پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
دمادم فرستادن ؛ پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزه او از وجود سوی عدم. فرخی. قا ...
دمادم رسیدن سپاهی ( عده ای ) ؛ به دنبال هم آمدن آنان. پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده. ( یادداشت مؤلف ) : ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم به ساری رسید ...
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم آمدن کسی ( سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان. ( یادداشت مؤلف ) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خل ...
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم آمدن کسی ( سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان. ( یادداشت مؤلف ) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خل ...
دمادم آمدن کسی ( سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان. ( یادداشت مؤلف ) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خل ...
دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش د ...
دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش د ...
دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش د ...
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن. متوالی گردیدن. پشت سرهم واقع شدن : چون آه. . . دُمادُم افتد سوز دل من در انجم افتد. کمال اسماعیل.
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
دوستی پیوستن: رفاقت کردن. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۵۱۳ ) .
دوستی پیوستن: رفاقت کردن. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۵۱۳ ) .
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
درهم افتادن ؛ یکی شدن. متحد شدن. دوستی پیدا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دلی را با دلی چون درهم افتد همی آوازه ای در عالم افتد. ( سندبادنامه ) .
افتادن = مبتلا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : جدا ماند بیچاره از تاج و تخت بدرویشی افتاد و شد شوربخت. عنصری.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
درنگ افتادن ؛ درنگ شدن. تأخیر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه. نظامی.
چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن. دشمن گردیدن.
چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن. دشمن گردیدن.
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن. دشمن گردیدن.
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
جنگ افتادن ؛ جنگ شدن.
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن. تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. ( قصص الانبیاء ...
تحریر افتاده
تحریر افتادن ؛ نوشته شدن. تحریر گشتن : تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد. ( مجمل التواریخ ) .
تحریر افتادن ؛ نوشته شدن. تحریر گشتن : تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد. ( مجمل التواریخ ) .
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن : با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد. سعدی.