پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
عداوت گزین. [ ع َ وَ گ ُ] ( نف مرکب ) مخالف و ضد و بدخواه. ( ناظم الاطباء ) .
خصومتگه. [ خ ُ م َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدان جنگ. میدان نبرد. ( ناظم الاطباء ) : خصومتگهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور. نظامی.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن. نامهربان شدن : من ندانم ترا بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد. عطار.
کیس افتادن درجامه ؛ چروک شدن لباس. نامتناسب شدن آن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
چروک خوردن. [ چ ُ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) چروک افتادن. ترنجیدن. چروک شدن پوست بدن یا جامه یا پارچه وجز اینها. چروک برداشتن چیزی. چین و چروک خور ...
کیس افتادن درجامه ؛ چروک شدن لباس. نامتناسب شدن آن. ( یادداشت بخط مؤلف ) . چروک خوردن
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد. . . سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. ...
کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد. . . سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. ...
کارگر افتادن ؛ اثر کردن. بااثر شدن. مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده. ( تاریخ بیهقی ص 352 ) . - کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااث ...
کاری افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد. . . سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. ...
قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن. قبول گردیدن : بعذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوتخانه شاه. نظامی. صالح و طالح متاع خویش نمودند تا چه قبول افتد و ...
قبول نافتادن / نیفتادن قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن. قبول گردیدن : بعذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوتخانه شاه. نظامی. صالح و طالح متاع خویش ...
فالج افتادن ؛ فالج شدن.
قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن. قبول گردیدن : بعذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوتخانه شاه. نظامی. صالح و طالح متاع خویش نمودند تا چه قبول افتد و ...
فالج افتادن ؛ فالج شدن.
فالج افتادن ؛ فالج شدن.
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
عقل بسر کسی افتادن ؛ بعقل آمدن. باعقل شدن. خردمند گردیدن : گفتم که بعقل از همه کاری بدر آیند بیچاره فروماند چو عقلش بسر افتاد. سعدی.
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
عقل بسر کسی افتادن ؛ بعقل آمدن. باعقل شدن. خردمند گردیدن : گفتم که بعقل از همه کاری بدر آیند بیچاره فروماند چو عقلش بسر افتاد. سعدی.
صعب افتادن ؛ مشکل شدن. سخت شدن.
صعب افتادن ؛ مشکل شدن. سخت شدن.
صعب افتادن ؛ مشکل شدن. سخت شدن.
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
زیرک افتادن ؛ باهوش بودن. باهوش گردیدن : ز رهم میفکن ای شیخ بدانه های تسبیح که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی. حافظ.
دمادم کسی رفتن ؛ درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری.
دمادم کسی رفتن ؛ درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری.
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم فرستادن ؛ پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزه او از وجود سوی عدم. فرخی. قا ...