قطرهٔ دانش كه بخشيدی ز پيش متصل گردان به درياهای خويش
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
نفست اژدرهاست او کی مرده است/ از غم بی آلتی افسرده است
دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای
مکن دوستی با دروغ آزمای همان نیز با مرد ناپاکرای
این دو همره، همدگر را راهزن گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
خنک آن قمار بازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
کشت ماراملخان خورده وماساده دلان دل به اندام پر ازکاه مترسک بستیم