پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
بدجهش. [ ب َ ج َ هَِ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدخلقت. بدطبیعت. بدبخت : چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید، بنده درِ پیشگاه. فردوسی.
هر آن
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
( هرآنک ) هرآنک. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو : هر آنک او نیست از تو بِه ْ، به دانش به صحبت همدم و محرم مدانش.
قُنوت لهجه و گویش تهرانی شلاق درشکه ران
قُنوت لهجه و گویش تهرانی شلاق درشکه ران
عبور دادن
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
عبور دادن
عبور دادن
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
عبور دادن. [ ع ُ دَ ] ( مص مرکب ) گذر دادن. گذراندن.
عبور دادن. [ ع ُ دَ ] ( مص مرکب ) گذر دادن. گذراندن.
از دم شمشیر گذرانیدن ؛ کشتن به شمشیر.
از دم شمشیر گذرانیدن ؛ کشتن به شمشیر.
عبور دادن. [ ع ُ دَ ] ( مص مرکب ) گذر دادن. گذراندن.
از دم شمشیر گذرانیدن ؛ کشتن به شمشیر.
عبور دادن. [ ع ُ دَ ] ( مص مرکب ) گذر دادن. گذراندن.
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول/سابق
به تریب سابق / معمول
به تریب سابق / معمول
به تریب سابق / معمول
به تریب سابق / معمول
به ترتیب معمول
به ترتیب سابق / معمول
به ترتیب معمول/سابق
به ترتیب معمول
به ترتیب معمول
به ترتیب معمول
به ترتیب معمول
مملکت فروزی. [ م َ ل َ / ل ِ ک َف ُ ] ( حامص مرکب ) کشورداری. کشورآرایی : دادم از مملکت فروزی خویش هر کسی را برات روزی خویش. نظامی.
مملکت فروزی. [ م َ ل َ / ل ِ ک َف ُ ] ( حامص مرکب ) کشورداری. کشورآرایی : دادم از مملکت فروزی خویش هر کسی را برات روزی خویش. نظامی.
مملکت گیر. [ م َ ل َ / ل ِ ک َ ] ( نف مرکب ) گیرنده مملکت. کشورگشا. کشورستان : اسب او را چه لقب ساخته اند مملکت گیر و ولایت پیمای. فرخی.
مملکت گیر. [ م َ ل َ / ل ِ ک َ ] ( نف مرکب ) گیرنده مملکت. کشورگشا. کشورستان : اسب او را چه لقب ساخته اند مملکت گیر و ولایت پیمای. فرخی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.