پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٢٧٤)
۱. از توان انداختن. ناتوان کردن. عاجز کردن ۲. سلبِ صلاحیت کردن مثال: They incapacitated the government. آنها دولت را از توان انداختند. آنها دولت را ...
مبهم. نامعین. نامشخص. نامعلوم مثال: an indeterminate period یک دوره و عصر نامعلوم
۱. ناکافی. ناقص ۲. غیر قطعی. غیر قاطع ۳. بدون نتیجه ی ( قطعی ) مثال: an inconclusive result یک نتیجه غیر قطعی
۱. ( کتاب و آثار هنری ) اهداء ، اهداءیه. تقدیم نامه ۲. از خود گذشتگی. ایثار. احساس تعهد ۳. ( کلیسا ) نامگذاری ۴. وقف
۱. حکاکی. کنده کاری ۲. گراورسازی ۳. گراور. کلیشه ۴. تصویر گراوری
۱. اجتماعی کردن. با جامعه سازگار کردن ۲. سوسیالیستی کردن. ملی کردن ۳. مردمی کردن. به خدمت اجتماع در آوردن ۴. اجتماعی شدن. در امور اجتماعی شرکت جستن ۵ ...
بدون تبعیض نژادی مثال: a desegregated school
۱. واحد. یکپارچه. متحد ۲. یکنواخت. یکسان مثال: Unified nations کشورهای یکپارچه و متحد
۱. تضمین. تعهد. تامین ۲. مصونیت ( قضایی ) ۳. خسارت. تاوان ۴. غرامت جنگی
۱. حدسی ۲. شهودی. درونی. باطنی مثال: his intuitive understanding of the readers real needs درک شهودی و درونی او از نیازهای واقعی خوانندگان
If, God forbid, the country is confronted with this bitter, difficult fate — that is, an aging population — there will no longer be any remedy for th ...
مثال: If, God forbid, the country is confronted with this bitter, difficult fate — that is, an aging population — there will no longer be any remedy ...
عصبانی کننده. ناراحت کننده. آزارنده. زجر آور
۱. بی دین. بی ایمان. لامذهب ۲. شکاک
بدون حرکت مثال: Claudia sat unmoving behind her desk کلودیا بدون حرکت پشت میز تحریرش نشست.
۱. متغیر. بی ثبات. ناپایدار ۲. دمدمی. دمدمی مزاج. متلون مثال: She has a fickle character. او یک شخصیت بی ثبات و ناپایداری دارد.
۱. به کنایه گفتن. تلویحا گفتن. حالی کردن ۲. دل ( کسی را ) به دست آوردن. جای خود را پیش ( کسی ) باز کردن ۳. ( به تدریج ) جایگیر کردن. جا دادن. کاشتن
۱. عصبانی. ناراحت ۲. ملتهب. تحریک شده
مثال: If the population grows uncontrollably one day, you should curb that growth and that is a good thing. اگر جمعیت یک روزی �مهارناپذیر و بی ضابطه ...
تقلیدی. اقتباسی. اقتباس شده مثال: I found the film empty and derivative من فیلم رو پوچ و تقلیدی تشخیص دادم.
۱. شرم آور. ننگین. بد. زشت ۲. بی شرف. بی آبرو. بی حیثیت. پست
۱. خوش برخورد. گرم. صمیمی ۲. دوستانه. صمیمانه ۳. خوشایند. با روح مثال: a welcoming smile یک لبخند دوستانه و خوشایند
۱. سبد. زنبیل ۲. سبد رخت چرک ۳. بسته غذای کادویی / ۱. مشکل کردن ۲. دست و بال ( کسی را ) بستن ۳. جلو ( چیزی را ) گرفتن . مانع ( چیزی ) شدن مثال: He ha ...
تردید. دو دلی. بی تصمیمی مثال: You must finish your hesitancy. شما باید به تردید و دو دلی تان خاتمه بدید.
مثال: Now, that growth rate of 3. 5% — although I don't know the exact figures and I don't have the latest statistics — has become about 0. 5% or som ...
۱. مقصر. مجرم. گنهکار ۲. ( حقوقی ) به تقصیر. ناشی از قصور
بیشه. بیشه زار مثال: He suddenly disappeared in to the copse. او ناگهان در بیشه زار ناپدید شد.
۱. مقدماتی ۲. اقدامات مقدماتی ۳. ( مسابقه ) دوره مقدماتی مثال: I accept to do the preliminary works. من قبول می کنم که کارهای مقدماتی رو انجام بدم.
۱. فجیع ۲. شریر مثال: a heinous crime یک جنایت فجیع
غمگین کردن. غصه دار کردن. اندوهگین کردن مثال: it sadden me to leave her جدا شدن از او من را غمگین می کند.
۱. وقار. سنگینی. متانت ۲. ابهت. شکوه ۳. تشریفات مثال: the solemnity of his demeanor متانت و وقار در رفتارش
نحوی ، طبق قواعد صرف و نحوی ، ترکیبی مثال: the syntactic structure of a sentence ساختار نحوی یک جمله
۱. حاکم ۲. غالب. مسلط ۳. رایج. متداول ۴. حکومت ۵. حکم. رای
مثال: knobbly potatoes سیب زمینی های ناصاف
۱. ( در بریتانیا ) لقب اشرافی ( به کسی ) دادن ۲. عزیز کردن. احترام ( کسی یا چیزی را ) بالا بردن. منزلت بخشیدن مثال: the theatre is a moral instrumen ...
۱. نومید. مایوس ۲. نومیدانه ۳. افسرده. غمگین. اندوهگین مثال: Joanna looked despondent. جوانا نومید و مایوس به نظر می رسید.
۱. یاس. نومیدی ۲. افسردگی. غم. غصه. اندوه مثال: his despondency deepened. غم و غصه و افسردگی او عمیق تر شد.
محاسبه کردن. حساب کردن. تخمین زدن مثال: the interest is computed on a daily basis سود بر اساس پایه روزانه محاسبه شده است.
خاص. به خصوص. مشخص. معین مثال: a specified number of years تعداد مشخص و معینی از سالها
۱. ایرادی. بهانه گیر. بد قلق ۲. پر زحمت. پر دردسر. مشکل مثال: he's very finicky about what he eats او دربارة چیزهایی که می خورد خیلی ایرادی و بهانه گ ...
عصبانیت. تندخویی. سبعیت مثال: he couldn’t control his fierceness. او نمی توانست عصبانیت خودش را کنترل کند.
۱. ( رنگ ) تیره. سنگین ۲. تار. گرفته. خفه ۳. اندوهگین. غمگین. مایوس. ۴. غم انگیز. اندوه بار ۵. ناگوار. تلخ. یاس اور مثال: the somber atmosphere dull ...
۱. کورمال کورمال دنبال ( چیزی ) گشتن ۲. کورمال کورمال راه رفتن ۳. پی ( چیزی ) گشتن ۴. کورکورانه دنبال ( چیزی ) گشتن ۵. ( به کسی ) ور رفتن. ( کسی را ) ...
۱. دوستی. مودت. صلح و صفا ۲. مناسبات دوستانه مثال: old ties of love and amity رابطه های قدیمی از عشق و دوستی و مودت
۱. دوستانه. مسالمت آمیز ۲. گرم. محبت آمیز مثال: we had an amicable conversation ما یک گفتگوی دوستانه و مسالمت آمیز داشتیم.
۱. مهربان. با محبت ۲. خوش رو. خوش برخورد ۳. دوستانه. محبت آمیز
۱. اختلاف. ناسازگاری ۲. اختلاف نظر ۳. دعوا. نزاع ۴. صدای گوش خراش. صدای ناهنجار ۵. ( موسیقی ) تنافر. ناهمخوانی. ناسازی مثال: there was considerable d ...
۱. دوباره پر کردن ۲. یدکی مثال: the waitress refilled their coffee پیشخدمت قهوه شان را دوباره پر کرد.
۱. تهویه کردن. هوای ( جایی را ) عوض کردن ۲. هواکش گذاشتن. تهویه نصب کردن ۳. هوا دادن. در معرض هوا قرار دادن ۴. آشکار کردن. در معرض افکار عمومی گذاشتن ...
۱. تجدید قوا کردن ۲. تر و تازه کردن. سرحال اوردن ۳. خوردن مثال: the cold water refreshed him آب خنک او را سرحال آورد.