پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
ناتمامی ؛ نقصان : بدر تمام روزی در آفتاب رویت گربنگرد بیارد اقرار ناتمامی. سعدی.
تمامتر ؛ کاملتر. به حد اعلا. به حد کمال : و وی را باز گردانیده می آید با نواخت هرچه تمامتر. ( تاریخ بیهقی ) . علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هرچه تم ...
وارو. ( اِ ) مقابل رو. پشت. عکس. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک.
یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک.
یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک.
درپی زدن ؛ وصله زدن. وصله کردن : سلطان اولیا دید قد تو در طریقت از جامه خضر زد بر جامه تو درپی. سیف اسفرنگی ( از آنندراج ) . - درپی کردن ؛ وصله کر ...
درپی زدن ؛ وصله زدن. وصله کردن : سلطان اولیا دید قد تو در طریقت از جامه خضر زد بر جامه تو درپی. سیف اسفرنگی ( از آنندراج ) . - درپی کردن ؛ وصله کر ...
به تک رفتن
به تک رفتن
به تک برو اسب من بیا ؛ پشت بده ؛ به تک برو روز واقعه ، بهرام بیضائی
به تک رفتن = دویدن اسب من بیا ؛ پشت بده ؛ به تک برو روز واقعه ، بهرام بیضائی
بی تک ؛ لایتناهی. ( ناظم الاطباء ) .
بی تک ؛ لایتناهی. ( ناظم الاطباء ) .
بی تک ؛ لایتناهی. ( ناظم الاطباء ) .
اسب تک ؛ اسب بی سوار. ( ناظم الاطباء ) .
پشت دادن ( اسب و ستور ) ؛ حاضر و رام بودن برای سواری. رامی و آرامی نمودن اسب گاه ِ سوار شدن سوار را : اسب یکه شناس آن است که جز بصاحب یا رائض خود پشت ...
پس پشت دادن ؛ گریختن : چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یکزمان دست آویزی بکرده پس پشت داده وبهزیمت برگشته. . . ( تاریخ بیهقی ص 435 ) .
کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان : شک نیست که شست را کمانی باید چون شست تمام شد کمان شد پشتم. عطار.
کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان : شک نیست که شست را کمانی باید چون شست تمام شد کمان شد پشتم. عطار.
نابکار. [ ب ِ ] ( ص مرکب ) بدکردار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. ( ناظم الاطباء ) . شخص بدکردار. ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاره
نابکاره
نابکاره
نابکاره
پرده آبنوس ؛ کنایه از شب است : پدید آمد آن پرده آبنوس برآسود گیتی ز آوای کوس. فردوسی.
درفشان ؛ ج ِ درفش. بیرقها : درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی.
درفشان ؛ ج ِ درفش. بیرقها : درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی.
درفشان ؛ ج ِ درفش. بیرقها : درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی.