پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
بندی کردن. [ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) اسیر کردن. گرفتار کردن. بازداشتن : نترسد که دورانش بندی کند که با بندیان زورمندی کند. سعدی.
به کار خوردن
آخرین تیر ترکش ؛ آخرین تلاش. آخرین قسمت هر چیزی. آخرین توانائی
این دم
غریوکشان
غریوان. [ غ ِ ری ] ( نف ، ق ) نعت فاعلی از مصدر غریویدن. فریادکنان و بانگ زنان. ( برهان قاطع ) . شورکننده. ( غیاث اللغات ) . شورکننده و فریادکنان. ( ...
غریوان. [ غ ِ ری ] ( نف ، ق ) نعت فاعلی از مصدر غریویدن. فریادکنان و بانگ زنان. ( برهان قاطع ) . شورکننده. ( غیاث اللغات ) . شورکننده و فریادکنان. ( ...
غریوکشان
غریوان. [ غ ِ ری ] ( نف ، ق ) نعت فاعلی از مصدر غریویدن. فریادکنان و بانگ زنان. ( برهان قاطع ) . شورکننده. ( غیاث اللغات ) . شورکننده و فریادکنان. ( ...
ضجه زدن
غریو کشان
پشت خم
پشت خم
پرتاب دادن به محض سرازیر شدن از آن سوی ویرانه ها ، آن پایین در بیابان بی کران ، شبلی چیز غریبی می بیند ؛ زنی که باد در پوشاکش افتاده بر اسب می رود ، ...
در پی اش
تبارمندی
جان ستانی جان ستانی. [ س ِ ] ( حامص مرکب ) جان گیری. روان گیری. عمل آنکه یا آنچه جان را می ستاند : پسندی و همداستانی کنی که جانداری و جان ستانی کنی. ...
خنیابزم
سر کردن با کسی
سر کردن
رویکرد
بناگاه. [ ب ِ ] ( ق مرکب ) بغتةً. ( آنندراج ) . بناگه. ناگهان. ناگاه. ( فرهنگ فارسی معین ) . بناگاهان : جام تجلیش که بناگاه میدهند می دان یقین که بر ...
دانسته
هم بار. [ هََ ] ( ص مرکب ) عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. ( یادداشت مؤلف )
هم بار. [ هََ ] ( ص مرکب ) عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. ( یادداشت مؤلف )
هم بار. [ هََ ] ( ص مرکب ) عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. ( یادداشت مؤلف )
هم بار. [ هََ ] ( ص مرکب ) عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. ( یادداشت مؤلف )
هم بار. [ هََ ] ( ص مرکب ) عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. ( یادداشت مؤلف )
هم بار. [ هََ ] ( ص مرکب ) عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. ( یادداشت مؤلف )
هیچ دیگری = هیچ چیزی دیگری
هیچ دیگری
غربت اختیار کردن ؛به غربت رفتن ، غربت گزیدن ، در غربت زیستن ؛ هجرت کردن. جلای وطن کردن. دور از وطن شدن. ترک وطن. رجوع به غربت شود.
غربت اختیار کردن ؛به غربت رفتن ، غربت گزیدن ، در غربت زیستن ؛ هجرت کردن. جلای وطن کردن. دور از وطن شدن. ترک وطن. رجوع به غربت شود.
غربت اختیار کردن ؛به غربت رفتن ، غربت گزیدن ، در غربت زیستن ؛ هجرت کردن. جلای وطن کردن. دور از وطن شدن. ترک وطن. رجوع به غربت شود.
غربت اختیار کردن ؛به غربت رفتن ، غربت گزیدن ، در غربت زیستن ؛ هجرت کردن. جلای وطن کردن. دور از وطن شدن. ترک وطن. رجوع به غربت شود.
uninterrupted
بی درنگ
( that ) it seems to me
( that ) it seems to me
در اصل
in point of fact
the season of goodwill ( =Christmas )
the season of goodwill ( =Christmas )
commonest
commonest
commonest
possessiveness
possessiveness
overriding
such and such