیره دست و ماهر By handicrafts, we mean making decorative items in a skillful way using our hands بوسیله صنایع دستی ...
۱. هوا - فضا ( = جو و فضای بالای جو ) ۲. هوا - فضایی مثال: Britain is leading the way in aerospace technology بریتانیا ابتکار عملِ تکنولوژی هوافضا ر ...
ازادی خواهی. آزادمنشی مثال: He was concerned over growing liberalism in the Church. او نگران رشد لیبرالیسم و آزادی خواهی در کلیسا بود.
فاقد شرایط لازم. فاقد صلاحیت مثال: fielding an ineligible player به کار گرفتن یک بازیکن فاقد صلاحیت
۱. ( ماده ) افزودنی ۲. جمع پذیر. جمعی ۳. جمع شونده. افزایشی مثال: additives for fining wine افزودنی هایی برای خالص کردن شراب
۱. وحشت زده. سراسیمه. دستپاچه. هول ۲. ناشی از وحشت مثال: panicky onlookers ran for cover تماشاچی های وحشت زده دنبال حفاظ و پناه دویدند.
( ساختمان ) نشست مثال: ( Brit. ) your policy provides cover against damage by subsidence سیاستِ شما، بیمه ی در برابر خسارت بوسیله نشست {ساختمان} را ...
۱. سنگ کاری ۲. بنای سنگی ۳. ( به صورت جمع ) محل سنگ تراشی. سنگ تراشی مثال: the stonework was painted with pastel paint سنگ کاری با رنگ پاستل نقاشی ش ...
۱. مداد شمعی ۲. مداد رنگی ۳. گچ رنگی ۴. با مداد شمعی یا مداد رنگی کشیدن مثال: water thinned out the crayon into a wash آب، مداد شمعی را به یک لایه ی ...
سراسیمه کننده. خجل کننده مثال: she threw a withering glance at him. او به مرد نگاه اجمالی خجل کننده ای انداخت
( حقیقی و مجازی ) تاریخ مصرف مثال: throw out food that's past its sell - by date. غذاهایی که تاریخ مصرف آنها گذشته است را دور بینداز.
۱. حرارتی. گرمایی ۲. گرم ۳. صعود جریان هوای گرم مثال: a thermal light bulb throws out a lot of heat یک چراغ لامپ حرارتی مقدار زیادی گرما متساعد می کن ...
۱. جنگل ۲. زمین های جنگلی. بیشه زار مثال: he brought them deep into woodland. او آنها را تا ته جنگل برد.
آسایشگاه ( بیماران علاج ناپذیر ) مثال: the hospice cares for the terminally ill. این آسایشگاه از بیمار رو به مرگ مراقبت می کند.
( بیمار ) مردنی، رو به مرگ مثال: the hospice cares for the terminally ill. این آسایشگاه از بیمار رو به مرگ مراقبت می کند.
( بیماری ) کزاز مثال: tetanus shots آمپولهای کزاز
۱. تیزی. تیزه ۲. پارگی ۳. گیر. گرفتاری. مشکل / ۱. به جایی گرفتن و پاره شدن ۲. پاره کردن ۳. بلند کردن. دزدیدن ۴. به چنگ آوردن. گیر آوردن. قاپیدن ۵. ( ...
۱. ملی ۲. عمومی. همگانی. سرتاسری ۳. داخلی ۴. دولتی ۵. تبعه مثال: ironing out differences in national systems رفع کردن اختلاف ها در سیستم های دولتی
۱. پر فروش. پر خریدار. مرغوب ۲. قابل فروش. فروش رفتنی مثال: they color evidence to make a story saleable آنها {در} شواهد مبالغه کردند تا یک داستان ر ...
۱. سرشماری ۲. شمارش. آمارگیری مثال: a census return یک گزارش دادن از سرشماری
۱. بی ته. بی عمق. ژرف ۲. بی حد و حصر. بی حد و مرز. بی انتها. نامحدود مثال: he's a bottomless well of forgiveness او یک سرچشمه بی انتها از بخشش و گذش ...
۱. حافظ صلح. پاسدار صلح ۲. حفاظت از صلح. صلح بانی مثال: a peace - keeping force یک نیروی حافظ صلح
۱. راهرو ۲. معبر مثال: a passageway to the kitchen. یک راهرو به طرف اشپزخانه
۱. دسته. مشت. چنگه ۲. باریکه. رشته مثال: she brushed a wisp of hair away او یک باریکه و رشته ای از مو را کنار زد.
۱. گوزن نر ۲. ( بورس سهام ) دلال مثال: the stags' antlers are cast each year شاخ های گوزن نر هر سال می افتد.
۱. کنجکاو. جستجوگر ۲. پرسش گرانه. کنجکاوانه مثال: an inquiring cast of mind یک نوع ذهن کنجکاو و جستجوگر
تپانچه. هفت تیر. اسلحه کمری مثال: he turned his pistol on Liam او اسلحه کمری اش را بر روی �لیام� نشانه رفت.
۱. پشتک. معلق. کله معلق ۲. پشتک زدن. معلق زدن مثال: she turned a somersault او یک کله معلق اجرا کرد. او یک پشتک زد.
۱. ماشین تراش ۲. چرخ کوزه گری ۳. دستگاه خراطی مثال: an object turned on a lathe یک شی بر روی یک چرخ کوزه گری شکل داده شد. یک شی بر روی دستگاه خراطی ...
۱. ( لباس ) تو. تو گذاشتگی ۲. لبه. حاشیه ۳. تو گذاشتن ۴. محاصره کردن ۵. محدود کردن / ۱. ( برای ابراز تردید ) اِم ۲. مِن مِن کردن مثال: I turned up t ...
همه پرسی مثال: he called on the government to hold a plebiscite او از دولت درخواست برگزاری یک همه پرسی کرد.
( نظامی ) عضو نیروی احتیاط مثال: they called up the reservists آنها اعضای نیروی احتیاط را برای سربازی گرفتند. آنها اعضای نیروی احتیاط را فراخواندند.
ادوکلن مثال: a new brand of cologne یک نشان جدید از ادوکلن
۱. خال هدف ۲. هدف ۳. روزنه. نورگیر. بادگیر مثال: in line with the bullseye در هم ترازی با هدف
a person who hits a ball with a bat ( در بازی بیسبال ) کسی که با یک چوب به توپ ضربه می زند. مثال: I was a pretty good hitter in baseball. من یک تو ...