پیشنهاد‌های امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)

بازدید
١٥,٢٦٠
پیشنهاد
١

به جمع و جور افتادن ؛ جمع و جور کردن.

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٣

التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد

قحط افتادن ؛ قحط شایع شدن. منتشر شدن قحط : و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحط افتاد و خلق درماندند. ( قصص الانبیاء ص 130 ) . و من می دانم که قحط ب ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن. منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

طاعون افتادن ؛ شایع شدن طاعون و منتشر شدن آن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

انتشار گرفتن. [ اِت ِ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) انتشار یافتن : شعاع خورشید از کله کبود بتافت چو نور روی نگار من انتشار گرفت.

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن. منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

انتشار گرفتن. [ اِت ِ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) انتشار یافتن : شعاع خورشید از کله کبود بتافت چو نور روی نگار من انتشار گرفت.

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن. منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد. سعدی.

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد. سعدی.

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد. سعدی.

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

آوازه افتادن ؛ منتشر شدن آوازه. شهرت یافتن. شهرت پیدا کردن. ( از یادداشتهای مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندب ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد

در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٣

در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٢

در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد

در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. ( تاریخ بیهقی ص 617 ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد

طاق واز افتادن ؛ به پشت خوابیدن. دراز کشیدن به پشت. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٢

Dysania is a chronic feeling that you just cannot get out of bed in the morning. While it's not a medical diagnosis, it can be an important clue that ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٣

به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد

به رو درافتادن ؛ دمرشدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

یک کله افتادن

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

یک کله افتادن ، چنانکه تب داری ؛ یکباره مبتلا شدن. دفعةً تب داریا بیمار شدن : تب کرد و یک کله افتاد. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

نقل افتادن. [ ن َ اُ دَ ] ( مص مرکب ) منتقل شدن : می گویند که در هندوستان چنین کتابی است ، می خواهیم که بدین دیار نقل افتد. ( کلیله و دمنه ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

نقل افتادن ؛ نقل شدن : از او نقل افتاد که علی رؤس الملاء بر مخاصمت ابوعلی ندامتی می نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 197 ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٢

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

پیشنهاد
١

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

پیشنهاد
٠

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

پیشنهاد
١

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٢

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

پیشنهاد
٠

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن. دیده شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن. دیده شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن. دیده شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

مسموع افتادن ؛ قبول شدن. پذیرفته گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی. ( قصص الانبیاء ص ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

مسموع افتادن ؛ قبول شدن. پذیرفته گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی. ( قصص الانبیاء ص ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
١

مسموع افتادن ؛ قبول شدن. پذیرفته گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی. ( قصص الانبیاء ص ...

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

گود افتادن ، چنانکه چشمان بیماری از لاغری ؛ گود شدن. فرورفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد

گود افتادن ، چنانکه چشمان بیماری از لاغری ؛ گود شدن. فرورفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

تاریخ
٤ سال پیش
پیشنهاد
٠

گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن. رونق یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .