پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
از تخت شاهی بر تخته تابوت افتادن ؛ کنایه است از مردن.
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوا ...
به صرافت افتادن ؛ بخاطر آوردن. یاد آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
به صرافت افتادن ؛ بخاطر آوردن. یاد آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
به صرافت افتادن ؛ بخاطر آوردن. یاد آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
ول افتادن ؛ بی مصرف بودن. بی کار بودن. بی خاصیت بودن. ( یادداشتهای مؤلف ) .
به ساحل افتادن ؛ به خشکی رسیدن.
افتادن= به جائی افتادن ؛ رسیدن به جائی و برخورد کردن به آن : و چنین گویند که شتربانی شتر گم کرده بود در آن بیابان میگردید تا بدانجا افتاد. ( قصص الان ...
آفت افتادن ؛ آفت رسیدن. شایع شدن آفت.
آفت افتادن ؛ آفت رسیدن. شایع شدن آفت.
آتش افتادن ؛ رسیدن آتش. آتش گرفتن : تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد. ( گلستان ) . فتاد آتش صبح در سوخته بیکدم جهانی شد افروخته.
آفتاب افتادن ؛ رسیدن آفتاب. تابیدن آفتاب.
آتش افتادن ؛ رسیدن آتش. آتش گرفتن : تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد. ( گلستان ) . فتاد آتش صبح در سوخته بیکدم جهانی شد افروخته.
به گریه افتادن ؛ دست دادن گریه. عرض شدن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
آتش افتادن ؛ رسیدن آتش. آتش گرفتن : تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد. ( گلستان ) . فتاد آتش صبح در سوخته بیکدم جهانی شد افروخته.
به قی افتادن ؛ حالت قی دست دادن.
به قی افتادن ؛ حالت قی دست دادن.
به قی افتادن ؛ حالت قی دست دادن.
درافتادن با ؛ نزاع کردن با. درگیر گردیدن با. ( یادداشت مؤلف ) .
درافتادن با ؛ نزاع کردن با. درگیر گردیدن با. ( یادداشت مؤلف ) .
اول روز
درافتادن ؛ اختلاط پیدا کردن. آمیزش کردن : حکیمی که با جهال درافتدباید که عزت توقع ندارد. ( گلستان ) . من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون ...
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
چشم افتادن ؛ دیدن. نظر کردن. نگاه کردن : چشم مسافر که بر جمال تو افتد عزم رحیلش بدل شود به اقامت. سعدی.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن. گردش کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به حرکت افتادن ؛ حرکت کردن.
به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن. چاره جوئی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن.
التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.
التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.
التقا افتادن ؛ ملاقات کردن. تلاقی روی دادن : اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا. خاقانی.