پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
به لَه لَه افتادن ؛ چنانکه سگ تشنه. بضیق و خناق افتادن. تنگ نفس شدن.
به کوچگه افتادن ؛ متحیر شدن. درماندن. سرگردان بودن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : من نیز بکوچگه فتادم. نظامی.
به غار و غور افتادن شکم ؛ صدا کردن روده ها بر اثر گرسنگی. گرسنه شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
به غار و غور افتادن شکم ؛ صدا کردن روده ها بر اثر گرسنگی. گرسنه شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
به رونق افتادن ؛ رونق یافتن. بارونق شدن.
به رونق افتادن ؛ رونق یافتن. بارونق شدن.
به رونق افتادن ؛ رونق یافتن. بارونق شدن.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به در افتادن ؛ آشکار شدن. روشن شدن. بیرون افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ.
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.
به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن. متحیرگردیدن.
به حال احتضار افتادن ؛ محتضر شدن. نزدیک بمرگ شدن.
محتضر. [ م ُ ت َ ض َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احتضار. مرد نزدیک به مرگ. ( منتهی الارب ) . بیمار که در حال احتضار است. آنکه در حال نزع است. آنکه مشرف ب ...
مشرف به موت
محتضر. [ م ُ ت َ ض َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احتضار. مرد نزدیک به مرگ. ( منتهی الارب ) . بیمار که در حال احتضار است. آنکه در حال نزع است. آنکه مشرف ب ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن. بااثر گشتن. تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجای ...
به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن. مضطرب گردیدن.
به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن. مضطرب گردیدن.
به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن. مضطرب گردیدن.
برابر افتادن ؛ یکسان شدن. هموزن شدن. در حد هم بودن : هر مرد که. . . این سه قوت را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد به وزنی راست آن مرد را فاض ...
برابر افتادن ؛ یکسان شدن. هموزن شدن. در حد هم بودن : هر مرد که. . . این سه قوت را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد به وزنی راست آن مرد را فاض ...
اسیر افتادن ؛ اسیر شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
اسیر افتادن ؛ اسیر شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن. عاجز شدن. شکسته گردیدن : هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد. سعدی.
از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن. عاجز شدن. شکسته گردیدن : هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد. سعدی.
از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن. عاجز شدن. شکسته گردیدن : هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد. سعدی.
از نظر افتادن ؛ بی مقدار شدن. بی ارزش شدن : نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع کاول نظرم هرچه وجود از نظر افتاد. سعدی.
از کار افتادن ؛ باطل شدن. بی کار گردیدن. از کار واماندن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چو شصت آمد نشست آمد پدیدار چو هفتادآمد افتاد آلت از کار. نظامی. جم ...
از شمار افتادن ؛ بحساب نیامدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
از دولت افتادن ؛ بدبخت شدن. از دست دادن بخت ودولت.
از دولت افتادن ؛ بدبخت شدن. از دست دادن بخت ودولت.
از دولت انداختن کسی
بیزار گرفتن ( اصطلاح )
بیزار گرفتن ( اصطلاح )
از جاه افتادن ؛ از دست دادن مقام. خوار شدن : گر از جاه و دولت بیفتد لئیم دگرباره نادر شود مستقیم. سعدی.
از دل افتادن ؛ بیزار شدن است. ( از آنندراج ) : افتاد دل از یار ندانیم چه افتاد فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد. کمال خجند ( از آنندراج ) .
از دل افتادن ؛ بیزار شدن است. ( از آنندراج ) : افتاد دل از یار ندانیم چه افتاد فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد. کمال خجند ( از آنندراج ) .
از پر و پا افتادن ؛ سخت مانده شدن از بسیاری حمل چیزهای ثقیل یا رفتن و غیره. از پا افتادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
افتادن= شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . آمدن. گردیدن. گشتن. ( از یادداشتهای مؤلف ...