ترجمههای مریم سالک زمانی (٥٧٩)
انگیزه اصلی مبارزۀ او با برده داری ، از ایمان و باوری که به آزادی داشت، سرچشمه می گرفت.
حرکت ساعت با کمک شاه فنر، ممکن می شود.
مضمون اصلی پی رنگ رمان، حسادت اوست.
آنها همیشه به خوبی از عهدۀ وظایف خود بر می آیند. ( acquit oneself یعنی از عهده برآمدن )
کاغذبازی می تواند ماه ها سرمایه گذاری ها را دچار مخمصه سازد.
همش فقط کلکی بود که برای تصاحب آنچه خواهانش بودم، سوار کردم.
بچه ها برای اینکه بتوانند همه چیز را مهیا و مادرشان را غافلگیر کنند، کلک هوشمندانه ای سوار کردند تا او خانه را ترک کند.
بنا به تعریف، خطوط موازی، خطوط واقع در صفحه همسانی هستند که هم دیگر را قطع نمی کنند .
دلخراش ترین کشتاری است که در عمر م شنیده ام.
بارش بی وقفه، تعطیلاتمان را خراب کرد.
همۀ جزئیات این آدم کشی دلخراش در روزنامه امروز آورده شده است.
راهی کردن مهمان بدون غذادادن از نظر مادرم حرمت شکنی و بی احترامی است.
جیل مشاهده آسمان آبی را که در طول این چند هفته اثری از آن نبود، به فال نیک گرفت.
دلواپسی مان تمامی نداشت تا اینکه خبردار شدیم آنها محفوظ و در امان هستند.
برای حصول اطمینان از مناسب بودن اوضاع، همه جای خانه را زیرپا گذاشتم. ( scout around یعنی گشتن، جست و جو کردن، همه جا را زیر پا گذاشتن )
اصلا اهل دوز و کلک نبود، کلام مهربار از دهانش می تراوید.
شیفتۀ بی آلایشی و معصومیت کودکان هستم.
با کمی حقه بازی می توانست آن چه را میخواست به دست آورد.
هیچکدام از این ترفندها، در عمل کارساز نیست.
پرهیجان ترین رویداد این کتاب در مصر اتفاق می افتد.
اوج دوران حرفه ای پریچارد، حضور در مسابقات المپیک بود.
او پر نیرنگ تر از آن است که بتوان باهاش معامله کرد.
درون مایه همه این داستان ها، یکسان است.
تعارض بین عشق و وظیفه، درون مایۀ این کتاب است.
دریغ از ذره ای حقیقت در این گزارش.
ذره ای امید به زنده ماندن کودکان مفقود، وجود ندارد.
برای زدودن بقایای بت پرستی ، محل را ترک نکردند.
کمترین نشانی از دلسوزی در چهره مارکس مشاهده نشد.
یون های فلزی که به وفور در موجوادت زنده یافت می شوند حائز نقش های حیاتی در آنها هستند.
انبوهه ای از جزئیات نالازم ، گزارش مذکور را بی اعتبار کرد.
با آمدن ربات هایی با قابلیت پرستاری از کودکان و بازی با آنها، نیازی به والدین نخواهد بود.
در حال کاهش لایه ها و سطوح نالازم مدیریتی هستیم.
این وظیه را می توان به یکی از زیردستان سپرد.
بالا آمدن تدریجی آب رودخانه ما را ترساند.
با فروریختن دیوار، نزدیک بود جانش را از دست بدهد.
چیزی نمانده بود که با افتادن درخت بر روی چادرش، جانش را از دست بدهد.
درست همان لحظه که خانه فروریخت توانستند بگریزند و از مرگ حتمی نجات یابند.