پرسش خود را بپرسید
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٢٨ بازدید

طالب زر گشته جمله پیر و خام لیک قلب از زر نداند چشم عام پرتوی بر قلب زن خالص ببین بی محک زر را مکن از ظن گزین گر محک داری گزین کن ور نه رو نزد دانا خویشتن را کن گرو یا محک باید میان جان خویش ور ندانی ره مرو تنها تو پیش ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
٣ رأی
تیک ١ پاسخ
١٣٧ بازدید

کز ضرورت هست مرداری مباح بس فسادی کز ضرورت شد صلاح دیر یابد صوفی آز از روزگار زان سبب صوفی بود بسیارخوار جز مگر آن صوفیی کز نور حق سیر خورد او فارغست از ننگ دق ✏ «مولانا»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ١ پاسخ
١٧٨ بازدید

کوزهٔ سربسته اندر آب زفت از دل پر باد فوق آب رفت باد درویشی چو در باطن بود بر سر آب جهان ساکن بود پس دهان دل ببند و مهر کن پر کنش از باد کبر من لدن ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٦ رأی
تیک ١ پاسخ
١٦٢ بازدید

درونی ده که بیرون نبود از درد به بیرون و درون نبود ز تو فرد چنان دارم که تا پاینده باشم نه از جان بلکه از دل زنده باشم مرا در شعله‌های شوق خود نه چو خاکستر شوم بر باد در ده بهر چه آید درونم دار خرسند برون هم، زیور خرسندیم بند ✏ «امیرخسرو دهلوی»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
١٤٤ بازدید

همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبرست رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صد منزل گام و طواف ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٥ رأی
تیک ١ پاسخ
٢٣٠ بازدید

بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان از ره نوسفران خار به مژگان بردار چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است توشه آبله ای بهر مغیلان بردار ✏ «صائب تبریزی»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
١٣٢ بازدید

کمترین کاریش هر روزست آن کو سه لشکر را کند این سو روان لشکری ز اصلاب سوی امهات بهر آن تا در رحم روید نبات لشکری ز ارحام سوی خاکدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان لشکری از خاک زان سوی اجل تا ببیند هر کسی حسن عمل ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
٢ رأی
تیک ٣ پاسخ
٨٣٥ بازدید

سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع کشت گشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد سنگ سرمه چونک شد در دیدگان گشت بینایی شد آنجا دیدبان ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده‌ای پیوسته شد وای آن زنده که با مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست ✏ «مولوی»  

١ سال پیش
١ رأی
تیک ٢ پاسخ
٣,٨٦٩ بازدید

در این زمانهٔ بی های‌و‌هویِ لال‌پرست خوشا به‌حال کلاغان قیل‌و‌قال‌پرست چگونه شرح دهم لحظه‌لحظهٔ خود را برای این همه ناباور خیال‌پرست؟ به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست؟ رسید ...

١ سال پیش